همچون جنازه‌ی ببری در حالِ تجزیه

همچون جنازه‌ی ببری در حالِ تجزیه
کنارت دراز کشیده‌ام
و ضربِ انگشتانت را
بر سینه‌ام می‌شمارم

در خانه برف می‌بارد
و این پوستِ پر از کبودی
لباس شبِ تازه‌ی توست

در خانه برف می‌بارد
و صدای بوقی ممتد
ارتباطم را با تو قطع کرده است

برف تا زانوها رسیده
و چای داغی که برایم می‌ریزی
سرد است
و قندی که در دهان می‌گذارم
تلخ است
و این پتوی دو نفره
میلی عمیق به تکه‌تکه شدن دارد

برف تا دهانمان رسیده
و هربار صدایم می‌زنی
صدایت چون کشتی شکست‌خورده‌ای
به برف می‌نشیند

برف تا دهانمان رسیده
و هربار صدایت می‌زنم
صدایم چون بهمنی عظیم
بر سرم آوار می‌شود

بر سرم آوار می‌شوم
همچون بهمنی عظیم

ما پنجره‌ها را بسته بودیم
تا سرمای خیابان به خانه نفوذ نکند
اما خانه از درون یخ می‌زد

همچون جنازه‌ی ببری در حالِ تجزیه
کنارت دراز کشیده ام
و تو خوب می‌دانی
زمان بر جنازه‌ی ببری که در زمستان مُرده است
به سادگی نمی‌گذرد

و آخرین گلوله‌ای که – حفره‌ها

برادر:

و آخرین گلوله‌ای
که به او شلیک کردید نیز
از تنش بیرون رفت

حالا تنها مانده
تنها با چند حفره‌ی تاریک

کوه است با غارهایی
که به هیچ کجا نمی‌رسند
و غارنشینان از تنش رفته‌اند
کوه است
و خشکیده
آنقدر که پرندگان وحشی
از خشکی‌اش گریخته‌اند
کوه است
و تنها مانده
با هرچیز که رفته است
تنها مانده با چند حفره‌ی تاریک

تنها مانده با چند نقاشی
بر دیواره‌ی غارها
تنها مانده با آوازهایش
که در آتشِ نقاشی شده می‌سوزند

برادرم را می‌گویم
که کنار خیابان افتاده است
و هرچه آب به او می‌نوشانیم
از حفره‌های تنش
گدازه‌های آتشفشان بیرون می‌ریزد

خواهر:

هنوز زمستان نرسیده اما
نُت‌های موسیقی
بر دفترم یخ بسته‌اند
و هر سازی می‌زنم
صدای زوزه‌ می‌آید

زمستان نرسیده اما
لنزِ دوربین‌ها یخ بسته است
و عکس‌ها مه گرفته می‌افتند

زمستان نرسیده اما
الفبا یخ بسته است
و هر حرفی می‌زنیم
قندیل از دهانمان می‌ریزد

همیشه پیش از آن که چیزی بگویی
آن واژه را خوب در دهانت گرم می‌کردی

واژه‌ها کنار تو آرام بودند
و دستانِ بزرگت
با آن خطوطِ خشک
سطرهای شعری روشن را
بر گونه‌هایم می‌کشیدند

گفتی خوب شعر بخوانم
خوب نگاه کنم
خوب گوش دهم
تا مادرِ خوبی باشم
اما کدام مادر؟
امروز مادر از تو چه دارد
جز چند حفره‌ی یخ‌زده؟

شاعر:

امروز شاعر با واژه‌ها چه می‌کند
جز تلاشی برای به بند کشیدنِ سطرها؟

قسم به انتحار
قسم به پوستی که می‌سوزد و
مچاله می‌شود
قسم به کارگرانی که
از لوله‌های نفت حلق‌آویز شده‌اند:
«آتش همیشه مهربان نیست»
و من این سطرها را
با طنابی به بند کشیده‌ام
که از دور گلوی کارگران باز کرده‌ام

مادر:

در لابه‌لای اشک‌هایت
هر بار یک قاشق از قلبم را در دهانت می‌گذاشتم
دست‌هایت حصاری از یاس بود
وقتی انگشتانم را می‌گرفتی
و قلبت را همچون شلیلِ آبداری
می‌شد از پشتِ پوستت دید

قلبت بزرگ شد
دست‌هایت
– که گویی فسیلِ مارهای آبی را
بر پوستت نقاشی کشیده بودند –
ستون‌های زندگی‌ام بودند

دست‌هایت حصاری از یاس بود
وقتی بر کمرگاهِ معشوقه‌ات قرار می‌گرفت
و ماهی که در گلوگاهت داشتی
با بوسه‌هایش آبیاری می‌شد

حتا اگر تو را در خاک بگذارند
من این دست‌ها را به خانه می‌آورم
بر دیواری می‌آویزم و
هر روز با آبپاشی به آن‌ها رسیدگی می‌کنم
تا چند روزی بیشتر دوام بیاوری

پدر:

بلندشو نوید
بلندشو محسن
بلندشو عدنان
حالا وقتِ حفره حفره شدنت نیست

پوستِ پیرهنِ کارَت بر جالباسی
تاول زده است
از چایی که مادرت ریخته
رویاهایمان بخار می‌شود

بلندشو
و حفره‌هایت را
همچون سنگ‌ریزه‌هایی در آغوشت جمع کن

تو اگر برف بودی
امروز خیابان در خیابان سفید می‌شدیم
اما تو برف نیستی
تو نفتی
بنزینی
بی‌پولی و ایمانی هستی
که خانه به خانه
در رگ‌های شهر خواهی سوخت

خواهر، برادر، پدر و مادر همصدا:

بیدار شوید
بیدار شوید
حفره‌هایتان را در مشت بگیرید
به میدان‌های شهر بیاورید
و بپاشید بر صورتِ هرکه با لبخند از خیابان می‌گذرد
بر صورتِ هرکه فرمانِ قتل می‌دهد
بر صورتِ هرکه حفره حفره نیست
بپاشید بر این وطن که حفره حفره شده است
و هر کداممان در حفره‌ای محبوس‌ایم

شاعر:

ما حفره‌حفره‌ایم
مشت‌هایمان را به آسمان برده‌ایم
بی‌آنکه بدانیم در هر مشت
حفره‌ای پنهان است

مادر:

امروز نه شاعر!
امروز دیگر مشت‌ها مشت نیستند
امروز مشت‌های ما باز است
مشت‌های آن‌ها هم باز است
حفره‌ها با دهانی باز رها شده‌اند
و با دندان‌های بزرگشان
در آسمانِ سرزمینمان شناورند

پرنده‌ای در لوله‌ی تانک

لامپ را خاموش می‌کنم
آینه از کار می‌افتد
دست می‌کِشَم به اندامم
اندامم از کار می‌افتد
نام زنی را صدا می‌زنم در تاریکی
صدایم از کار می‌افتد
تاریکی از کار می‌افتد

خالی شده‌ام از من
پُر شده‌ام از زنی تنها
که در شهری دور زندگی می‌کند
و دور آنقدر تاریک است
که می‌تواند اتاق خوابت باشد
و اتاق خواب چیست
جز گوری موقت برای مرگی کوتاه؟

لامپ را روشن می‌کنم
دوباره من می‌شوم
لامپ را خاموش می‌کنم
دوباره زن می‌شوم

کسی میانِ نور و تاریکی گیر افتاده
که نمی‌دانم چیست

سیم‌ها
دورِ تنم پیچیده‌اند
دستم را دراز می‌کنم
تاریکی شکافته می‌شود
نور در تاریکی پنهان شده بود
مثل پرنده‌ای در لوله‌ی تانک
و تانکی در باغ زیتون
مثل زندگی در جنگ
و جنگ در زندگی

زخمی در دهان معشوقه‌ام پنهان شده
و عشق
چون استخوانی در زخم‌هایم فرو رفته است

چیزی در ما پنهان است
که تا لحظه‌ی مرگ بیرون نمی‌آید

درختی در این دانه پنهان است
آن را دفن کردیم
باران‌های مصنوعی را باراندیم
اما پیش از ما
کسی در هسته‌ی زمین
قرص ال-دی کار گذاشته بود
زمین به سوی انفجار می‌رود
انسان‌ها
در فضا پراکنده خواهند شد

دیده‌ام فضانوردی را
که به آغوشِ همسرش پناه می‌بُرد
و می‌گفت:
«برای زن‌ها شاید!
اما برای یک مرد
غارنشینی هرگز تمام نخواهد شد
بیا به غارهایمان برگردیم
زانوهایمان را در آغوش بگیریم
و تا پایان جهان بخوابیم»

سخت است امّا تو را از خودم جدا خواهم کرد

شب‌ها
با صدای این اَرّه‌ی لعنتی
مادرم از خواب/…
خواهرم از هوش/…
و دیوارهای خانه از مرگ می‌پرند

شب‌ها
با صدای این ارّه‌ی لعنتی
که دندان‌هایش را با استخوانِ ما تیز می‌کند،

شب‌ها
با صدای این ارّه‌ی لعنتی
که آرشه‌ای‌ست بر مویرگ‌های ما،

شب‌ها
با صدای این اَرّه‌ی لعنتی
شب‌ها
با صدای این ارّه‌ی لعنتی
شب‌ها
با صدای این ارّه‌ی لعنتی…/

سخت است اما
تو را از خودم جدا خواهم کرد

نبودنت چسبیده است به من
نه مثل چیزی از بیرون
همچون عضوی تازه
که از درون روییده باشد

ما در زخمی بزرگ بزرگ شدیم

ما در زخمی بزرگ
بزرگ شدیم

همچون جنازه‌هایی که به خاک پناه می‌برند
پناه بردیم به تخت‌خواب‌هایمان
و زخم‌ها را
با ملافه‌های سفید پنهان کردیم
اما زخم‌هایمان عمیق‌تر شدند
آنقدر که ملافه‌ها را بلعیدند
تخت‌خوابمان را بلعیدند
اتاق‌خوابمان را بلعیدند
شروع کردند به خوردنِ اثاثیه‌ی خانه
خانه‌ را بلعیدند
کوچه‌ها، میدان‌ها، شهرها…

ما شهروندانِ کشوری زخمی هستیم
که از زخم‌های مادرانمان به دنیا می‌آییم
در زخم‌های هَم فرو می‌رویم
و هنگام مرگ
در زمین زخمی باز می‌کنیم
تا از غربتی
به غربتی دیگر رفته باشیم

پسمانده‌ی یک انسان

خونی که از بینی و دهانت چکیده است را فراموش کن
فراموش کن کف آسفالت خوابیده‌ای
سقوط را فراموش کن
و آنقدر به این فراموشی ادامه بده
تا به لبه‌ی پشت‌بام بازگردی

چگونه پوست کَنده ی یک سیب
به سیب بازمی‌گردد؟
می‌خواستی از زندگی فرار کنی
مثل اتومبیلی از ترافیک
یا لاک‌پشتی که لاکش را دور می‌اندازد و می‌دود
اما پوستت تو را اسیر کرده بود

آسمان پوسیده و سیاه است
این دندان پوسیده را
تا کجا بر شانه‌هایت حمل خواهی کرد؟

کلید را در قفلِ آپارتمانت بچرخان
بچرخان
بازهم بچرخان
شاید جای مرگ و زندگی
زیر و رو شود

در اگر باز شد
فرو برو در زندگی‌ات
خورشیدِ مصنوعی را روشن کن
گل‌های مصنوعی را بو بِکِش
بوسه‌ای بزن
بر پیشانیِ همسرِ مصنوعی‌ات
که روی تخت نشسته است
و آن ساعتِ مصنوعی را
از دورِ دستش باز کن
تا خواب‌هایش دهان باز کنند و
مثل گودالی او را ببلعند

مرگ مثل سایه‌ات
در تعقیبِ توست
تو اما
از این تخت به آن تخت
در جستجوی لحظه‌ای زندگی هستی

این در باز نمی‌شود
کلید را فراموش کن
به خیابان پناه بِبَر
قدم
قدم
بگذار هر عابر
تکه‌ای از چهره‌ات را با خودش بِبَرَد
تکه تکه به تباه شدن ادامه بده
اما فراموش کن
که سی سالِ پیش مُرده‌ای
و این تن
پسمانده‌ی توست
که از زندگی‌ات باقی مانده است

غم از چهره‌ی معدنچی – سقف

غم از چهره‌ی معدنچی
غم از دور چشم‌های همسرم
غم از نقشه‌ی کشورم پاک نخواهد شد
بیا آواز بخوانیم
چیزی به فرو ریختنِ این سقف نمانده است

نُت‌های خواب‌آلود

موشی که از کنار تختم می‌گریخت
تکه‌ای از خواب‌هایم را در دهانش گرفته بود

خواب‌ها
نُت‌های موسیقی‌اند
و این همه ساز
که در اتاق خوابم نواخته می‌شوند
ادامه‌ی آن همه بیداری‌ست
که داشت مرا می‌کشت

پتو را کنار می‌زنم
می‌دوم به دنبال موش

فرو رفته چیزی در سینه‌ام
که با هر تکان
قلبم را می‌خراشد
چیزی فرو رفته در سینه‌ام:
«تکه ای از آن موسیقی
که در نوجوانی ام گوش می‌دادم»

موسیقی
حوض آب گرم است
ما تا شانه در آن فرو رفته‌ایم

موسیقی
دوش آب سرد است
در تابستان

موسیقی
خوابی‌ست
که هرچه بیشتر دست و پا می‌زنیم
بیشتر در آن غرق می‌شَویم

خواب‌هایم از لای انگشت‌هایم می‌گریزند

موش‌ها
خواب‌هایم را به دندان گرفته
فرار می‌کنند در پشت دیوارها

دیواری را خراب می‌کنم
جنازه‌ی معشوقه‌ام
هنوز به بوسیده شدن فکر می‌کند

دیواری را خراب می‌کنم
جنازه‌ی زنی کورد
لای دستمال‌هایی خون‌آلود
که از رقص‌های محلی به جامانده‌اند
کفن پیچ شده است

زن بیدار می‌شود
می‌ایستد و
می‌رقصد و
می‌رقصد و
می‌رقصد تا استخوان‌هایش
چون سُفالی کُهنه فرو می‌ریزند

دیواری را خراب می‌کنم
جهان در دستِ تروریست‌هاست
و آن که انتحار کرد
پیش از آن که مرگ را بفهمد
ناپدید شده بود

دیواری را خراب می‌کنم
بمب‌های ویتنام
به خاورمیانه رسیده‌اند

و آخرین دیوارِ خانه‌ام
از اشکِ زنانِ افغان
نم برداشته است

دیوار خراب می‌شود
خواب‌هایمان را از خون ساخته‌اند و
تن‌هایمان را از خاک و خون

و این جنازه من‌ام
که هرچه کشته می‌شوم
باز زنده‌ام

تا کجا آشفته بیدار مانده‌ایم
که ترسناک‌ترین خواب‌ها
از ما می‌گریزند؟

تنم خیس شده
خواب‌هایم به تنم چسبیده‌اند
خواب‌هایم را پهن می‌کنم بر طنابِ رختی
که دو دیوارِ حقیقت و واقعیت را ایستاده نگه داشته است

موشی که از کنار تختم گریخته بود
در فنجانی چای ناپدید شد

موریانه‌ها – نه تو نرفته‌ای

نه
تو نرفته‌ای
تو را موریانه‌ها خورده‌اند
که اینقدر ناشیانه سقوط می‌کنم

 

 

 

پاورقی: سلیمان به برجِ بلندِ شهر رفت تا مملکتش را تماشا کند. و در حالی‌که ایستاده و بر عصایش تکیه داده بود، از دنیا رفت. مدّتی به همان وضع ایستاده بود و جنیان به تصوّرِ این که او زنده است و نگاه می‌کند، کار می‌کردند. سرانجام موریانه‌ای وارد عصای او شد و درون آن را خورد. عصا شکست و سلیمان به زمین افتاد. آن گاه همه فهمیدند که او از دنیا رفته است.

دست‌هایت خانه‌ام بود

دست‌هایت خانه‌ام بود
وقتی صورتم را در آن‌ها پنهان می‌کردم

وقتی دستگاهِ چای‌ساز
در خودش منفجر می‌شد
وقتی آفتاب
تخت‌خوابمان را زیر بمباران می‌گرفت

دست‌هایت خانه‌ام بود
وقتی تانک‌ها و هواپیماها
از پِیج‌های خبرگزاری‌ها‌
به خانه می‌ریختند

وقتی رابطه‌ام با اشیای خانه
پر از انفجار بود
و دست به هر چیز می‌بُردم
تکه‌تکه می‌شد
یا دست به هر چیز می‌بُردم
پاره‌پاره می‌شدم

دست‌هایت خانه‌ام بود
وقتی پشت ترافیک شکنجه می‌شدم

وقتی کافه‌ها
اتاق گاز و کافه‌نشینان
مامورانِ شکنجه‌ام بودند

وقتی قدم به قدم
خیابان‌های مرکز شهر
مین‌گذاری شده بود

فال‌فروش‌ها
با تفنگ‌هایشان
تولد، زندگی
و مرگم را مسخره می‌کردند

صورتم را در دست‌هایت می‌گذاشتم
کوچک می‌شدم
کوچک می‌شدم
آنقدر کوچک که در دست‌هایت فرو می‌رفتم
و از انگشتِ کوچکت اتاق‌خوابی می‌ساختم
با پنجره‌ای کوچک
رو به منظره‌ی خانه

من از این پنجره با خودم حرف می‌زدم
با گوش‌هایم که هنوز بزرگ بودند و
از دست‌هایت بیرون مانده بودند

گوش‌هایم
_ این خبرنگارهای حقیر _
چرا هیچ صدای تازه‌ای را پیدا نمی‌کنند؟
مگر عنکبوت‌ها چقدر تار تنیده‌اند
که دنیا از کار افتاده است؟

جهان از کار افتاده است
و آنچه از شلوغی می‌بینیم
فرآیندِ فساد است بر لاشه‌ای تازه

برایت سه کلید روی لب‌هایم گذاشته‌ام
کلیدی برای توقف جهان
کلیدی برای بازگشت به کودکی
و کلیدی برای عبور از آنچه دوست نمی‌داری

با بوسه‌ای جهان را جلو بِبَر
آنقدر جلو
که هواپیماها به تاریخ بپیوندند
و تانک‌ها
لانه‌ی موش و خفاش شوند
آنقدر جلو
که از تو
تنها استخوانِ دست‌هایت باقی بماند
و از من
صورتی که کف دست‌هایت خوابیده است

به بوسیدن ادامه بده
ادامه بده…
کوچک شده‌ام
آنقدر کوچک که می‌توانم به درونِ مادرم برگردم
در خودم مچاله شوم
و فریاد بزنم:
«دست‌هایش خانه‌ام بود
پنجره‌ای برایم بسازید
تا دست‌هایش را ببینم»
اما کسی صدایم را نمی‌شنود

چرا کسی نمی‌فهمد
که راهِ فرار از زندان
نه فریاد است
نه کندنِ دیواره‌ها؟
زندانی باید بماند
بماند
بماند تا برسد
مثل دانه‌ای در خاک

آنقدر در رَحِمِ مادرم مانده‌ام
که چهره‌ام چروک افتاده است
و موهایم سفید شده‌اند

دست‌های تو خانه‌ی من است
وقتی مُردم
مرا در دست‌هایت دفن کن