که برای شام شرافتِ کلمات را میجوید
آی جماعت گرسنه
که پیشانیتان را در شکمِ شعر فرو بردهاید
و رودههایش را به دندان گرفته
از هم میدرید
آی جماعت گرسنه
که برای شام
شرافتِ کلمات را میجوید
آی جماعت گرسنه
که بعد از دریدنِ کلمات
جایزههایتان را تقدیم میکنید
به آن که شاعرانهتر باد گلو رها کرده است
آی جماعتِ گرسنهی سیریناپذیر
با لوحهای تقدیر و سکهها و سفرهای خارجه،
مگر جای روده و معده در شکمهای بزرگتان چه دارید؟
مگر گلوی شما
راهآبِ فاضلاب است که پر نمیشود؟
آی جماعت گرسنهی سیری ناپذیر
آی جماعت گرسنهی سیریناپذیر
که تن دادید به پرچمهای خورشیدنشان و ستارهنشان
که تن دادید به پرچمهای خرچنگنشان و ملاقهنشان
که خورشید و ستاره و خرچنگ برای شما پشیزی نبود
شما فقط ملاقه و کفگیر را دوست داشتید
با رانهای درشت و سینههای درشت
بیدار شوید دوستانِ من
بیدار شوید شاعرانِ حقیقی
این همه سر چو لاکپشت در خود فرو بردن بس نیست؟
با مُرده و زندهتان هستم
از گورهایتان بیرون بیایید
باید شکمهای اینان را درید
و کلمات نیمزنده را
که به خون و خلط و اسیدِ معده آغشتهاند
از دهانشان بیرون کشید
دهان بر دهان کلمهی شعر میگذارم
و فوت میکنم
و مشت به قلبش میکوبم
بیدارشو دوست من
بیدارشو
ما جز تو کسی را نداریم
دهان بر دهان کلمهی عشق میگذارم
ما بیتو زنده نمیمانیم
بیدارشو
دهان بر دهان کلمهی مرگ میگذارم
تو آخرین پناه ما بودی
بیدارشو
اما مرگ مُرده است
و هرچه میدویم به جایی نمیرسیم
میخواستید برایمان بهشتی بسازید
کلمات را کشتید
چرا که کلمات حقیقی بودند
کلمات زنده بودند
کلمات حرارت داشتند
و موجودی که زنده و حقیقی و پرحرارت است
قطعن گناهکار است
پس کلمات را کشتید
و جای آن
کلماتی پلاستیکی آفریدید
مرگ را کشتید
تا ما را در بهشتِ متعفنتان جاودانه کنید
و جای کلمهی عشق را با عشق عوض کردید
و چه کسی نمیداند
که عشق در شکل اول چقدر زندهتر بود
بهشت را ساختهاید برایمان
متشکرم آقایان گرسنهی سیریناپذیر
اما بهشتتان به جز جویدن و بلعیدن و لوحهای تقدیر و آروغهای شاعرانه دیگر چه دارد؟
سلام استادان قرمساق عینکی
خونِ هزار هدایت و بکتاش و حافظ و مختاری و فرخزاد
بر گریبان شما خشکیده
بارها این خون را شستهاید
اما محو نمیشود
من این خون را به وضوح میبینم
سلام استادان قرمساق عینکی
که هرچه شلنگ
بر دیوانهای گردگرفتهتان پرتاب میکنیم کم است
عجیب است که دیوانهای شما
از چاپخانه که بیرون میآیند گرد گرفتهاند
و این گرد به هیچ وجه
گردِ عروض و قافیه نیست
گردِ رذالت است و خوکصفتی
و چه کسی نمیداند
که گرد رذالت و خوکصفتی با آب و دستمال پاک نمیشود
فقط خون است که چارهی کار است
خون
سلام استادان قرمساق عینکی
من با هفت تیری در دست
آمدهام خالی بر پیشانیتان بگذارم
و پاک کنم این گرد را از چهرهی شما
این هفت تیر برای شماست
خوب به آن نگاه کنید
من این هفت تیر را از سرب و آتش نساختهام
من این هفت تیر را از تراش کلمات ساختهام
شما تمام کلمات را کشته بودید
بله کشته بودید
به جز کلمهی آهن، خون و گلوله که زورتان به آنها نمیرسید
خیال میکنید که آهن زنگ میزند
و خون فراموش میشود
اما نمیدانید که ما در حال پرداختنِ زبانی تازه هستیم
زبانی تازه با کلماتی نو
و دستهای شما استادانِ شکم گنده
کوتاهتر از آن است که به سطرهای ما برسد
پوریا پلیکان