قرن‌ها طول کشیده اما لبخندِ این پسربچه

قرن‌ها طول کشیده اما
لبخندِ این پسربچه هنوز ادامه دارد

می‌خواهد برود
اما ایستاده است
می‌خواهد پیر شود
اما جوان است
می‌خواهد بمیرد
اما زنده است
می‌خواهد غروب کند
اما در تابلوی نقاشی گیر افتاده خورشید

زن
ساعتِ مچی‌اش را زیر پا خُرد کرد
چاقویش را فرو کرد در قلبِ ساعتِ دیواری
اما ساعت هنوز داشت تکان‌تکان می‌خورد
با دندان به جانِ عقربه‌ها افتاد
می‌خواست تا ابد کنارم بِمانَد
و من که می‌دانستم
خورشیدها از غروب کردن
دست برنمی‌دارند
او را در آغوش کشیدم

پسربچه‌ای
از درونِ تابلوی نقاشی
به ما لبخند می‌زد

هیزم‌های خشک – برف‌ها

هیزم‌های خشک
مرا به تماشا نشسته‌اند
هنوز فکر می‌کنند جنگل‌اند
و جایِ خالیِ شاخه‌هایِ بریده
بر تنشان درد می‌کند

از تَرَک‌های دیوار
شب به خانه نشت می‌کند
روی مبل می‌نشیند
تخمه می‌شکند
و پوست من
ذره‌ذره در اتاق می‌ریزد

برف‌ها با صدای پیانو می‌رقصند

به من بگو
با این تکه گوشتِ منجمد
در سینه‌ام چه کنم؟

دراز کشیده‌ام روی فرش
برف
آرام‌آرام بر تنم می‌نشیند
تنها دو دست
بیرون مانده از مرگ
تنها دو دست باقی مانده در زندگی

هیزم‌های خشک
مرا به تماشا نشسته‌اند
من که سال‌هاست
جایِ خالیِ شاخه‌هایم درد می‌کند

محمد چاقویی بزرگ خرید

تقدیم به محمد توفیق
برادرِ شاعر و زحمتکشِ افغانم

 

محمد چاقویی بزرگ خرید
و خواست ماه را دو نیم کند
تا هرکدام
نیمی را با خود به خانه برده باشیم
اما پلیس‌ها او را به زندان انداختند

محمد چاقوکش است
و ردِ بخیه را
بر سطرهای او می‌توان دنبال کرد

محمد چاقوکش است
و واژه‌های او را
باید به زندان انداخت

واژه‌ها در کتاب‌ها زندانی‌اند
و ما در آنچه می‌اندیشیم

ماه نورافکنی‌ست
که روی دیوار یک زندان نصب شده
واژه‌های فراری
تیرباران می‌شوند

خونِ واژه‌ها راه افتاده در حیاطِ زندان
خونِ واژه‌ها به خیابان رسیده است
جوی‌های خیابان سرخ‌اند و
موش‌هایش مست

راه می‌رویم و خیابان دو نیم می‌شود
راه می‌رویم و جهان دو نیم می‌شود
راه می‌رویم در خطوطِ خاک گرفته‌ی این نقشه‌ی جغرافیا
جایی که زنان زیبا سانسور می‌شوند
درخت‌های زیبا در حبس خانگی‌اند
و دریا را دو نیم کرده‌اند
نیمی از آن را هیچ زنی ندیده است
نیمی از آن را هیچ مردی

محمد چاقو کشیده است
برای زمین
برای زمان
برای جهان
او قصد دارد
سیاره‌ی زمین را تکه‌تکه کند
تا گرسنگان آفریقا
آن را برای میان وعده‌هایشان بجوند

تنهایی در طبقه‌ی آخر آسمان‌خراش‌ها

تنهایی
در طبقه‌ی آخر آسمان‌خراش‌ها بلندتر است
به آن خورشید نگاه کن
که دارد از پشت‌بام سقوط می‌کند

با کدام باران باز خواهی گشت؟

بیدار شدم
حفره‌ای در کنارم دراز کشیده بود
به آشپزخانه رفتم
حفره‌ای داشت چای دم می‌کرد
حفره‌ای با مهربانی
مرا صبح به خیر می‌گفت

تو نرفته‌ای
تو تکه‌تکه شده‌ای
و هر تکه‌ات
حفره‌ای تاریک و کوچک است

حفره‌ها روی هم جمع می‌شوند
مثل سنگ‌ریزه‌هایی که کوه را می‌سازند

امروز گودالی در خانه دارم
که از کوه‌های شهر بلندتر است

نیستی
و نبودنت آنقدر عمیق شده
که انگار آفتاب بخارت کرده باشد

از پنجره خیابان را نگاه می‌کنم
با کدام باران
با کدام باران باز خواهی گشت؟

هربار باد وزید – منظومه تنهایی

هربار باد وزید
ستاره‌ها از آسمان افتادند
و ماه تکان سختی خورد
هربار درختی رویید
او را به کشتارگاه فرستادیم
از اندامش کمد ساختیم
تا لباس‌هایمان را زندانی کنیم
کتابخانه ساختیم
تا کتاب‌هایمان را
و کتاب آفریدیم
تا روحمان را به قفس بیاندازیم

این مجسمه‌های چوبی
این میز
این کمد
این کتابخانه
اینجا خانه‌ی من است
یا گورستان درخت‌ها؟
و این چند گیاهِ کوچک بر لبه‌ی پنجره
آیا بازمانده‌هایی از یک قتل‌عام بزرگ نیستند؟

دو پنجره روی صورت من است
یکی از آن‌ها خیره مانده‌ به جنگلی
که درخت‌هایش زندانی شده‌اند
در پوستِ مُرده‌ی خودشان
و دیگری روبه‌روی تپه‌ای قرار گرفته
خورشید را می‌بیند
که چون سنگی بزرگ
به پایین می‌غلتد
به جان جنگل می‌افتد
می‌سوزاند و پیش‌می‌رود

و من چون جنازه‌ای که در گورش گیر افتاده است
در خانه‌ام گرفتارم

هر شبی که می‌گذرد
سایه‌ام بلندتر و
قامتم کوتاه‌تر می‌شود

در خودم قدم می‌زنم
شعر می‌نویسم
سیگار می‌کشم
و روزی چند بار
به طنابی فکر می‌کنم
که وجود ندارد،
به حلقه‌های دودی
که گلویم را می‌فشارند،
به دست‌های زنی
که دور گردنم حلقه می‌شدند،
به چهارپایه‌ای با استخوان‌های پوک
که افتاده است گوشه‌ی مغز من
و استخوان‌های گردنم؛
چه بی‌صدا خُرد خواهند شد

خورشید بازمی‌گردد تا بپوساند
سایه‌ام به گرد و خاک بدل شده
روی اشیا می‌نشیند

چهره‌ام آوار می‌شود
پنجره‌ها فرو می‌افتند
تکه تکه می‌شوند
در هر تکه
قسمتی از شب زندانی‌ست

در من باد نمی‌وزد
در من ماه نمی‌تابد
درخت نمی‌روید
جهانِ من
جهانِ باتلاق است
در خودش فرو می‌رود
پیر می‌شود
در خودش می‌میرد

آنقدر درونم را تماشا کرده‌ام
که از تماشای جهان ناتوان شده‌ام

احساس کودکی غارنشین را دارم
که قبیله‌اش را از دست داده است

انتهای غاری تاریک
انتهای خودم نشسته‌ام
و هرگز قبیله‌ای نداشته‌ام
که از دست بدهم

قسم به رگی که گشوده می‌شود
قسم به خون
قسم به این همه تنهایی
من از واژنِ یک کوه متولد شده‌ام ژ

من تنهایم
و هنوز حرف‌های زیادی هست
که به پهلویم اصابت نکرده‌اند
و سنگ‌های زیادی
که در کفش‌هایم فرو نکرده‌اند
و چاقوهای زیادی
که به خوردم نداده‌اند

من این جا
در ابتدای تنهایی ایستاده‌ام

تنهایی خیابانی‌ست
که درخت‌هایش سکوت کرده‌اند

غربت از انتهای این خیابان آغاز می‌شود
که تو به راست پیچیدی
و خیابان سمت راستی
آرواره‌های هیولایی‌ست
که استخوان‌هایت را
در خود خرد می‌کند

گرگ‌های سیاه
از همان جایی که رفته‌ای
هجوم می‌آورند
تو می‌روی
و مرگی سپید
پیرامونم انباشته می‌شود

خیابانی که از آن گذشته‌ای
نخی شده
خودش را در خودش گِرِه می‌زند

ای گرگ زیبای من!
تو زندگی‌ام را جویده‌ای
و پسمانده‌اش را برای روزهای ناتوانی‌ام جاگذاشته‌ای

نگاه کن
چگونه زوزه‌ی باد
از لای استخوان‌های این جنازه
به عمقِ تنهاییِ هر آدمی نفوذ می‌کند

زمین دچار تشنج شده است
از دهانش کف می‌زند بیرون

و این همه آوار
و این همه جنازه
و این همه انسان متلاشی
که پیش چشم‌های ما فاسد می‌شوند…
و لعنت به این همه آیینه‌ی دروغگو
که ما را جوان نشان می‌دهند

چند روزی‌ست لب‌هایم بر چهره‌ام ماسیده‌اند
و خونی که روی سینه‌ام می‌چکد
بند نمی‌آید

مرا ببخش عزیزدلم
مرا ببخش اگر این همه غمگینم
و تو همیشه مرا شاد می‌خواستی

می‌گویند پیش از مرگ – نگاتیو

می‌­گویند پیش از مرگ

لحظه­‌ها

مثل عکس­‌های ظهور نکرده

از سر عبور می‌­کنند

چقدر باید تاریک باشند: «اشتباهاتِ کودکی»

و تاریک­‌تر آن که

تا دمِ مرگ بزرگ نشده باشی

 

کاش چشم‌­های ما

_ این دوربین­‌های کوچک _

محدودیت داشت

یا کسی می‌­آمد و

رشته‌­ی نگاتیوشان را قطع می­‌کرد

 

نمی‌­دانم برای دیگران چقدر طول کشیده است

من که سال­‌هاست

در این اتاقِ تاریک نشسته‌­ام

و نگاتیوی از توی سرم عبور می‌­کند

مرا ببوس زمین تنگ است

ساختمانِ هیچ زندانی تا ابد دوام نیاورده است
مرا ببوس
زمین تنگ است

زمان همچون سگی ما را تعقیب می‌کند
مرا ببوس

مردی با دستبند سر کوچه منتظر من وُ
زنی با دستبند ته کوچه منتظر تو ایستاده
مرا ببوس
این کوچه‌ی دو نفره
مُدام کِش می‌آید از دو طرف

مرا ببوس
ماه نورافکنی‌ست
که روی دیوارِ یک زندان نصب شده
وَ من و تو
دو زندانی فراری
که می‌خواهیم از بوسه‌هایمان بال بسازیم

بیشتر مرا ببوس
زودتر مرا ببوس
بازهم مرا ببوس
ساختمان هیچ زندانی تا ابد دوام نیاورده است.

یک روز به راه می‌افتد این رود

یک روز به راه می‌افتد این رود
به پرواز درمی‌آیند ماهیان
و صدایِ رقصیدنِ باد
اتاقِ مرا پُر خواهد کرد

ثابت نمی‌ماند
این تابلوی نقاشی

مردم می‌آیند وُ پاهایشان را می‌شویند
در صدای آب
وَ آهوهای روی فرش
که زیرِ پایمان مُرده بودند
در تابلو ظاهر خواهند شد
زیاد می‌شوند
آنقدْر که از تابلو بیرون بزنند وُ
اتاق پُر شود از چشم‌هایشان

آی نقاش!
قلمی که در دست داری
می‌تواند جهان را نجات دهد
قشنگ نقاشی کن!
جهان پر از اتاق‌هایی‌ست
که تابلوی نقاشی به تنهاییِ خودشان چسبانده‌اند

شعر مرا برای کوه زمزمه کن

شعر مرا برای کوه زمزمه کن
انعکاسش آواز داوود
خواهد بود.

من تکه تکه
آینه‌های جهان را
روی واژه‌هایم چسبانده‌ام
و این شعر
همان‌قدر که می‌تواند زیبا باشد
ساده می‌شکند
پس با من مدارا کن
ای تمامِ راه را بی‌من رفته
ای تمامِ مقصدها را بی‌تو گشته‌ام

شعر مرا برای کوه فریاد کن
تا داوود بگریزد.

من وُ تو
خدا و پیامبر
وَ شاه و داوودیم
وَ هرچه کتاب مقدسیم.
شعر مرا برای رود زمزمه کن
تا به دریا برسیم.