هربار باد وزید – منظومه تنهایی
هربار باد وزید
ستارهها از آسمان افتادند
و ماه تکان سختی خورد
هربار درختی رویید
او را به کشتارگاه فرستادیم
از اندامش کمد ساختیم
تا لباسهایمان را زندانی کنیم
کتابخانه ساختیم
تا کتابهایمان را
و کتاب آفریدیم
تا روحمان را به قفس بیاندازیم
این مجسمههای چوبی
این میز
این کمد
این کتابخانه
اینجا خانهی من است
یا گورستان درختها؟
و این چند گیاهِ کوچک بر لبهی پنجره
آیا بازماندههایی از یک قتلعام بزرگ نیستند؟
دو پنجره روی صورت من است
یکی از آنها خیره مانده به جنگلی
که درختهایش زندانی شدهاند
در پوستِ مُردهی خودشان
و دیگری روبهروی تپهای قرار گرفته
خورشید را میبیند
که چون سنگی بزرگ
به پایین میغلتد
به جان جنگل میافتد
میسوزاند و پیشمیرود
و من چون جنازهای که در گورش گیر افتاده است
در خانهام گرفتارم
هر شبی که میگذرد
سایهام بلندتر و
قامتم کوتاهتر میشود
در خودم قدم میزنم
شعر مینویسم
سیگار میکشم
و روزی چند بار
به طنابی فکر میکنم
که وجود ندارد،
به حلقههای دودی
که گلویم را میفشارند،
به دستهای زنی
که دور گردنم حلقه میشدند،
به چهارپایهای با استخوانهای پوک
که افتاده است گوشهی مغز من
و استخوانهای گردنم؛
چه بیصدا خُرد خواهند شد
خورشید بازمیگردد تا بپوساند
سایهام به گرد و خاک بدل شده
روی اشیا مینشیند
چهرهام آوار میشود
پنجرهها فرو میافتند
تکه تکه میشوند
در هر تکه
قسمتی از شب زندانیست
در من باد نمیوزد
در من ماه نمیتابد
درخت نمیروید
جهانِ من
جهانِ باتلاق است
در خودش فرو میرود
پیر میشود
در خودش میمیرد
آنقدر درونم را تماشا کردهام
که از تماشای جهان ناتوان شدهام
احساس کودکی غارنشین را دارم
که قبیلهاش را از دست داده است
انتهای غاری تاریک
انتهای خودم نشستهام
و هرگز قبیلهای نداشتهام
که از دست بدهم
قسم به رگی که گشوده میشود
قسم به خون
قسم به این همه تنهایی
من از واژنِ یک کوه متولد شدهام ژ
من تنهایم
و هنوز حرفهای زیادی هست
که به پهلویم اصابت نکردهاند
و سنگهای زیادی
که در کفشهایم فرو نکردهاند
و چاقوهای زیادی
که به خوردم ندادهاند
من این جا
در ابتدای تنهایی ایستادهام
تنهایی خیابانیست
که درختهایش سکوت کردهاند
غربت از انتهای این خیابان آغاز میشود
که تو به راست پیچیدی
و خیابان سمت راستی
آروارههای هیولاییست
که استخوانهایت را
در خود خرد میکند
گرگهای سیاه
از همان جایی که رفتهای
هجوم میآورند
تو میروی
و مرگی سپید
پیرامونم انباشته میشود
خیابانی که از آن گذشتهای
نخی شده
خودش را در خودش گِرِه میزند
ای گرگ زیبای من!
تو زندگیام را جویدهای
و پسماندهاش را برای روزهای ناتوانیام جاگذاشتهای
نگاه کن
چگونه زوزهی باد
از لای استخوانهای این جنازه
به عمقِ تنهاییِ هر آدمی نفوذ میکند
زمین دچار تشنج شده است
از دهانش کف میزند بیرون
و این همه آوار
و این همه جنازه
و این همه انسان متلاشی
که پیش چشمهای ما فاسد میشوند…
و لعنت به این همه آیینهی دروغگو
که ما را جوان نشان میدهند
چند روزیست لبهایم بر چهرهام ماسیدهاند
و خونی که روی سینهام میچکد
بند نمیآید
مرا ببخش عزیزدلم
مرا ببخش اگر این همه غمگینم
و تو همیشه مرا شاد میخواستی
پوریا پلیکان