پریدی از پنجره و خندههات
پریدی از پنجره و خندههات
تمومِ شيشهها رو منفجر کرد
نورِ صدات رفت و رسيد به ابرا
تنت ولی به خون نشس توی درد
زمين لبای خشکشو وا میکرد
يواش يواش خون تو رو میمکيد
دور تنت گل درومد بهار شد
هرکی که اينجا بود اينارو میديد
از راه دور بلبلا نعرهکشون
اومدن و نشستن روی تنت
ترانهخون دور تو میچرخيدن
باز میشدن گلای رو پيرهنت
رهگذرا نگا بهت میکردن
تو چشماشون ماه توی آب میافتاد
کسی اگه تو چشم تو میافتاد
غريق نجات بايد نجاتش میداد
يه عده انگار که از آسموني
تيکه هاي لباستو مي کندن
يه عده هم از دردسر فراري
چشماي بچه هاشونم مي بندن
دریغ ازینکه نیستی تا ببینی
کيا بالا سرت عزا گرفتن
اونايی که باعث مرگت شدن
قبلِ همه لباس سيا گرفتن
يه انفجار بودی براي اين شهر
گرچه هنوز نفهميدن چیديدی
هيچکی نفهميد چی سرت اومده
هيچکی نپرسيد واسه چی پريدی
نورِ صدات از پشت ابرا يه روز
میتابه روی شهرمون دوباره
بذار همه دنيا بگن تو مُردی
کی گفته که مرده خطر نداره؟
زخمی که بر چهرهی ماه افتاده بود
زخمی که بر چهرهی ماه افتاده بود حالا دهانش بازتر شده است □ جز مادرم چه کسی میدانست…
پوریا پلیکان