ز بیگانه قیصر به پرداخت جای
پر اندیشه بنشست با رهنمای
به موبد چنین گفت کای دادخواه
ز گیتی گرفتست ما را پناه
بسازیم تا او بنیرو شود
وزان کهتر بد بیآهوشود
به قیصر چنین گفت پس رهنمای
که از فیلسوفان پاکیزه رای
بباید تنی چند بیداردل
که بندند با ما بدین کار دل
فرستاد کس قیصر نامدار
برفتند زان فیلسوفان چهار
جوانان و پیران رومی نژاد
سخنهای دیرینه کردند یاد
که ما تا سکندر بشد زین جهان
ز ایرانیانیم خسته نهان
ز بس غارت و جنگ و آویختن
همان بیگنه خیره خون ریختن
کنون پاک یزدان ز کردار بد
به پیش اندر آوردشان کار بد
یکی خامشی برگزین از میان
چوشد کندرو بخت ساسانیان
اگر خسرو آن خسروانی کلاه
بدست آورد سر بر آرد بماه
هم اندر زمان باژ خواهد ز روم
بپا اندر آرد همه مرز وبوم
گرین درخورد با خرد یاد دار
سخنهای ایرانیان باد دار
ازیشان چوبشنید قیصر سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
سواری فرستاد نزدیک شاه
یکی نامه بنوشت و بنمود راه
ز گفتار بیدار دانندگان
سخنهای دیرینه خوانندگان
چو آمد به نزدیک خسرو سوار
بگفت آنچ بشنید با نامدار
همان نامهٔ قیصر او را سپرد
سخنهای قیصر برو برشمرد
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
چنین داد پاسخ که گر زین سخن
که پیش آمد از روزگار کهن
همی بر دل این یاد باید گرفت
همه رنجها باد باید گرفت
گرفتیم و گشتیم زین مرز باز
شما را مبادا به ایران نیاز
نگه کن کنون نا نیاکان ما
گزیده جهاندار و پاکان ما
به بیداد کردند جنگ ار بداد
نگر تا ز پیران که دارد بیاد
سزد گر بپرسد ز دانای روم
که این بد ز زاغ آمدست ار زبوم
که هرکس که در رزم شد سرفراز
همی ز آفریننده شد بینیاز
نیاکان ما نامداران بدند
به گیتی درون کامگاران بدند
نبرداشتند از کسی سرکشی
بلندی و تندی و بیدانشی
کنون این سخنها نیارد بها
که باشد سراندر دم اژدها
یکی سوی قیصر بر از من درود
بگویش که گفتار بیتار و پود
بزرگان نیارند پیش خرد
به فرجام هم نیک و بد بگذرد
ازین پس نه آرام جویم نه خواب
مگر برکشم دامن از تیره آب
چو رومی نیابیم فریادرس
به نزدیک خاقان فرستیم کس
سخن هرچ گفتم همه خیره شد
که آب روان از بنه تیره شد
فرستادگانم چوآیند باز
بدین شارستان در نمانم دراز
به ایرانیان گفت فرمان کنید
دل خویش را زین سخن مشکنید
که یزدان پیروزگر یار ماست
جوانمردی و مردمی کارماست
گرفت این سخن بردل خویش خوار
فرستاد نامه بدست تخوار
برین گونه برنامهای برنوشت
ز هرگونهای اندر و خوب و زشت
بیامد ز نزدیک خسرو سوار
چنین تا در قیصر نامدار
چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هر گونه اندیشه بر دل براند
ازان پس بدستور پرمایه گفت
که این راز را بازخواه از نهفت
نگه کن خسرو بدین کار زار
شود شاد اگر پیچد از روزگار
گرای دون که گویی که پیروز نیست
ازان پس و را نیز نوروز نیست
بمانیم تا سوی خاقان شود
چو بیمار شد نزد درمان شود
ور ای دون که پیروزگر باشد اوی
بشاهی بسان پدر باشد اوی
همان به کز ایدر شود با سپاه
مگر کینه در دل ندارد نگاه
چو بشنید دستور دانا سخن
به فرمود تا زیجهای کهن
ببردند مردان اخترشناس
سخن راند تا ماند از شب سه پاس
سرانجام مرد ستاره شمر
به قیصر چنین گفت کای تاجور
نگه کردم این زیجهای کهن
کز اختر فلاطون فگندست بن
نه بس دیر شاهی به خسرو رسد
ز شاهنشهی گردش نو رسد
برین گونه تا سال بر سی وهشت
برو گرد تیره نیارد گذشت
چوبشنید قیصر به دستور گفت
که بیرون شد این آرزوی از نهفت
چه گوییم و این را چه پاسخ دهیم
بیا تا برین رای فرخ نهیم
گران مایه دستور گفت این سخن
که در آسمان اختر افگند بن
به مردی و دانش کجا داشت کس
جهان داورت باد فریاد رس
چو خسرو سوی مرز خاقان شود
ورا یاد خواهد تن آسان شود
چولشکر ز جای دگر سازد اوی
ز کین تو هرگز نپردازد اوی
نگه کن کنون تو که داناتری
بدین آرزوها تواناتری
چنین گفت قیصر که اکنون سپاه
فرستیم ناچار با پیل وگاه
سخن چند گویم همان به که گنج
کنم خوار تا دور مانم ز رنج
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود
بران آفرین آفرین بر فزود
که با موبد یکدل و پاک رای
زدیم از بد و نیک ناباک رای
ز هرگونهای داستانها زدیم
بران رای پیشینه باز آمدیم
کنون رای و گفتارها شد ببن
گشادم در گنجهای کهن
به قسطنیه در فراوان سپاه
ندارم که دارند کشور نگاه
سخنها ز هرگونه آراستیم
ز هر کشوری لشکری خواستیم
یکایک چوآیند هم در زمان
فرستیم نزدیک تو بی گمان
همه مولش و رای چندین زدن
برین نیشتر کام شیر آژدن
ازان بد که کردارهای کهن
همی یاد کرد آنک داند سخن
که هنگام شاپور شاه اردشیر
دل مرد برناشد از رنج سیر
ز بس غارت و کشتن و تاختن
به بیداد برکینها ساختن
کزو بگذری هرمز و کی قباد
که از داد یزدان نکردند یاد
نیای تو آن شاه نوشین روان
که از داد او پیر سر شد جوان
همه روم ازو شد سراسر خراب
چناچون که ایران ز افراسیاب
ازین مرز ما سی و نه شارستان
از ایرانیان شد همه خارستان
ز خون سران دشت شد آبگیر
زن و کودکانشان ببردند اسیر
اگر مرد رومی به دل کین گرفت
نباید که آید تو را آن شگفت
خود آزردنی نیست در دین ما
مبادا بدی کردن آیین ما
ندیدیم چیزی به از راستی
همان دوری از کژی و کاستی
ستمدیدگان را همه خواندم
وزین در فراوان سخن راندم
به افسون دل مردمان پاک شد
همه زهر گیرنده تریاک شد
بدان برنهادم کزین درسخن
نگوید کس از روزگار کهن
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
روان را به پیمان گروگان کنم
شما را زبان داد باید همان
که بر ما نباشد کسی بدگمان
بگویی که تا من بوم شهریار
نگیرم چنین رنجها سست وخوار
نخواهم من از رومیان باژ نیز
نه بفروشم این رنجها را بچیز
دگر هرچ دارید زان مرز و بوم
از ایران کسی نسپرد مرز روم
بدین آرزو نیز بیشی کنید
بسازید با ما و خویشی کنید
شما را هر آنگه که کاری بود
وگر ناسزا کارزاری بود
همه دوستدار و برادر شویم
بود نیز گاهی که کهتر شویم
چو گردید زین شهر ما بینیاز
به دلتان همه کینه آید فراز
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن
ازان بیهوده روزگار کهن
یکی عهد باید کنون استوار
سزاوار مهری برو یادگار
کزین باره از کین ایرج سخن
نرانیم و از روزگار کهن
ازین پس یکی باشد ایران و روم
جدایی نجوییم زین مرز و بوم
پس پردهٔ ما یکی دخترست
که از مهتران برخرد بهترست
بخواهید بر پاکی دین ما
چنانچون بود رسم و آیین ما
بدان تا چو فرزند قیصر نژاد
بود کین ایرج نیارد بیاد
از آشوب وز جنگ روی زمین
بیاساید و راه جوید بدین
کنون چون بچشم خرد بنگری
مراین را به جز راستی نشمری
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما
ز هنگام پیروز تا خوشنواز
همانا که بگذشت سال دراز
که سرها بدادند هر دو بباد
جهاندار پیمان شکن خود مباد
مسیح پیمبر چنین کرد یاد
که پیچد خرد چون به پیچی زداد
بسی چاره کرد اندران خوشنواز
که پیروز را سر نیاید به گاز
چو پیروز با او درشتی نمود
بدید اندران جایگه تیره دود
شد آن لشکر و تخت شاهی بباد
بپیچد و شد شاه را سر زداد
تو برنایی و نوز نادیده کار
چو خواهی که بر یابی از روزگار
مکن یاری مرد پیمان شکن
که پیمان شکن کس نیرزد کفن
بدان شاه نفرین کند تاج و گاه
که پیمان شکن باشد و کینه خواه
کنون نامهٔ من سراسر بخوان
گر انگشتها چرب داری مخوان
سخنها نگه دار و پاسخ نویس
همه خوبی اندیش و فرخ نویس
نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسندهٔ تیزویر
چو برخوانم این پاسخ نامه را
ببینم دل مرد خود کامه را
همانا سلیح و سپاه و درم
فرستیم تا دل نداری دژم
هرآنکس که برتو گرامی ترست
وگر نزد تو نیز نامی ترست
ابا آنک زو کینه داری به دل
به مردی ز دل کینهها برگسل
گناهش بیزدان دارنده بخش
مکن روز بر دشمن و دوست دخش
چو خواهی که داردت پیروزبخت
جهاندار و با لشکر و تاج و تخت
زچیزکسان دست کوتاه دار
روان را سوی راستی راه دار
چو عنوان آن نامه برگشت خشک
برو برنهادند مهری زمشک
بران مهر بنهاد قیصر نگین
فرستاده را داد وکرد آفرین
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
زپیوستن آگاهی نو رسید
به ایرانیان گفت کامروز مهر
دگرگونه گردد همی برسپهر
زقیصر یک نامه آمد بلند
سخن گفتنش سر به سر سودمند
همی راه جوید که دیرینه کین
ببرد ز روم و ز ایران زمین
چنین یافت پاسخ زایرانیان
که هرگز نه برخاست کین ازمیان
چواین راست گردد بهنگام تو
نویسند برتاجها نام تو
چوایشان بران گونه دیدند رای
بپردخت خسرو زبیگانه جای
دوات و قلم خواست وچینی حریر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه بنوشت بر پهلوی
برآیین شاهان خط خسروی
که پذرفت خسرو زیزدان پاک
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
که تا او بود شاه در پیشگاه
ورا باشد ایران و گنج و سپاه
نخواهد ز دارندگان باژ روم
نه لشکر فرستد بران مرز وبوم
هران شارستانی کزان مرز بود
اگر چند بیکار و بیارز بود
بقیصر سپارد همه یک بیک
ازین پس نوشته فرستیم و چک
همان نیز دختر کزان مادرست
که پاکست وپیوستهٔ قیصرست
بهمداستان پدرخواستیم
بدین خواستن دل بیاراستیم
هران کس که در بارگاه تواند
ازایران و اندر پناه تواند
چوگستهم و شاپور و چون اندیان
چو خراد بر زین زتخم کیان
چو لشکر فرستی بدیشان سپار
خرد یافته دختر نامدار
بخویشی چنانم کنون باتو من
چو از پیش بود آن بزرگ انجمن
نخستین کیومرث با جمشید
کزو بود گیتی ببیم وامید
دگر هرچ هستند ایرج نژاد
که آیین و فر فریدون نهاد
بدین همنشان تا قباد بزرگ
که از داد او خویش بدمیش وگرگ
همه کینه برداشتیم از میان
یکی گشت رومی و ایرانیان
ز قیصر پذیرفتم آن دخترش
که از دختران باشد او افسرش
ازین بر نگردم که گفتم یکی
ز کردار بسیار تا اندکی
تو چیزی که گفتی درنگی مساز
که بودن درین شارستان شد دراز
چو کرد این سخنها برین گونه یاد
نوشته بخورشید خراد داد
سپهبد چو باد اندر آمد زجای
باسپ کمیت اندر آورد پای
همیتاخت تا پیش قیصر چوباد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
چو قیصر ازان نامه بگسست بند
بدید آن سخنهای شاه بلند
بفرمود تا هر که دانا بدند
به گفتارها بر توانا بدند
به نزدیک قیصر شدند انجمن
بپرسید زیشان همه تن بتن
که اکنون مر این را چه درمان کنیم
ابا شاه ایران چه پیمان کنیم
بدین نامه ما بیبهانه شدیم
همی روم و ایران یگانه شدیم
بزرگان فرزانه برخاستند
زبان را به پاسخ بیاراستند
که ما کهترانیم و قیصر تویی
جهاندار با تخت و افسر تویی
نگه کن کنون رای و فرمان تو راست
ز ما گر بخواهی تن و جان تو راست
چو بشنید قیصر گرفت آفرین
بدان نامداران با رای و دین
همیبود تاشمع گردان سپهر
دگرگونه ترشد به آیین و چهر
چو خورشید گردنده بیرنگ شد
ستاره به برج شباهنگ شد
بفرمود قیصر به نیرنگ ساز
که پیش آرد اندیشههای دراز
بسازید جای شگفتی طلسم
که کس بازنشناسد او را به جسم
نشسته زنی خوب برتخت ناز
پراز شرم با جامههای طراز
ازین روی و زان رو پرستندگان
پس پشت و پیش اندرش بندگان
نشسته بران تخت بی گفت وگوی
بگریان زنی ماند آن خوب روی
زمان تا زمان دست برآختی
سرشکی ز مژگان بینداختی
هرآنکس که دیدی مر او را ز دور
زنی یافتی شیفته پر ز نور
که بگریستی بر مسیحا بزار
دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار
طلسم بزرگان چو آمد بجای
بر قیصر آمد یکی رهنمای
ز دانا چو بشنید قیصر برفت
به پیش طلسم آمد آنگاه تفت
ازان جادویی در شگفتی بماند
فرستاد و گستهم را پیش خواند
بگستهم گفت ای گو نامدار
یکی دختری داشتم چون نگار
ببالید و آمدش هنگام شوی
یکی خویش بد مرو را نامجوی
به راه مسیحا بدو دادمش
ز بیدانشی روی بگشادمش
فرستادم او رابخان جوان
سوی آسمان شد روان جوان
کنون او نشستست با سوک و درد
شده روز روشن برو لاژورد
نه پندم پذیرد نه گوید سخن
جهان نو از رنج او شد کهن
یکی رنج بردار و او راببین
سخنهای دانندگان برگزین
جوانی و از گوهر پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان
بدو گفت گستهم کایدون کنم
مگر از دلش رنج بیرون کنم
بنزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار
چوآمد به نزدیک تختش فراز
طلسم از بر تخت بردش نماز
گرانمایه گستهم بنشست خوار
سخن گفت با دختر سوکوار
دلاور نخست اندر آمد بپند
سخنها که او را بدی سودمند
بدو گفت کای دخت قیصر نژاد
خردمند نخروشد از کار داد
رهانیست از مرگ پران عقاب
چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب
همه باد بد گفتن پهلوان
که زن بیزبان بود و تن بیروان
به انگشت خود هر زمانی سرشک
بینداختی پیش گویا پزشک
چوگستهم ازو در شگفتی بماند
فرستاد قیصر کس او را بخواند
چه دیدی بدوگفت از دخترم
کزو تیره گردد همی افسرم
بدو گفت بسیار دادمش پند
نبد پند من پیش او کاربند
دگر روز قیصر به بالوی گفت
که امروز با اندیان باش جفت
همان نیز شاپور مهتر نژاد
کند جان ما رابدین دخت شاد
شوی پیش این دختر سوکوار
سخن گویی ازنامور شهریار
مگر پاسخی یابی از دخترم
کزو آتش آید همی برسرم
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سرماهی وارزتان
برآنم که امروز پاسخ دهد
چوپاسخ به آواز فرخ دهد
شود رسته زین انده سوکوار
که خوناب بارد همی برکنار
برفت آن گرامی سه آزادمرد
سخن گوی وهریک بننگ نبرد
ازیشان کسی روی پاسخ ندید
زن بیزبان خامشی برگزید
ازان چاره نزدیک قیصر شدند
ببیچارگی نزد داور شدند
که هرچند گفتیم ودادیم پند
نبد پند ما مر ورا سودمند
چنین گفت قیصر که بد روزگار
که ما سوکواریم زین سوکوار
ازان نامداران چو چاره نیافت
سوی رای خراد بر زین شتافت
بدو گفت کای نامدار دبیر
گزین سر تخمهٔ اردشیر
یکی سوی این دختر اندر شوی
مگر یک ره آواز او بشنوی
فرستاد با او یکی استوار
ز ایوان به نزدیک آن سوکوار
چوخراد بر زین بیامد برش
نگه کرد روی و سر و افسرش
همیبود پیشش زمانی دراز
طلسم فریبنده بردش نماز
بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهتر نژاد
سراپای زن راهمیبنگرید
پرستندگان را بر او بدید
همیگفت گر زن زغم بیهش است
پرستنده باری چرا خامش است
اگر خود سرشکست در چشم اوی
سزیدی اگر کم شدی خشم اوی
به پیش برش بر چکاند همی
چپ وراست جنبش نداند همی
سرشکش که انداخت یک جای رفت
نه جنبان شدش دست ونه پای رفت
اگرخود درین کالبد جان بدی
جز از دست جاییش جنبان بدی
سرشکش سوی دیگر انداختی
وگر دست جای دگر آختی
نبینم همی جنبش جان و جسم
نباشد جز از فیلسوفی طلسم
بر قیصر آمد بخندید وگفت
که این ماه رخ را خرد نیست جفت
طلسمست کاین رومیان ساختند
که بالوی و گستهم نشناختند
بایرانیان بربخندی همی
وگر چشم ما را ببندی همی
چواین بشنود شاه خندان شود
گشاده رخ و سیم دندان شود
بدو گفت قیصر که جاوید زی
که دستور شاهنشهان را سزی
یکی خانه دارم در ایوان شگفت
کزین برتر اندازه نتوان گرفت
یکی اسب و مردی برو بر سوار
کز آنجا شگفتی شود هوشیار
چو بینی ندانی که این بند چیست
طلسم است گر کردهٔ ایزدیست
چو خراد برزین شنید این سخن
بیامد بر آن جایگاه کهن
بدیدش یکی جای کرده بلند
سوار ایستاده در او ارجمند
کجا چشم بیننده چونان ندید
بدان سان توگفتی خدای آفرید
بدید ایستاده معلق سوار
بیامد برِ قیصر نامدار
چنین گفت کز آهن است آن سوار
همه خانه از گوهر شاهوار
که دانا ورا مغنیاطیس خواند
که رومیش بر اسپ هندی نشاند
هرآنکس که او دفتر هندوان
بخوانَد شود شاد و روشنروان
بپرسید قیصر که هندی ز راه
همی تا کجا برکشد پایگاه
ز دین پرستندگان برچِنَد
همه بت پرستند گر خود کند
چنین گفت خراد برزین که راه
به هند اندرون گاو شاه است و ماه
به یزدان نگروند و گردان سپهر
ندارد کسی بر تن خویش مهر
ز خورشید گردنده بر بگذرند
چو ما را ز دانندگان نشمرند
هرآنکس که او آتشی برفروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
یکی آتشی داند اندر هوا
به فرمان یزدان فرمانروا
که دانای هندوش خوانَد اثیر
سخنهای نغز آورَد دلپذیر
چنین گفت کآتش به آتش رسید
گناهش ز کردار شد ناپدید
از آن ناگزیر آتش افروختن
همان راستی خواند این سوختن
همان گفتوگوی شما نیست راست
بر این بر روان مسیحا گواست
نبینی که عیسی مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که پیراهنت گر ستانَد کسی
میاویز با او به تندی بسی
وگر برزند کف به رخسار تو
شود تیره زآن زخم دیدار تو
مزن همچنان تا بماندت نام
خردمند را نام بهتر ز کام
بسوتام را بس کن از خوردنی
مجو ار نباشدت گستردنی
بدین سر بدی را به بد مشمرید
بیآزار از این تیرگی بگذرید
شما را هوا بر خرد شاه گشت
دل از آز بسیار بیراه گشت
که ایوانهاتان به کیوان رسید
شماری که شد گنجتان را کلید
ابا گنجتان نیز چندان سپاه
زرههای رومی و رومی کلاه
به هر جای بیداد لشکر کشید
ز آسودگی تیغها برکشید
همی چشمه گردد بیابان ز خون
مسیحا نبود اندر این رهنمون
یکی بینوا مرد درویش بود
که نانش ز رنج تن خویش بود
جز از ترف و شیرش نبودی خورش
فزونیش رخبین بُدی پرورش
چو آورد مرد جهودش به مشت
چو بییار و بیچاره دیدش بکشت
همان کشته را نیز بر دار کرد
بر آن دار بر مر ورا خوار کرد
چو روشنروان گشت و دانشپذیر
سخنگوی و داننده و یادگیر
به پیغمبری نیز هنگام یافت
به برنایی از زیرکی کام یافت
تو گویی که فرزند یزدان بُد اوی
بر آن دار برگشته خندان بُد اوی
بخندد بر این بر خردمند مرد
تو گر بخردی گِردِ این فن مگرد
که هست او ز فرزند و زن بینیاز
به نزدیک او آشکار است راز
چه پیچی ز دین کیومرّثی
هم از راه و آیین طهمورثی
که گویند دارای گیهان یکیست
جز از بندگی کردنت رای نیست
جهاندار دهقان یزدانپرست
چو بر واژه برسم بگیرد به دست
نشاید چشیدن یکی قطره آب
گر از تشنگی آب بیند به خواب
به یزدان پناهند به روز نبرد
نخواهد به جنگ اندرون آب سرد
همان قبلهشان برترین گوهر است
که از آب و خاک و هوا برتر است
نباشند شاهان ما دینفروش
به فرمان دارنده دارند گوش
به دینار و گوهر نباشند شاد
نجویند نام و نشان جز به داد
ببخشیدن کاخهای بلند
دگر شاد کردن دل مستمند
سدیگر کسی کو به روز نبرد
بپوشد رخ شید گردان به گَرد
بروبوم دارد ز دشمن نگاه
جز این را نخواهد خردمند شاه
جز از راستی هرک جوید ز دین
بر او باد نفرین بیآفرین
چو بشنید قیصر پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
بدو گفت آنکو جهان آفرید
تو را نامدار مِهان آفرید
سخنهای پاک از تو باید شنید
تو داری درِ رازها را کلید
کسی را کز این گونه کهتر بُوَد
سرش ز افسر ماه برتر بُوَد
درم خواست از گنج و دینار خواست
یکی افسری نامبردار خواست
بدو داد و بسیار کرد آفرین
که آباد باد از تو ایران زمین
وزان پس چو دانست کامد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
گزین کرد زان رومیان صدهزار
همه نامدار ازدرکارزار
سلیح و درم خواست واسپان جنگ
سرآمد برو روزگار درنگ
یکی دخترش بود مریم بنام
خردمند و با سنگ و با رای وکام
بخسرو فرستاد به آیین دین
همیخواست ازکردگار آفرین
بپذرفت دخترش گستهم گرد
به آیین نیکو بخسرو سپرد
وزان پس بیاورد چندان جهیز
کزان کند شد بارگیهای تیز
ز زرینه و گوهر شاهوار
ز یاقوت وز جامهٔ زرنگار
ز گستردنیها و دیبای روم
به زر پیکر و از بریشمش بوم
همان یاره و طوق با گوشوار
سه تاج گرانمایه گوهرنگار
عماری بیاراست زرین چهار
جلیلش پر ازگوهر شاهوا ر
چهل مهد دیگر بد از آبنوس
ز گوهر درفشان چو چشم خروس
ازان پس پرستنده ماه روی
زایوان برفتند با رنگ وبوی
خردمند و بیدار پانصد غلام
بیامد بزرین وسیمین ستام
ز رومی همان نیز خادم چهل
پری چهره و شهره ودلگسل
وزان فیلسوفان رومی چهار
خردمند و با دانش ونامدار
بدیشان بگفت آنچ بایست گفت
همان نیز با مریم اندرنهفت
از آرام وز کام و بایستگی
همان بخشش و خورد و شایستگی
پس از خواسته کرد رومی شمار
فزون بد ز سیصد هزاران هزار
فرستاد هر کس که بد بردرش
ز گوهر نگار افسری بر سرش
مهان را همان اسپ و دینار داد
ز شایسته هر چیز بسیار داد
چنین گفت کای زیردستان شاه
سزد گر بر آرید گردن بماه
ز گستهم شایستهتر در جهان
نخیزد کسی از میان مهان
چوشاپور مهتر کرانجی بود
که اندر سخنها میانجی بود
یکی راز دارست بالوی نیز
که نفروشد آزادگان را بچیز
چوخراد برزین نبیند کسی
اگر چند ماند بگیتی بسی
بران آفریدش خدای جهان
که تا آشکارا شود زو نهان
چو خورشید تابنده او بیبدیست
همه کار و کردار او ایزدیست
همه یاد کرد این به نامه درون
برفتند با دانش و رهنمون
ستاره شمر پیش با رهنمای
که تارفتنش کی به آید ز جای
به جنبید قیصر به بهرام روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
دو منزل همیرفت قیصر به راه
سدیگر بیامد به پیش سپاه
به فرمود تا مریم آمد به پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
بدو گفت دامن ز ایرانیان
نگه دار و مگشای بند ازمیان
برهنه نباید که خسرو تو را
ببیند که کاری رسد نو تو را
بگفت این و بدرود کردش به مهر
که یار تو بادا برفتن سپهر
نیاطوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود
بدو گفت مریم به خون خویش تست
بران برنهادم که هم کیش تست
سپردم تو را دختر وخواسته
سپاهی برین گونه آراسته
نیاطوس یکسر پذیرفت از وی
بگفتند و گریان بپیچید روی
همیرفت لشکر به راه وریغ
نیا طوس در پیش با گرز وتیغ
چو بشنید خسروکه آمد سپاه
ازان شارستان برد لشکر به راه
چو آمد پدیدار گرد سران
درفش سواران جوشن وران
همیرفت لشکر بکردار گرد
سواران بیدار و مردان مرد
دل خسرو از لشکر نامدار
بخندید چون گل بوقت بهار
دل روشن راد راتیز کرد
مران باره را پاشنه خیز کرد
نیاطوس را دید و در برگرفت
بپرسیدن آزادی اندرگرفت
ز قیصر که برداشت زانگونه رنج
ابا رنج دیگر تهی کرد گنج
وزانجای سوی عماری کشید
بپرده درون روی مریم بدید
بپرسید و بر دست او بوس داد
ز دیدار آن خوب رخ گشت شاد
بیاورد لشکر به پرده سرای
نهفته یکی ماه را ساخت جای
سخن گفت و بنشست بااوسه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
گزیده سرایی بیاراستند
نیاطوس را پیش اوخواستند
ابا سرگس و کوت جنگی بهم
سران سپه را همه بیش و کم
بدیشان چنین گفت کاکنون سران
کدامند و مردان جنگاوران
نیاطوس بگزید هفتاد مرد
که آورد گیرند روز نبرد
که زیر درفشش برفتی هزار
گزیده سواران خنجر گزار
چو خسرو بدید آن گزیده سپاه
سواران گردنکش ورزمخواه
همیخواند بر کردگار آفرین
که چرخ آفرید و زمان و زمین
همان بر نیاطوس وبر لشکرش
چه برنامور قیصر وکشورش
بدان مهتران گفت اگر کردگار
مرا یارباشد گه کارزار
توانایی خویش پیداکنم
زمین رابکوکب ثریاکنم
نباشد جزاندیشهٔ دوستان
فلک یارومهر ردان بوستان
بهشتم بیاراست خورشید چهر
سپه را بکردار گردان سپهر
ز درگاه برخاست آوای کوس
هواشد زگرد سپاه آبنوس
سپاهی گزین کرد زآزادگان
بیامد سوی آذرابادگان
دو هفته برآمد بفرمان شاه
بلشکر گه آمد دمادم سپاه
سرا پردهٔ شاه بردشت دوک
چنان لشکری گشن وراهی سه دوک
نیاطوس را داد لشکر همه
بدو گفت مهتر تویی بررمه
وزان جایگه با سواران گرد
عنان بارهٔ تیزتگ راسپرد
سوی راه چیچست بنهاد روی
همیراند شادان دل وراه جوی
بجایی که موسیل بود ارمنی
که کردی میان بزرگان منی
به لشکر گهش یار بندوی بود
که بندوی خال جهانجوی بود
برفت این دوگرد ازمیان سپاه
ز لشکر نگه کرد خسرو به راه
به گستهم گفت آن دلاور دومرد
چنین اسپ تازان به دشت نبرد
برو سوی ایشان ببین تاکیند
برین گونه تازان زبهر چیند
چنین گفت گستهم کای شهریار
برانم که آن مرد ابلق سوار
برادرم بندوی کنداورست
همان یارش ازلشکری دیگرست
چنین گفت خسرو بگستهم شیر
که این کی بود ای سوار دلیر
کجاکار بندوی باشد درشت
مگر پاک یزدان بود یاروپشت
اگر زنده خواهی به زندان بود
وگر کشته بردار میدان بود
بدو گفت گستهم شاها درست
بدان سونگه کن که اوخال تست
گرآید به نزدیک وباشد جزاوی
ز گستهم گوینده جز جان مجوی
هم آنگه رسیدند نزدیک شاه
پیاده شدند اندران سایه گاه
چو رفتند نزدیک خسرو فراز
ستودند و بردند پیشش نماز
بپرسید خسرو به بندوی گفت
که گفتم تو راخاک یابم نهفت
به خسرو بگفت آنچ بر وی رسید
همان مردمی کو ز بهرام دید
وزان چاره جستن دران روزگار
وزان پوشش جامهٔ شهریار
همیگفت وخسرو فراوان گریست
ازان پس بدو گفت کاین مردکیست
بدو گفت کای شاه خورشید چهر
تو موسیل را چون نپرسی ز مهر
که تا تو ز ایران شدستی بروم
نخفتست هرگز بآباد بوم
سراپرده ودشت جای وی است
نه خرگاه وخیمه سرای وی است
فراوان سپاهست بااوبهم
سلیح بزرگی وگنج درم
کنون تا تو رفتی برین راه بود
نیازش ببرگشتن شاه بود
جهاندار خسرو به موسیل گفت
که رنج تو کی ماند اندرنهفت
بکوشیم تا روز تو به شود
همان نامت از مهتران مه شود
بدو گفت موسیل کای شهریار
بمن بریکی تازه کن روزگار
که آیم ببوسم رکیب تو را
ستایش کنم فر و زیب تو را
بدو گفت خسرو که با رنج تو
درفشان کنم زین سخن گنج تو
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیدار دل ناشکیب
ببوسید پای و رکیب ورا
همی خیره گشت از نهیب ورا
چو بیکار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا بر نشست
وزان دشت بی بر انگیخت اسپ
همیتاخت تا پیش آذر گشسپ
نوان اندر آمد به آتشکده
دلش بود یکسر بدرد آژده
بشد هیربد زند و استا بدست
به پیش جهاندار یزدان پرست
گشاد از میان شاه زرین کمر
بر آتش بر آگند چندی گهر
نیایش کنان پیش آذر بگشت
بنالید وز هیربد برگذشت
همیگفت کای داور داد وپاک
سردشمنان اندر آور بخاک
تودانی که برداد نالم همی
همه راه نیکی سگالم همی
تومپسند بیداد بیدادگر
بگفت این و بر بست زرین کمر
سوی دشت دوک اندر آورد روی
همیشد خلیده دل و راهجوی
چو آمد به لشکر گه خویش باز
همان تیره گشت آن شب دیریاز
فرستاد بیدار کارآگهان
که تا باز جویند کارجهان
چو آگاه شد لشکر نیمروز
که آمد ز ره شاه گیتی فروز
همه کوس بستند بر پشت پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
ازان آگهی سر به سر نو شدند
بیاری به نزدیک خسرو شدند
چوآمد به بهرام زین آگهی
که تازه شد آن فر شاهنشهی
همانگه ز لشکر یکی نامجوی
نگه کرد با دانش و آب روی
کجا نام او بود داناپناه
که بهرام را او بدی نیک خواه
دبیر سرافراز را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند
بفرمود تا نامههای بزرگ
نویسد بران مهتران سترگ
بگستهم و گردوی و بندوی گرد
که از مهتران نام گردی ببرد
چو شاپور و چون اندیان سوار
هرآنکس که بود از یلان نامدار
سرنامه گفت از جهان آفرین
همیخواهم اندر نهان آفرین
چوبیدار گردید یکسر ز خواب
نگیرید بر بد ازین سان شتاب
که تا درجهان تخم ساسانیان
پدید آمد اندر کنار و میان
ازیشان نرفتست جزبرتری
بگرد جهان گشتن و داوری
نخست از سر بابکان اردشیر
که اندر جهان تازه شد داروگیر
زمانه ز شمشیر او تیره گشت
سر نامداران همه خیره گشت
نخستین سخن گویم از اردوان
ازان نامداران روشن روان
شنیدی که بر نامور سوفزای
چه آمد ز پیروز ناپاک رای
رها کردن ازبند پای قباد
وزان مهتران دادن او را بباد
قباد بد اندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
چنان نامور نیک دل را بکشت
برو شد دل نامداران درشت
کسی کو نشاید به پیوند خویش
هوا بر گزیند ز فرزند خویش
به بیگانگان هم نشاید بنیز
نجوید کسی عاج از چوب شیز
بساسانیان تا ندارید امید
مجویید یاقوت از سرخ بید
چواین نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد اورمزد شما
به نزدیک من جایتان روشنست
برو آستی هم ز پیراهنست
بیک جای مان بود آرام و خواب
اگر تیره بد گر بلند آفتاب
چو آیید یکسر به نزدیک من
شود روشن این جان تاریک من
نیندیشم از روم وز شاهشان
بپای اندر آرم سر و گاهشان
نهادند برنامهها مهر اوی
بیامد فرستاده راه جوی
بکردار بازارگانان برفت
بدرگاه خسرو خرامید تفت
یکی کاروانی ز هرگونه چیز
ابا نامهها هدیهها داشت نیز
بدید آن بزرگی و چندان سپاه
که گفتی مگر بر زمین نیست راه
به دل گفت با این چنین شهریار
نخواهد ز بهرام یل زینهار
یکی مرد بیدشمنم پارسی
همان بار دارم شتروار سی
چراخویشتن کرد باید هلاک
بلندی پدیدار گشت ازمغاک
شوم نامه نزدیک خسروبرم
به نزدیک او هدیهٔ نوبرم
باندیشه آمد به نزدیک شاه
ابا هدیه و نامه ونیک خواه
درم برد و با نامهها هدیه برد
سخنهاش برشاه گیتی شمرد
جهاندار چون نامهها را بخواند
مر او را بکرسی زرین نشاند
بدو گفت کای مرد بسیاردان
تو بهرام را نزد من خوار دان
کنون ز آنچ کردی رسیدی بکام
فزونتر مجو اندرین کار نام
بفرمود تا نزد او شد دبیر
مران پاسخ نامه را ناگزیر
نوشت اندران نامههای دراز
که این مهتر گرد گردن فراز
همه نامههای تو برخواندیم
فرستاده را پیش بنشاندیم
به گفتار بیکار با خسرویم
به دل با تو همچون بهار نویم
چولشکر بیاری بدین مرز وبوم
که اندیشد از گرز مردان روم
همه پاک شمشیرها برکشیم
به جنگ اندورن رومیان را کشیم
چو خسرو ببیند سپاه تو را
همان مردی و پایگاه تو را
دلش زود بیکار ولرزان شود
زپیشت چو روبه گریزان شود
بدان نامهها مهر بنهاد شاه
ببرد ان پسندیدهٔ نیک خواه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
برش گنج یابی ازین کارکرد
مرو را گهر داد و دینار داد
گرانمایه یاقوت بسیار داد
بدو گفت کاین نزد چوبینه بر
شنیده سخنها برو بر شمر
بیامد به نزدیک چوبینه مرد
شنیده سخنها همه یادکرد
چو مرد جهانجوی نامه بخواند
هوارا بخواند وخرد را براند
ازان نامهها ساز رفتن گرفت
بماندند ایرانیان درشگفت
برفتند پیران به نزدیک اوی
چودیدند کردار تاریک اوی
همیگفت هرکس کز ایدر مرو
زرفتن کهن گردد این روز نو
اگر خسرو آید به ایران زمین
نبینی مگر گرز و شمشیر کین
برین تخت شاهی مخور زینهار
همیخیره بفریبدت روزگار
نیامد سخنها برو کارگر
بفرمود تا رفت لشکر بدر
همیتاخت تا آذر آبادگان
سپاهی دلاور ز آزادگان
سپاه اندر آمد بتنگ سپاه
ببستند بر مور و بر پشه راه
چنین گفت پس مهتر کینه خواه
که من کرد خواهم به لشکر نگاه
ببینم که رومی سواران کیند
سپاهی کدامند و گردان کیند
همه برنشستند گردان براسپ
یلان سینه و مهتر ایزد گشسپ
بدیدار آن لشکر کینه خواه
گرانمایگان برگرفتند راه
چولشکر بدیدند باز آمدند
به نزدیک مهتر فراز آمدند
که این بی کرانه یکی لشکرند
ز اندیشه ما همیبگذرند
وزان روی رومی سواران شاه
برفتند پویان بدان بارگاه
ببستند بر پیش خسرو میان
که ما جنگ جوییم زایرانیان
بدان کار همداستان گشت شاه
کزو آرزو خواست رومی سپاه