از ایوان خسرو کنون داستان (71)

از ایوان خسرو کنون داستان
بگویم که پیش آمد از راستان

جهان بر کهان و مهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد

بسی مهتر و کهتر از من گذشت
نخواهم من از خواب بیدار گشت

همانا که شد سال بر شست و شش
نه نیکو بود مردم پیرکش

چو این نامور نامه آید به بن
ز من روی کشور شود پر سخن

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام
که تخم سخن من پراگنده‌ام

هر آن کس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین

کنون از مداین سخن نو کنم
صفت‌های ایوان خسرو کنم

چنین گفت روشن‌دل پارسی
که بگذاشت با کام دل چارسی

که خسرو فرستاد کسها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم

برفتند کاری گران سه هزار
ز هر کشوری آنک بد نامدار

از ایشان هر آن کس که استاد بود
ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود

چو صد مرد بیرون شد از رومیان
ز ایران و اهواز وز هر میان

از ایشان دلاور گزیدند سی
از آن سی دو رومی و دو پارسی

بر خسرو آمد جهاندیده مرد
بر او کار و زخم بنا یاد کرد

گرانمایه رومی که بد هندسی
به گفتار بگذشت از پارسی

بدو گفت شاه این ز من در پذیر
سخن هرچ گویم ز من یاد گیر

یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا دو صدسال پیوند من

نشیند بدو در نگردد خراب
ز باران و از برف و از آفتاب

مهندس پذیرفت ایوان شاه
بدو گفت من دارم این دستگاه

فرو برد بنیاد ده شاه رش
همان شاه رش پنج کرده برش

ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین باید آن کو دهد داد کار

چو دیوار ایوانش آمد به جای
بیامد به پیش جهان‌کد‌خدای

که گر شاه بیند یکی کاردان
گذشته برو سال و بسیاردان

فرستد تنی صد بدین بارگاه
پسندیده با موبد نیک‌خواه

بدو داد زان گونه مردم که خواست
برفتند و دیدند دیوار راست

بریشم بیاورد تا انجمن
بتابند باریک تابی رسن

ز بالای آن تابداده رسن
به پیموده در پیش آن انجمن

رسن سوی گنج شهنشاه برد
ابا مهر گنجور او را سپرد

وزان پس بیامد به ایوان شاه
که دیوار ایوان برآمد به ماه

چو فرمان دهد خسرو زود یاب
نگیرم برین کار کردن شتاب

چهل روز تا کار بنشیندم
ز کاری گران شاه بگزیندم

چو هنگامهٔ زخم ایوان بود
بلندی ایوان چو کیوان بود

بدان زخم خشمت نباید نمود
مرا نیز رنجی نباید فزود

بدو گفت خسرو که چندین زمان
چرا خواهی از من تو ای بدگمان

نباید که داری ازین دست باز
به آزرم بودن بیامد نیاز

بفرمود تا سی هزارش درم
بدادند تا او نباشد دژم

بدانست کاری‌گر راست‌گوی
که عیب آورد مرد دانا به‌روی

که گیرد بران زخم ایوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب

شب آمد بشد کارگر ناپدید
چنان شد کزان پس کس او را ندید

چو بشنید خسرو که فرعان گریخت
به گوینده بر خشم فرعان بریخت

چنین گفت کان را که دانش نبود
چرا پیش ما در فزونی نمود

بفرمود تا کار او بنگرند
همه رومیان را به زندان برند

دگر گفت کاری گران آورید
گچ و خشت و سنگ گران آورید

بجستند هرکس که دیوار دید
ز بوم و بر شاه شد ناپدید

به بیچارگی دست ازان بازداشت
همی گوش و دل سوی اهواز داشت

کزان شهر کاری گر آید کسی
نماند چنان کار بی بر بسی

همی‌جست استاد آن تا سه سال
ندیدند کاریگری بی‌همال

بسی یاد کردند زان کارجوی
به سال چهارم پدید آمد اوی

یکی مرد بیدار با فرهی
به خسرو رسانید زو آگهی

هم آنگاه رومی بیامد چو گرد
بدو گفت شاه‌ای گنهکار مرد

بگو تا چه بود اندرین پوزشت
چه گفتی که پیش آمد آمُرزشت

چنین گفت رومی که گر شهریار
فرستد مرا با یکی استوار

بگویم بدان کاردان پوزشم
به پوزش بجا آید افروزشم

فرستاد و رفتند ز ایوان شاه
گران مایه استاد با نیک خواه

همی‌برد دانای رومی رسن
همان مرد را نیز با خویشتن

بپیمود بالای کار و برش
کم آمد ز کار از رسن هفت رش

رسن باز بردند نزدیک شاه
بگفت آنک با او بیامد به راه

چنین گفت رومی که ار زخم کار
برآوردَمی بر سر ای شهریار

نه دیوار ماندی نه طاق ونه کار
نه من ماندمی بر در شهریار

بدانست خسرو که او راست گفت
کسی راستی را نیارد نهفت

رها کرد هر کو به زندان بدند
بداندیش گر بی‌گزندان بدند

مر او را یکی بدره دینار داد
به زندانیان چیز بسیار داد

بران کار شد روزگار دراز
به کردار آن شاه را بد نیاز

چوشد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیدهٔ خسرو پاک‌رای

مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین

همی‌کرد هرکس به ایوان نگاه
به نوروز رفتی بدان جایگاه

کس اندر جهان زخم چونین ندید
نه از کاردانان پیشین شنید

یکی حلقه زرین بدی ریخته
ازان چرخ کار اندر آویخته

فروهشته زو سرخ زنجیر زر
به هر مهره‌ای در نشانده گهر

چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج
بیاویختندی ز زنجیر تاج

به نوروز چون برنشستی به تخت
به نزدیک او موبد نیک بخت

فروتر ز موبد مهان را بدی
بزرگان و روزی دهان را بدی

به زیر مهان جای بازاریان
بیاراستندی همه کاریان

فرومایه‌تر جای درویش بود
کجا خوردش از کوشش خویش بود

فروتر بریده بسی دست و پای
بسی کشته افگنده در زیرجای

ز ایوان ازان پس خروش آمدی
کز آوازها دل به جوش آمدی

که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدگمان

هر آنکس که او سوی بالا نگاه
کند گردد اندیشه او تباه

ز تخت کیان دورتر بنگرید
هر آنکس که کهتر بود بشمرید

وزان پس تن کشتگان را به راه
کزان بگذری کرد باید نگاه

وزان پس گنهگار و گر بیگناه
نماندی کسی نیز دربند شاه

به ارزانیان جامه‌ها داد نیز
ز دیبا و دینار و هرگونه چیز

هرآنکس که درویش بودی به شهر
که او را نبودی ز نوروز بهر

به درگاه ایوانش بنشاندند
درمهای گنجی بر افشاندند

پر از بیم بودی گنهکار از وی
شده مردم خفته بیدار از وی

منادیگری دیگر اندر سرای
برفتی گه بازگشتن به جای

که ای نامور پر هنر سرکشان
ز بیشی چه جویید چندین نشان

به کار اندر اندیشه باید نخست
بدان تا شود ایمن و تن درست

سگالید هر کار و زان پس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید

بر انداخت باید پس آنگه برید
سخن‌های داننده باید شنید

ببینید تا از شما ریز کیست
که بر جان بدبخت باید گریست

هرآنکس که او راه دارد نگاه
بخسپد برین گاه ایمن ز شاه

دگر هرک یازد به چیز کسان
بود چشم ما سوی آنکس رسان

کنون از بزرگی خسرو سخن (72)

کنون از بزرگی خسرو سخن
بگویم کنم تازه روز کهن

بران سان بزرگی کس اندر جهان
ندارد بیاد از کهان و مهان

هر آنکس که او دفتر شاه خواند
ز گیتیش دامن بباید فشاند

سزد گر بگویم یکی داستان
که باشد خردمند هم داستان

مبادا که گستاخ باشی به دهر
که از پای زهرش فزونست زهر

مساایچ با آز و با کینه دست
ز منزل مکن جایگاه نشست

سرای سپنجست با راه و رو
تو گردی کهن دیگر آرند نو

یکی اندر آید دگر بگذرد
زمانی به منزل چمد گر چرد

چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر مور وپیل

ز پرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت

که چندی سزاواری دستگاه
بزرگی و اورنگ و فر و سپاه

کزان بیشتر نشنوی در جهان
اگر چند پرسی ز دانا مهان

ز توران وز هند وز چین و روم
ز هرکشوری کان بد آباد بوم

همی باژ بردند نزدیک شاه
به رخشنده روز و شبان سیاه

غلام و پرستنده از هر دری
ز در و ز یاقوت و هر گوهری

ز دینار و گنجش کرانه نبود
چنو خسرو اندر زمانه نبود

ز شاهین وز باز و پران عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب

همه برگزیدند پیمان اوی
چو خورشید روشن بدی جان اوی

نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس وز روم و روس

دگر گنج پر در خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود

که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان

دگر گنج باد آورش خواندند
شمارش بکردند و در ماندند

دگر آنک نامش همی‌بشنوی
تو گویی همه دیبهٔ خسروی

دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبودی به خشکی و آب

دگر گنج کش خواندی سوخته
کزان گنج بد کشور افروخته

دگر آنک بد شادورد بزرگ
که گویند رامشگران سترگ

به زر سرخ گوهر برو بافته
به زر اندرون رشته‌ها تافته

ز رامشگران سرکش و باربد
که هرگز نگشتی به آواز بد

به مشکوی زرین ده و دوهزار
کنیزک به کردار خرم بهار

دگر پیل بد دو هزار و دویست
که گفتی ازان بر زمین جای نیست

فغستان چینی و پیل و سپاه
که بر زین زرین بدی سال و ماه

دگر اسب جنگی ده و شش هزار
دو صد بارگی کان نبد در شمار

ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش وگام زن شست وشش

که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید

چنویی به دست یکی پیشکار
تبه شد تو تیمار و تنگی مدار

تو بی رنجی از کارها برگزین
چو خواهی که یابی بداد آفرین

که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ما همی‌بشمرد

اگر تخت یابی اگر تاج و گنج
وگر چند پوینده باشی به رنج

سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت

بدان نامور تخت و جای مهی (73)

بدان نامور تخت و جای مهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی

جهاندار هم داستانی نکرد
از ایران و توران برآورد گرد

چو آن دادگر شاه بیداد گشت
ز بیدادی کهتران شادگشت

بیامد فرخ زاد آزرمگان
دژم روی با زیردستان ژکان

ز هرکس همی خواسته بستدی
همی این بران آن برین بر زدی

به نفرین شد آن آفرینهای پیش
که چون گرگ بیدادگر گشت میش

بیاراست بر خویشتن رنج نو
نکرد آرزو جز همه گنج نو

چو بی‌آب و بی‌نان و بی تن شدند
ز ایران سوی شهر دشمن شدند

هر آنکس کزان بتری یافت بهر
همی دود نفرین برآمد ز شهر

یکی بی‌هنر بود نامش گراز
کزو یافتی خواب و آرام و ناز

که بودی همیشه نگهبان روم
یکی دیو سر بود بیداد و شوم

چو شد شاه با داد بیدادگر
از ایران نخست او بپیچید سر

دگر زاد فرخ که نامی بدی
به نزدیک خسرو گرامی بدی

نیارست کس رفت نزدیک شاه
همه زاد فرخ بدی بار خواه

شهنشاه را چون پرآمد قفیز
دل زاد فرخ تبه گشت نیز

یکی گشت با سالخورده گراز
ز کشور به کشور به پیوست راز

گراز سپهبد یکی نامه کرد
به قیصر و را نیز بدکامه کرد

بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم تو را دستگیر

چو آن نامه برخواند قیصر سپاه
فراز آورید از در رزمگاه

بیاورد لشکر هم آنگه ز روم
بیامد سوی مرز آباد بوم

چو آگاه شد زان سخن شهریار
همی‌داشت آن کار دشوار خوار

بدانست کان هست کار گراز
که گفته ست با قیصر رزمساز

بدان کش همی‌خواند و او چاره‌جست
همی‌داشت آن نامور شاه سست

ز پرویز ترسان بد آن بدنشان
ز درگاه او هم ز گردنکشان

شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند ز ایران سران

ز اندیشه پاک دل رابشست
فراوان زهر گونه‌ای چاره جست

چو اندیشه روشن آمد فراز
یکی نامه بنوشت نزد گراز

که از تو پسندیدم این کارکرد
ستودم تو را نزد مردان مرد

ز کردارها برفزودی فریب
سر قیصر آوردی اندر نشیب

چواین نامه آرند نزدیک تو
پراندیشه کن رای تاریک تو

همی‌باش تا من بجنبم زجای
تو با لشکر خویش بگذار پای

چو زین روی و زان روی باشد سپاه
شود در سخن رای قیصر تباه

به ایران و را دستگیر آوریم
همه رومیان را اسیر آوریم

ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخن دان و گویا چناچون سزید

بدو گفت کاین نامه اندر نهان
همی بر بکردار کارآگهان

چنان کن که رومیت بیند کسی
بره بر سخن پرسد از تو بسی

بگیرد تو را نزد قیصر برد
گرت نزد سالار لشکر برد

بپرسد تو را کز کجایی مگوی
بگویش که من کهتری چاره‌جوی

به پیمودم این رنج راه دراز
یکی نامه دارم بسوی گراز

تواین نامه بربند بردست راست
گر ایدون که بستاند از تو رواست

برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو مر آن نامه را کرد بند

بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی مرد بطریق او را بدید

سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

بدو گفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفتن بما راه راست

ازو خیره شد کهتر چاره جوی
ز بیمش بپاسخ دژم کرد روی

بجویید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را

بجستند و آن نامه از دست اوی
گشاد آنک دانا بد و راه جوی

ازان مرز دانا سری را بجست
که آن پهلوانی بخواند درست

چو آن نامه برخواند مرد دبیر
رخ نامور شد به کردار قیر

به دل گفت کاین بد کمین گراز
دلیر آمدستم به دامش فراز

شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار
کس از پیل جنگش نداند شمار

مرا خواست افگند در دام اوی
که تاریک بادا سرانجام اوی

و زان جایگه لشکر اندر کشید
شد آن آرزو بر دلش ناپدید

چو آگاهی آمد به سوی گراز
که آن نامور شد سوی روم باز

دلش گشت پر درد و رخساره زرد
سواری گزید ازدلیران مرد

یکی نامه بنوشت با باد و دم
که بر من چرا گشت قیصر دژم

از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چاره‌جوی

شهنشاه داند که من کردم این
دلش گردد از من پر از درد وکین

چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
ز لشکر گرانمایه‌ای برگزید

فرستاد تازان به نزد گراز
کزان ایزدت کرده‌بد بی نیاز

که ویران کنی تاج و گاه مرا
به آتش بسوزی سپاه مرا

کز آن نامه جز گنج دادن بباد
نیامد مرا از تو ای بد نژاد

مرا خواستی تا به خسرو دهی
که هرگز مبادت بهی و مهی

به ایران نخواهند بیگانه‌ای
نه قیصر نژادی نه فرزانه‌ای

به قیصر بسی کرد پوزش گراز
به کوشش نیامد بدامش فراز

گزین کرد خسرو پس آزاده‌ای
سخن گوی و دانا فرستاده‌ای

یکی نامه بنوشت سوی گراز
که‌ای بی بها ریمن دیو ساز

تو را چند خوانم برین بارگاه
همی دورمانی ز فرمان و راه

کنون آن سپاهی که نزد تواند
بسال و به ماه اورمزد تواند

به رای و به دل ویژه با قیصرند
نهانی به اندیشه دیگرند

برما فرست آنک پیچیده‌اند
همه سرکشی رابسیچیده‌اند

چواین نامه آمد بنزد گراز
پر اندیشه شد کهتر دیوساز

گزین کرد زان نامداران سوار
از ایران و نیران ده و دو هزار

بدان مهتران گفت یک دل شوید
سخن گفتن هرکسی مشنوید

بباشید یک چند زین روی آب
مگیرید یک سر به رفتن شتاب

چو هم پشت باشید با همرهان
یکی کوه کندن ز بن بر توان

سپه رفت تا خرهٔ اردشیر
هر آنکس که بودند برنا و پیر

کشیدند لشکر بران رودبار
بدان تا چه فرمان دهد شهریار

چو آگاه شد خسرو از کارشان
نبود آرزومند دیدارشان

بفرمود تا زاد فرخ برفت
به نزدیک آن لشکر شاه تفت

چنین بود پیغام نزد سپاه
که از پیش بودی مرا نیک خواه

چرا راه دادی که قیصر ز روم
بیاورد لشکر بدین مرز و بوم

که بود آنک از راه یزدان بگشت
ز راه و ز پیمان ما برگذشت

چو پیغام خسرو شنید آن سپاه
شد از بیم رخسار ایشان سیاه

کس آن راز پیدا نیارست کرد
بماندند با درد و رخساره زرد

پیمبر یکی بد به دل با گراز
همی‌داشت از آب وز باد راز

بیامد نهانی به نزدیکشان
برافروخت جانهای تاریکشان

مترسید گفت ای بزرگان که شاه
ندید از شما آشکارا گناه

مباشید جز یک دل و یک زبان
مگویید کز ما که شد بدگمان

وگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یاد هم دیگریم

همان چون شنیدند آواز اوی
بدانست هر مهتری راز اوی

مهان یکسر از جای برخاستند
بران هم نشان پاسخ آراستند

بر شاه شد زاد فرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد

بدو گفت رو پیش ایشان بگوی
که اندر شما کیست آزار جوی

که بفریفتش قیصر شوم بخت
به گنج و سلیح و به تاج و به تخت

که نزدیک ما او گنهکار شد
هم از تاج و اورنگ بیزار شد

فرستید یک سر بدین بارگاه
کسی راکه بودست زین سرگناه

بشد زاد فرخ بگفت این سخن
رخ لشکر نو ز غم شد کهن

نیارست لب را گشود ایچ کس
پر از درد و خامش بماندند و بس

سبک زاد فرخ زبان برگشاد
همی‌کرد گفتار ناخوب یاد

کزین سان سپاهی دلیر و جوان
نبینم کس اندر میان ناتوان

شما را چرا بیم باشد ز شاه
به گیتی پراگنده دارد سپاه

بزرگی نبینم به درگاه اوی
که روشن کند اختر و ماه اوی

شما خوار دارید گفتار من
مترسید یک سر ز آزار من

به دشنام لب را گشایید باز
چه بر من چه بر شاه گردن فراز

هر آنکس که بشنید زو این سخن
بدانست کان تخت نوشد کهن

همه یکسر از جای برخاستند
به دشنام لبها بیاراستند

بشد زاد فرخ به خسرو بگفت
که لشکر همه یار گشتند و جفت

مرا بیم جانست اگر نیز شاه
فرستد به پیغام نزد سپاه

بدانست خسرو که آن کژگوی
همی آب و خون اندر آرد به جوی

ز بیم برادرش چیزی نگفت
همی‌داشت آن راستی در نهفت

که پیچیده بد رستم از شهریار
بجایی خود و تیغ زن ده هزار

دل زاده فرخ نگه داشت نیز
سپه را همه روی برگاشت نیز

بدانست هم زادفرخ که شاه (74)

بدانست هم زادفرخ که شاه
ز لشکر همه زو شناسد گناه

چو آمد برون آن بد اندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه

بدر بر همی‌بود تا هرکسی
همی‌کرد زان آزمایش بسی

همی‌ساخت همواره تا آن سپاه
بپیچید یکسر ز فرمان شاه

همی‌راند با هر کسی داستان
شدند اندر آن کار همداستان

که شاهی دگر برنشیند به تخت
کزین دور شد فرو آیین و بخت

بر زادفرخ یکی پیر بود
که برکارها کردن آژیر بود

چنین گفت با زادفرخ که شاه
همی از تو بیند گناه سپاه

کنون تا یکی شهریاری پدید
نیاری فزون زین نباید چخید

که این بوم آباد ویران شود
از اندوه ایران چو نیران شود

نگه کرد باید به فرزند اوی
کدامست با شرم و بی‌گفت و گوی

ورا شاد بر تخت باید نشاند
بران تاج دینار باید فشاند

چو شیروی بیدار مهتر پسر
به زندان بود کس نباید دگر

همی رای زد زین نشان هرکسی
برین روز و شب برنیامد بسی

که برخاست گرد سپاه تخوار
همه کارها زو گرفتند خوار

پذیره شدش زادفرخ به راه
فراوان برفتند با او سپاه

رسیدند پس یک بدیگر فراز
سخن رفت چند آشکارا و راز

همان زاد فرخ زبان برگشاد
بدی های خسرو همه کرد یاد

همی‌گفت لشکر به مردی و رای
همی‌کرد خواهند شاهی بپای

سپهبد چنین داد پاسخ بدوی
که من نیستم چامهٔ گفت وگوی

اگر با سپاه اندر آیم به جنگ
کنم بر بدان جهان جای تنگ

گرامی بد این شهریار جوان
به نزد کنارنگ و هم پهلوان

چو روز چنان مرد کرد او سیاه
مبادا که بیند کسی تاج و گاه

نژند آن زمان شد که بیداد شد
به بیدادگر بندگان شاد شد

سخنهاش چون زاد فرخ شنید
مر او را ز ایرانیان برگزید

بدو گفت کاکنون به زندان شویم
به نزدیک آن مستمندان شویم

بیاریم بی‌باک شیروی را
جوان و دلیر جهانجوی را

سپهبد نگهبان زندان اوست
کزو داشتی بیشتر مغز و پوست

ابا شش هزار آزموده سوار
همی‌دارد آن بستگان را به زار

چنین گفت با زاد فرخ تخوار
که کار سپهبد گرفتیم خوار

گرین بخت پرویز گردد جوان
نماند به ایران یکی پهلوان

مگر دار دارند گر چاه وبند
نماند به ایران کسی بی‌گزند

بگفت این و از جای برکند اسپ
همی‌تاخت برسان آذر گشسپ

سپاه اندر آورد یکسر به جنگ
سپهبد پذیره شدش بی درنگ

سر لشکر نامور گشته شد
سپهبد به جنگ اندرون کشته شد

پراگنده شد لشکر شهریار
سیه گشت روز و تبه گشت کار

به زندان تنگ اندر آمد تخوار
بدان چاره با جامهٔ کارزار

به شیروی گردنکش آواز داد
سبک پاسخش نامور باز داد

بدانست شیروی کان سرفراز
بدانگه به زندان چرا شد فراز

چو روی تخوار او فروزان بدید
از اندوه چندان دلش بردمید

بدو گفت گریان که خسرو کجاست
رها کردن مانه کار شماست

چنین گفت با شاه‌زاده تخوار
که گر مردمی کام شیران مخوار

اگر تو بدین کار همداستان
نباشی تو کم گیر زین راستان

یکی کم بود شاید از شانزده
برادر بماند تو را پانزده

بشایند هرکس به شاهنشهی
بدیشان بود شاد تخت مهی

فروماند شیروی گریان بجای
ازان خانهٔ تنگ بگذارد پای

همان زاد فرخ بدرگاه بر (75)

همان زاد فرخ بدرگاه بر
همی‌بود و کس را ندادی گذر

که آگه شدی زان سخن شهریار
به درگاه بر بود چون پرده دار

چو پژمرده شد چادر آفتاب
همی‌ساخت هر مهتری جای خواب

بفرمود تا پاسبانان شهر
هر آنکس که از مهتری داشت بهر

برفتند یکسر سوی بارگاه
بدان جای شادی و آرام شاه

بدیشان چنین گفت کامشب خروش
دگرگونه‌تر کرد باید ز دوش

همه پاسبانان بنام قباد
همی‌کرد باید بهر پاس یاد

چنین داد پاسخ که ای دون کنم
ز سر نام پرویز بیرون کنم

چو شب چادر قیرگون کرد نو
ز شهر و ز بازار برخاست غو

همه پاسبانان بنام قباد
چو آواز دادند کردند یاد

شب تیره شاه جهان خفته بود
چو شیرین به بالینش بر جفته بود

چو آواز آن پاسبانان شنید
غمی گشت و زیشان دلش بردمید

بدو گفت شاها چه شاید بدن
برین داستانی بباید زدن

از آواز او شاه بیدار شد
دلش زان سخن پر ز آزار شد

به شیرین چنین گفت کای ماه روی
چه داری بخواب اندرون گفت وگوی

بدو گفت شیرین که بگشای گوش
خروشیدن پاسبانان نیوش

چو خسرو بدان گونه آوا شنید
به رخساره شد چون گل شنبلید

چنین گفت کز شب گذشته سه پاس
بیابید گفتار اخترشناس

که این بد گهر تا ز مادر بزاد
نهانی و را نام کردم قباد

به آواز شیرویه گفتم همی
دگر نامش اندر نهفتم همی

ورا نام شیروی بد آشکار
قبادش همی‌خواند این پیشکار

شب تیره باید شدن سوی چین
وگر سوی ما چین و مکران زمین

بریشان به افسون بگیریم راه
ز فغفور چینی بخواهم سپاه

ازان کاخترش به آسمان تیره بود
سخنهای او بر زمین خیره بود

شب تیره افسون نیامد به کار
همی‌آمدش کار دشوار خوار

به شیرین چنین گفت که آمد زمان
بر افسون ما چیره شد بدگمان

بدو گفت شیرین که نوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی

بدانش کنون چارهٔ خویش ساز
مبادا که آید به دشمن نیاز

چو روشن شود دشمن چاره جوی
نهد بی‌گمان سوی این کاخ روی

هم آنگه زره خواست از گنج شاه
دو شمشیر هندی و رومی کلاه

همان ترکش تیرو زرین سپر
یکی بندهٔ گرد و پرخاشخر

شب تیره‌گون اندر آمد به باغ
بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ

به باغ بزرگ اندر از بس درخت
نبد شاه را در چمن جای تخت

بیاویخت از شاخ زرین سپر
بجایی کزو دور بودی گذر

نشست از برنرگس و زعفران
یکی تیغ در زیر زانو گران

چو خورشید برزد سنان از فراز
سوی کاخ شد دشمن دیو ساز

یکایک بگشتند گرد سرای
تهی بد ز شاه سرافراز جای

به تاراج دادند گنج ورا
نکرد ایچ کس یاد رنج ورا

همه باز گشتنددیده پرآب
گرفته ز کار زمانه شتاب

چه جوییم ازین گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد

یک را همی تاج شاهی دهد
یکی رابه دریا به ماهی دهد

یکی را برهنه سر و پای و سفت
نه آرام و خورد و نه جای نهفت

یکی را دهد نوشه و شهد و شیر
بپوشد به دیبا و خز و حریر

سرانجام هردو به خاک اندرند
به تاریک دام هلاک اندرند

اگر خود نزادی خردمند مرد
نبودی ورا روز ننگ و نبرد

ندیدی جهان از بنه به بدی
اگر که بدی مرد اگر مه بدی

کنون رنج در کار خسرو بریم
بخواننده آگاهی نوبریم

همی‌بود خسرو بران مرغزار (76)

همی‌بود خسرو بران مرغزار
درخت بلند ازبرش سایه دار

چو بگذشت نیمی ز روز دراز
بنان آمد آن پادشا رانیاز

به باغ اندرون بد یکی پایکار
که نشناختی چهرهٔ شهریار

پرستنده راگفت خورشید فش
که شاخی گهر زین کمر بازکش

بران شاخ برمهرهٔ زر پنج
ز هرگونه مهره بسی برده رنج

چنین گفت با باغبان شهریار
که این مهره‌ها تا کت آید به کار

به بازار شو بهره‌ای گوشت خر
دگر نان و بی‌راه جایی گذر

مرآن گوهران را بها سی هزار
درم بد کسی را که بودی به کار

سوی نانبا شد سبک باغبان
بدان شاخ زرین ازو خواست نان

بدو نانوا گفت کاین رابها
ندانم نیارمت کردن رها

ببردند هر دو به گوهر فروش
که این را بها کن بدانش بکوش

چو داننده آن مهره‌ها رابدید
بدو گفت کاین را که یارد خرید

چنین شاخ در گنج خسرو بدی
برین گونه هر سال صد نوبدی

تو این گوهران از که دزدیده‌ای
گر از بنده خفته ببریده‌ای

سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد
ابا گوهر و زر و با کارکرد

چو آن گوهران زاد فرخ بدید
سوی شهریار نو اندر کشید

به شیروی بنمود زان سان گهر
بریده یکی شاخ زرین کمر

چنین گفت شیروی با باغبان
که گر زین خداوند گوهر نشان

نگویی هم اکنون ببرم سرت
همان را که او باشد از گوهرت

بدو گفت شاها به باغ اندرست
زره پوش مردی کمانی بدست

ببالا چو سرو و به رخ چون بهار
بهر چیز مانندهٔ شهریار

سراسر همه باغ زو روشنست
چو خورشید تابنده در جوشنست

فروهشته از شاخ زرین سپر
یکی بنده در پیش او با کمر

برید این چنین شاخ گوهر ازوی
مراداد و گفتا کز ایدر بپوی

ز بازار نان آور و نان خورش
هم اکنون برفتم چو باد از برش

بدانست شیروی کو خسروست
که دیدار او در زمانه نوست

ز درگاه رفتند سیصد سوار
چو باد دمان تا لب جویبار

چو خسرو ز دور آن سپه را بدید
به پژمرد و شمشیر کین برکشید

چو روی شهنشاه دید آن سپاه
همه باز گشتند گریان ز راه

یکایک بر زاد فرخ شدند
بسی هر کسی داستانی زدند

که ما بندگانیم و او خسروست
بدان شاه روز بد اکنون نوست

نیارد برو زد کسی باد سرد
چه در باغ باشد چه اندر نبرد

بشد زاد فرخ به نزدیک شاه
ز درگاه او برد چندی سپاه

چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود

بدو گفت اگر شاه بارم دهد
برین کرده‌ها زینهارم دهد

بیایم بگویم سخن هرچ هست
وگرنه بپویم به سوی نشست

بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی
نه انده گساری نه پیکارجوی

چنین گفت پس مرد گویا به شاه
که در کار هشیارتر کن نگاه

بر آن نه که کشتی تو جنگی هزار
سرانجام سیرآیی از کارزار

همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یک دل و یک تنند

بپا تا چه خواهد نمودن سپهر
مگر کینها بازگردد به مهر

بدو گفت خسرو که آری رواست
همه بیمم از مردم ناسزاست

که پیش من آیند و خواری کنند
برم بر مگر کامگاری کنند

چو بشنید از زاد فرخ سخن
دلش بد شد از روزگار کهن

که او را ستاره شمر گفته بود
ز گفتار ایشان برآشفته بود

که مرگ توباشد میان دو کوه
بدست یکی بنده دور از گروه

یکی کوه زرین یکی کوه سیم
نشسته تو اندر میان دل به بیم

ز بر آسمان تو زرین بود
زمین آهنین بخت پرکین بود

کنون این زره چون زمین منست
سپر آسمان زرین منست

دو کوه این دو گنج نهاده به باغ
کزین گنجها بد دلم چون چراغ

همانا سرآمد کنون روز من
کجا اختر گیتی افروز من

کجا آن همه کام و آرام من
که بر تاجها بر بدی نام من

ببردند پیلی به نزدیک اوی
پر از درد شد جان تاریک اوی

بر آن کوههٔ پیل بنشست شاه
ز باغش بیاورد لشکر به راه

چنین گفت زان پیل بر پهلوی
که ای گنج اگر دشمن خسروی

مکن دوستی نیز با دشمنم
که امروز در دست آهرمنم

به سختی نبودیم فریادرس
نهان باش و منمای رویت به کس

به دستور فرمود زان پس قباد
کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد

بگو تا سوی طیسفونش برند
بدان خانهٔ رهنمونش برند

بباشد به آرام ما روز چند
نباید که‌دارد کس او را گزند

برو بر موکل کنند استوار
گلینوش را با سواری هزار

چو گردنده گردون به سر بر بگشت
شد آن شاه را سال بر سی و هشت

کجا ماه آذر بُدی روز دی
گه آتش و مرغ بریان و می

قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به آرام بر تخت بنشست شاد

ز ایران بر و کرد بیعت سپاه
درم داد یک ساله از گنج شاه

نَبُد پادشاهیش جز هفت ماه
تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه

چنین است رسم سرای جفا
نباید کزو چشم داری وفا

چو شیروی بنشست برتخت ناز (1)

چو شیروی بنشست برتخت ناز
به سر برنهاد آن کیی تاج آز

برفتند گوینده ایرانیان
برو خواندند آفرین کیان

همی‌گفت هریک به بانگ بلند
که ای پر هنر خسرو ارجمند

چنان هم که یزدان تو را داد تاج
نشستی به آرام بر تخت عاج

بماناد گیتی به فرزند تو
چنین هم به خویشان و پیوند تو

چنین داد پاسخ بدیشان قباد
که همواره پیروز باشید و شاد

نباشیم تا جاودان بدکنش
چه نیکو بود داد باخوش منش

جهان را بداریم با ایمنی
ببُریم کردار آهرمنی

ز بایسته‌تر کار پیشی مرا
که افزون بود فر و خویشی مرا

پیامی فرستم به نزد پدر
بگویم بدو این سخن در به در

ز ناخوب کاری که او راندست
برین گونه کاری به پیش آمدست

به یزدان کند پوزش او از گناه
گراینده گردد به آیین و راه

بپردازم آن گه به کار جهان
بکوشم به داد آشکار و نهان

به جای نکوکار نیکی کنیم
دل مرد درویش رانشکنیم

دوتن بایدم راد و نیکوسخن
کجا یاد دارند ز کار کهن

بدان انجمن گفت کاین کارکیست
ز ایرانیان پاک و بیدار کیست

نمودند گردان سراسر به چشم
دو استاد را گر نگیرند خشم

بدانست شیروی کایرانیان
که را برگزینند پاک از میان

چو اشتاد و خراد برزین پیر
دو دانا و گوینده و یادگیر

بدیشان چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و کارکرده ردان

مدارید کار جهان را به رنج
که از رنج یابد سرافراز گنج

دو داننده بی‌کام برخاستند
پر از آب مژگان بیاراستند

چو خراد بر زین و اشتاگشسپ
به فرمان نشستند هر دو بر اسپ

بدیشان چنین گفت کز دل کنون
بباید گرفتن ره طیسفون

پیامی رسانید نزد پدر
سخن یادگیری همه در بدر

بگویی که ما را نبد این گناه
نه ایرانیان را بد این دستگاه

که باد افرهٔ ایزدی یافتی
چو از نیکوی روی بر تافتی

یکی آنک ناباک خون پدر
نریزد ز تن پاک زاده پسر

نباشد همان نیز هم داستان
که پیشش کسی گوید این داستان

دگر آنک گیتی پر از گنج تست
رسیده به هر کشوری رنج تست

نبودی بدین نیز هم داستان
پر از درد کردی دل راستان

سدیگر که چندان دلیر و سوار
که بود اندر ایران همه نامدار

نبودند شادان ز فرزند خویش
ز بوم و بر و پاک پیوند خویش

یکی سوی چین بد یکی سوی روم
پراگنده گشته به هر مرز و بوم

دگر آنک قیصر بجای تو کرد
ز هر گونه از تو چه تیمار خورد

سپه داد و دختر تو را داد نیز
همان گنج و با گنج بسیار چیز

همی‌خواست دار مسیحا به روم
بدان تا شود خرم آباد بوم

به گنج تو از دار عیسی چه سود
که قیصر به خوبی همی شاد بود

ز بیچارگان خواسته بستدی
ز نفرین به روی تو آمد بدی

ز یزدان شناس آنچ آمدت پیش
بر اندیش زان زشت کردار خویش

بدان بد که کردی بهانه منم
سخن را نخست آستانه منم

به یزدان که از من نبد این گناه
نجستم که ویران شود گاه شاه

کنون پوزش این همه بازجوی
بدین نامداران ایران بگوی

ز هر بد که کردی به یزدان گرای
کجا هست بر نیکوی رهنمای

مگر مر تو را او بود دستگیر
بدین رنجهایی که بودت گزیر

دگر آنک فرزند بودت دو هشت
شب و روز ایشان به زندان گذشت

به در بر کسی ایمن از تو نخفت
ز بیم تو بگذاشتندی نهفت

چو بشنید پیغام او این دو مرد
برفتند دلها پر از داغ و درد

برین گونه تا کشور طیسفون
همه دیده پرآب و دل پر ز خون

نشسته بدر بر گلینوش بود
که گفتی زمین زو پر از جوش بود

همه لشکرش یک سر آراسته
کشیده همه تیغ و پیراسته

ابا جوشن و خود بسته میان
همان تازی اسپان به برگستوان

به جنگ اندرون گرز پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت

چو خراد برزین و اشتاگشسپ
فرود آمدند این دو دانا از اسپ

گلینوش بر پای جست آن زمان
ز دیدار ایشان ببد شادمان

بجایی که بایست بنشاندشان
همی مهتر نامور خواندشان

سخن گوی خراد برزین نخست
زبان را به آب دلیری بشست

گلینوش را گفت فرخ قباد
به آرام تاج کیان برنهاد

به ایران و توران و روم آگهیست
که شیروی بر تخت شاهنشهیست

تواین جوشن و خود و گبر و کمان
چه داری همی کیستت بد گمان

گلینوش گفت ای جهاندیده مرد
به کام تو بادا همه کارکرد

که تیمار بردی ز نازک تنم
کجا آهنین بود پیراهنم

برین مهر بر آفرین خوانمت
سزایی که گوهر برافشانمت

نباشد به جز خوب گفتار تو
که خورشید بادا نگهدار تو

به کاری کجا آمدستی بگوی
پس آنگه سخنهای من بازجوی

چنین داد پاسخ که فرخ قباد
به خسرو مرا چند پیغام داد

اگر باز خواهی بگویم همه
پیام جهاندار شاه رمه

گلینوش گفت این گرانمایه مرد
که داند سخنها همه یاد کرد

ز لیکن مرا شاه ایران قباد
بسی اندرین پند و اندرز داد

که همداستانی مکن روز و شب
که کس پیش خسرو گشاید دو لب

مگر آنک گفتار او بشنوی
اگر پارسی گوید ار پهلوی

چنین گفت اشتاد کای شادکام
من اندر نهانی ندارم پیام

پیامیست کان تیغ بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد

تو اکنون ز خسرو برین بارخواه
بدان تا بگویم پیامش ز شاه

گلینوش بشنید و بر پای جست
همه بندها رابهم برشکست

بر شاه شد دست کرده بکش
چنان چون بباید پرستارفش

بدو گفت شاها انوشه بدی
مبادا دل تو نژند از بدی

چو اشتاد و خراد برزین به شاه
پیام آوریدند زان بارگاه

بخندید خسرو به آواز گفت
که این رای تو با خرد نیست جفت

گرو شهریارست پس من کیم
درین تنگ زندان ز بهر چیم

که از من همی بار بایدت خواست
اگر کژ گویی اگر راه راست

بیامد گلینوش نزد گوان
بگفت این سخن گفتن پهلوان

کنون دست کرده بکش در شوید
بگویید و گفتار او بشنوید

دو مرد خردمند و پاکیزه‌گوی
به دستار چینی بپوشید روی

چو دیدند بردند پیشش نماز
ببودند هر دو زمانی دراز

جهاندار بر شادورد بزرگ
نوشته همه پیکرش میش و گرگ

همان زر و گوهر برو بافته
سراسر یک اندر دگر تافته

نهالیش در زیر دیبای زرد
پس پشت او مسند لاژورد

بهی تناور گرفته بدست
دژم خفته بر جایگاه نشست

چودید آن دو مرد گرانمایه را
به دانایی اندر سرمایه را

از آن خفتگی خویشتن کرد راست
جهان آفریننده را یار خواست

به بالین نهاد آن گرامی بهی
بدان تا بپرسید ز هر دو رهی

بهی زان دو بالش به نرمی بگشت
بی‌آزار گردان ز مرقد گذشت

بدین گونه تا شادورد مهین
همی‌گشت تاشد به روی زمین

به پویید اشتاد و آن برگرفت
به مالیدش از خاک و بر سر گرفت

جهاندار از اشتاد برگاشت روی
بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی

بهی رانهادند بر شادورد
همی‌بود برپای پیش این دو مرد

پر اندیشه شد نامدار از بهی
ندید اندر و هیچ فال بهی

همانگه سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راست گوی

که برگیرد آن راکه تو افگنی
که پیوندد آن را که تو بشکنی

چو از دوده‌ام بخت روشن بگشت
غم آورد چون روشنایی گذشت

به اشتاد گفت آنچ داری پیام
ازان بی منش کودک زشت کام

وزان بد سگالان که بی‌دانشند
ز بی دانشی ویژه بی رامش‌اند

همان زان سپاه پراگندگان
پر اندیشه و تیره دل بندگان

بخواهد شدن بخت زین دودمان
نماند درین تخمه کس شادمان

سوی ناسزایان شود تاج وتخت
تبه گردد این خسروانی درخت

نماند بزرگی به فرزند من
نه بر دوده و خویش و پیوند من

همه دوستان ویژه دشمن شوند
بدین دوده بَدگوی و بَدتَن شوند

نهان آشکارا بکرد این بهی
که بی تو شود تخت شاهی تهی

سخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی
پیامش مرا کمتر از آب جوی

گشادند گویا زبان این دو مرد
برآورد پیچان یکی باد سرد

بدان نامور گفت پاسخ شنو (2)

بدان نامور گفت پاسخ شنو
یکایک ببر سوی سالار نو

بگویَش که زشت کسان را مجوی
جز آن را که برتابی از ننگ روی

سخن هرچ گفتی نه گفتارتست
مماناد گویا زبانت درست

مگو آنچ بدخواه تو بشنود
ز گفتار بیهوده شادان شود

بدان گاه چندان نداری خرد
که مغزت به دانش خرد پرورد

به گفتار بی‌بر چو نیرو کنی
روان و خرد را پر آهو کنی

کسی کو گنهکار خواند تو را
از آن پس جهاندار خواند تو را

نباید که یابد برِ تو نشست
بگیرد کم و بیش چیزی به دست

میندیش زین پس برین سان پیام
که دشمن شود بر تو بر شادکام

به یزدان مرا کار پیراسته‌ست
نهاده بران گیتی‌ام خواسته‌ست

بدین جستن عیبهای دروغ
به نزد بزرگان نگیری فروغ

بیارم کنون پاسخ این همه
بدان تا بگویید پیش رمه

پس از مرگ من یادگاری بود
سخن گفتن راست یاری بود

چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج
بدانی که از رنج ما خاست گنج

نخستین که گفتی ز هرمز سخن
به بیهوده از آرزوی کهن

ز گفتار بدگوی ما را پدر
برآشفت و شد کار زیر و زبر

از اندیشهٔ او چو آگه شدیم
از ایران شب تیره بی ره شدیم

همان راه جستیم و بگریختیم
به دام بلا بر نیاویختیم

از اندیشهٔ او گناهم نبود
جز از جستن از شاه راهم نبود

شنیدم که بر شاه من بد رسید
ز بردع برفتم چو گوش آن شنید

گنهکار بهرام خود با سپاه
بیاراست در پیش من رزمگاه

ازو نیز بگریختم روز جنگ
بدان تا نیایم من او را به چنگ

ازان پس دگر باره باز آمدم
دلاور به جنگ‌ش فراز آمدم

نه پرخاش بهرام یکباره بود
جهانی بر آن جنگ نظاره بود

به فرمان یزدان نیکی فزای
که اویست بر نیک و بد رهنمای

چو ایران و توران به آرام گشت
همه کار بهرام ناکام گشت

چو از جنگ چوبینه پرداختم
نخستین به کین پدر تاختم

چو بندوی و گستهم خالان بدند
به هر کشوری بی‌همالان بدند

فدا کرده جان را همی پیش من
به دل هم زبان و به تن خویش من

چو خون پدر بود و درد جگر
نکردیم سستی به خون پدر

بریدیم بندوی را دست و پای
کجا کرد بر شاه تاریک جای

چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشه‌ای برگزید

به فرمان ما ناگهان کشته شد
سر و رای خونخوارگان گشته شد

دگر آنک گفتی تو از کار خویش
از آن تنگ زندان و بازار خویش

بد آن تا ز فرزند من کار بَد
نیاید کزان بر سرش بد رسد

به زندان نبد بر شما تنگ و بند
همان زخم خواری و بیم گزند

بدان روزتان خوار نگذاشتم
همه گنج پیش شما داشتم

بر آیین شاهان پیشین بدیم
نه بی‌کار و بر دیگر آیین بدیم

ز نخچیر وز گوی و رامشگران
ز کاری که اندر خور مهتران

شمارا به چیزی نبودی نیاز
ز دینار وز گوهر و یوز و باز

یکی کاخ بُد کرده زندانش نام
همی زیستی اندرو شادکام

همان نیز گفتار اخترشناس
که ما را همی از تو دادی هراس

که از تو بَد آید بدین سان که هست
نینداختم اخترت را ز دست

وزان پس نهادیم مهری به روی
به شیرین سپردیم زان گفت و گوی

چو شاهیم شد سال بر سی و شَش
میان چنان روزگاران خَوش

تو داری به یاد این سخن بی‌گمان
اگر چند بگذشت بر ما زمان

مرا نامه آمد ز هندوستان
بدم من بدان نیز همداستان

ز رای برین نزد ما نامه بود
گهر بود و هر گونه‌ای جامه بود

یکی تیغ هندی و پیل سپید
جزین هرچ بودم به گیتی امید

ابا تیغ دیبای زربفت پنج
ز هر گونه‌ای اندرو برده رنج

سوی تو یکی نامه بُد بر پرند
نوشته چو من دیدم از خط هند

بخواندم یکی مرد هندی دبیر
سخن‌گوی و داننده و یادگیر

چوآن نامه را او به من بر بخواند
پر از آب دیده همی‌ سر فشاند

بدان نامه در بُد که شادان بزی
که با تاج زر خسروی را سزی

که چون ماه آذر بُد و روز دی
جهان را تو باشی جهاندار کی

شده پادشاهی پدر سی و هشت
ستاره برین گونه خواهد گذشت

درخشان شود روزگار بهی
که تاج بزرگی به سر برنهی

مرا آن زمان این سخن بُد درست
ز دل مهربانی نبایست شست

من آگاه بودم که از بخت تو
ز کار درخشیدن تخت تو

نباشد مرا بهره جز درد و رنج
تو را گردد این تخت شاهی و گنج

ز بخشایش و دین و پیوند و مهر
نکردم دژم هیچ‌ زان نامه چهر

به شیرین سپردم چو برخواندم
ز هر گونه اندیشه‌ها راندم

برِ اوست با اخترِ تو به هم
نداند کسی زان سخن بیش و کم

گر ایدون که خواهی که بینی بخواه
اگر خود کنی بیش و کم را نگاه

بر آنم که بینی پشیمان شوی
وزین کرده‌ها سوی درمان شوی

دگر آنک گفتی ز زندان و بند
گر آمد ز ما بر کسی بر گزند

چنین بود تا بود کار جهان
بزرگان و شاهان و رای مهان

اگر تو ندانی به موبد بگوی
کند زین سخن مر تو را تازه روی

که هرکس که او دشمن ایزدست
ورا در جهان زندگانی بدست

به زندان ما ویژه دیوان بدند
که نیکان ازیشان غریوان بدند

چو ما را نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن

بدان را به زندان همی‌ داشتم
گزند کسان خوار نگذاشتم

بسی گفت هرکس که آن دشمنند
ز تخم بدانند و آهرمنند

چو اندیشه ایزدی داشتیم
سخنها همی‌ خوار بگذاشتیم

کنون من شنیدم که کردی رها
مر آن را که بُد بتر از اژدها

ازین بد گنهکار ایزد شدی
به گفتار و کردارها بد شدی

چو مهتر شدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن

مبخشای بر هر که رنجست زوی
اگر چند امید گنجست زوی

بر آنکس کزو در جهان جز گزند
نبینی مر او را چه کمتر ز بند

دگر آنک از خواسته گفته‌ای
خردمندی و رای بنهفته‌ای

ز کس ما نجستیم جز باژ و ساو
هر آنکس که او داشت با باژ تاو

ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت
فراوان کشیدم ازان رنج سخت

جهان آفرین داور داد و راست
همی روزگاری دگرگونه خواست

نیم دژمنش نیز در خواست او
فزونی نجوییم در کاست او

بجستیم خشنودی دادگر
ز بخشش ندیدم به کوشش گذر

چو پرسد ز من کردگار جهان
بگویم بدو آشکار و نهان

بپرسد که او از تو داناترست
به هر نیک و بد بر تواناترست

همین پر گناهان که پیش تواند
نه تیماردار و نه خویش تواند

ز من هرچ گویند زین پس همان
شوند این گره بر تو بر بد گمان

همه بندهٔ سیم و زرند و بس
کسی را نباشند فریادرس

ازیشان تو را دل پر آسایش است
گناه مرا جای پالایش است

نگنجد تو را این سخن در خرد
نه زین بد که گفتی کسی برخورد

ولیکن من از بهر خود کامه را
که برخواند آن پهلوی نامه را

همان در جهان یادگاری بود
خردمند را غمگساری بود

پس از ما هر آنکس که گفتار ما
بخوانند دانند بازار ما

ز برطاس وز چین سپه راندیم
سپهبد به هر جای بنشاندیم

ببردیم بر دشمنان تاختن
نیارست کس گردن افراختن

چو دشمن ز گیتی پراگنده شد
همه گنج ما یک سر آگنده شد

همه بوم شد نزد ما کارگر
ز دریا کشیدند چندان گهر

که ملاح گشت از کشیدن ستوه
مرا بود هامون و دریا و کوه

چو گنج درم ها پراگنده شد
ز دینار نو بدره آگنده شد

ز یاقوت وز گوهر شاهوار
همان آلت و جامهٔ زرنگار

چو دیهیم ما بیست و شش ساله گشت
ز هر گوهری گنجها ماله گشت

درم را یکی میخ نو ساختم
سوی شادی و مهتری آختم

بدان سال تا باژ جستم شمار
چو شد باژ دینار بر صد هزار

پراگنده افگند پنداوسی
همه چرم پنداوسی پارسی

به هر بدره‌ای در ده و دو هزار
پراگنده دینار بد شاهوار

جز از باژ و دینار هندوستان
جز از کشور روم و جادوستان

جز از باژ وز ساو هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری

جز از رسم و آیین نوروز و مهر
از اسپان وز بندهٔ خوب چهر

جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ
ز ما این نبودی کسی را دریغ

جز از مشک و کافور و خز و سمور
سیاه و سپید و ز کیمال بور

هران کس که ما را بدی زیردست
چنین باژها بر هیونان مست

همی‌تاختند به درگاه ما
نپیچید گردن کس از راه ما

ز هر در فراوان کشیدیم رنج
بدان تا بیاگند زین گونه گنج

دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس

فراوان ز نامش سخن راندیم
سرانجام باد آورش خواندیم

چنین بیست و شش سال تا سی و هشت
بجز به‌آرزو چرخ بر ما نگشت

همه مهتران خود تن آسان بدند
بد اندیش یک سر هراسان بدند

همان چون شنیدم ز فرمان تو
جهان را بد آمد ز پیمان تو

نماند کس اندر جهان رامشی
نباید گزیدن بجز خامشی

همی‌کرد خواهی جهان پر گزند
پر از درد کاری و ناسودمند

همان پر گزندان که نزد تواند
که تیره شبان اورمزد تواند

همی‌ داد خواهند تختت به باد
بدان تا نباشی به گیتی تو شاد

چو بودی خردمند نزدیک تو
که روشن شدی جان تاریک تو

به دادن نبودی کسی را زیان
که گنجی رسیدی به ارزانیان

ایا پور کم روز و اندک خرد
روانت ز اندیشه رامش برد

چنان دان که این گنج من پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست

هم آرایش پادشاهی بود
جهان بی‌درم در تباهی بود

شود بی‌درم شاه بیدادگر
تهی دست را نیست هوش و هنر

به بخشش نباشد ورا دستگاه
بزرگان فسوسیش خوانند شاه

ار ایدون که از تو به دشمن رسد
همی بت به دست برهمن رسد

ز یزدان پرستنده بیزار گشت
ورا نام و آواز تو خوار گشت

چو بی‌گنج باشی نپاید سپاه
تو را زیردستان نخوانند شاه

سگ آن به که خواهندهٔ نان بود
چو سیرش کنی دشمن جان بود

دگر آنک گفتی ز کار سپاه
که در بوم‌هاشان نشاندم به راه

ز بی‌دانشی این نیاید پسند
ندانی همی راه سود از گزند

چنین است پاسخ که از رنج من
فراز آمد این نامور گنج من

ز بیگانگان شهرها بستدم
همه دشمنان را به هم برزدم

بدان تا به آرام بر تخت ناز
نشینیم بی‌رنج و گرم و گداز

سواران پراگنده کردم به مرز
پدید آمد اکنون ز ناارز ارز

چو از هر سوی بازخوانی سپاه
گشاده ببیند بد اندیش راه

که ایران چوباغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار

پر از نرگس و نار و سیب و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی

سپرغم یکایک ز بن برکنند
همه شاخ نار و بهی بشکنند

سپاه و سلیحست دیوار اوی
به پرچینش بر نیزه‌ها خار اوی

اگر بفگنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریا چه راغ

نگر تا تو دیوار او نفگنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی

کزان پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن

زن و کودک و بوم ایرانیان
به اندیشهٔ بد منه در میان

چو سالی چنین بر تو بر بگذرد
خردمند خواند تو را بی‌خرد

من ایدون شنیدم کجا تو مهی
همه مردم ناسزا را دهی

چنان دان که نوشین روان قباد
به اندرز این کرد در نامه یاد

که هرکو سلیحش به دشمن دهد
همی خویشتن را به کشتن دهد

که چون بازخواهد کش آید به کار
بداندیش با او کند کارزار

دگر آنک دادی ز قیصر پیام
مرا خواندی دو دل و خویش کام

سخنها نه از یادگار تو بود
که گفتار آموزگار تو بود

وفا کردن او و از ما جفا
تو خود کی شناسی جفا از وفا

بدان پاسخش ای بد کم خرد
نگویم جزین نیز که اندر خورد

تو دعوی کنی هم تو باشی گوا
چنین مرد بخرد ندارد روا

چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست
به مردی چو پرویز داماد جست

هر آنکس که گیتی به بد نسپرد
به مغز اندرون باشد او را خرد

بدانم که بهرام بسته میان
ابا او یکی گشته ایرانیان

به رومی سپاهی نشاید شکست
نساید روان ریگ با کوه دست

بدان رزم یزدان مرا یار بود
سپاه جهان نزد من خوار بود

شنیدند ایرانیان آنچ بود
تو را نیز زیشان بباید شنود

مرا نیز چیزی که بایست کرد
به جای نیاطوس روز نبرد

ز خوبی و از مردمی کرده‌ام
به پاداش او روز بشمرده‌ام

بگوید تو را زاد فرخ همین
جهان را به چشم جوانی مبین

گشسپ آنک بد نیز گنجور ما
همان موبد پاک دستور ما

که از گنج ما بدره بُد صد هزار
که دادم بدان رومیان یادگار

نیاطوس را مهره دادم هزار
ز یاقوت سرخ از در گوشوار

کجا سنگ هر مهره‌ای بُد هزار
ز مثقال گنجی چو کردم شمار

همان دُر خوشاب بگزیده صد
درو مرد دانا ندید ایچ بد

که هر حقه‌ای را چو پنجه هزار
بدادی درم مرد گوهر شمار

صد اسپ گرانمایه پنجه به زین
همه کرده از آخر ما گزین

دگر ویژه با جُلّ دیبه بدند
که در دشت با باد همره بدند

به نزدیک قیصر فرستادم این
پس از خواسته خواندمش آفرین

ز دار مسیحا که گفتی سخن
به گنج اندر افگنده چوبی کهن

نبد زان مرا هیچ سود و زیان
ز ترسا شنیدی تو آواز آن

شگفت آمدم زانک چون قیصری
سر افراز مردی و نام آوری

همه گرد بر گرد او بخردان
همش فیلسوفان و هم موبدان

که یزدان چرا خواند آن کشته را
گرین خشک چوب وتبه گشته را

گر آن دار بیکار یزدان بدی
سر مایهٔ اورمزد آن بدی

برفتی خود از گنج ما ناگهان
مسیحا شد او نیستی در جهان

دگر آنک گفتی که پوزش بگوی
کنون توبه کن راه یزدان بجوی

ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد
زبان و دل و دست و پای قباد

مرا تاج یزدان به سر برنهاد
پذیرفتم و بودم از تاج شاد

به یزدان سپردیم چون باز خواست
ندانم زبان در دهانت چراست

به یزدان بگویم نه با کودکی
که نشناسد او بد ز نیک اندکی

همه کار یزدان پسندیده‌ام
همان شور و تلخی بسی دیده‌ام

مرا بود شاهی سی و هشت سال
کس از شهریاران نبودم همال

کسی کاین جهان داد دیگر دهد
نه بر من سپاسی همی‌ برنهد

برین پادشاهی کنم آفرین
که آباد بادا به دانا زمین

چو یزدان بود یار و فریادرس
نیازد به نفرین ما هیچ‌کس

بدان کودک زشت و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی

که پدرود بادی تو تا جاودان
سر و کار ما باد با بخردان

شما ای گرامی فرستادگان
سخن گوی و پر مایه آزادگان

ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگویید چیز

کنم آفرین بر جهان سر به سر
که او را ندیدم مگر بر گذر

بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
ز کیخسرو آغاز تا کیقباد

چو هوشنگ و طهمورث و جمشید
کزیشان بدی جای بیم وامید

که دیو و دد و دام فرمانش برد
چو روشن سرآمد برفت و بمرد

فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کرد آشکار و نهان

ز بد دست ضحاک تازی ببست
به مردی ز چنگ زمانه نجست

چو آرش که بردی به فرسنگ تیر
چو پیروزگر قارن شیرگیر

قباد آنک آمد ز البرز کوه
به مردی جهاندار شد با گروه

که از آبگینه همی خانه کرد
وزان خانه گیتی پر افسانه کرد

همه در خوشاب بد پیکرش
ز یاقوت رخشنده بودی درش

سیاوش همان نامدار هژیر
که کشتش به روز جوانی دبیر

کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج
وزان رنج برده ندید ایچ گنج

کجا رستم زال و اسفندیار
کزیشان سخن ماندمان یادگار

چو گودرز و هفتاد پور گزین
سواران میدان و شیران کین

چو گشتاسپ شاهی که دین بهی
پذیرفت و زو تازه شد فرهی

چو جاماسپ کاندر شمار سپهر
فروزنده‌تر بد ز گردنده مهر

شدند آن بزرگان و دانندگان
سواران جنگی و مردانگان

که اندر هنر این ازان به بدی
به سال آن یکی از دگر مه بدی

بپرداختند این جهان فراخ
بماندند میدان و ایوان و کاخ

ز شاهان مرا نیز همتا نبود
اگر سال را چند بالا نبود

جهان را سپردم به نیک و به بد
نه آن را که روزی به من بد رسد

بسی راه دشوار بگذاشتیم
بسی دشمن از پیش برداشتیم

همه بومها پر ز گنج منست
کجا آب و خاکست رنج منست

چو زین گونه بر من سرآید جهان
همی تیره گردد امید مهان

نماند به فرزند من نیز تخت
بگردد ز تخت و سرآیدش بخت

فرشته بیاید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان

گذشتن چو بر چینوَد پل بود
به زیر پی اندر همه گل بود

به توبه دل راست روشن کنیم
بی‌آزاری خویش جوشن کنیم

درستست گفتار فرزانگان
جهاندیده و پاک دانندگان

که چون بخت بیدار گیرد نشیب
ز هر گونه‌ای دید باید نهیب

چو روز بهی بر کسی بگذرد
اگر باز خواند ندارد خرد

پیام من اینست سوی جهان
به نزد کهان و به نزد مهان

شما نیز پدرود باشید و شاد
ز من نیز بر بد مگیرید یاد

چو اشتاد و خراد برزین گو
شنیدند پیغام آن پیش رو

به پیکان دل هر دو دانا بخست
به سر بر زدند آن زمان هر دو دست

ز گفتار هر دو پشیمان شدند
به رخسارگان بر تپنچه زدند

به بر بر همه جامشان چاک بود
سر هر دو دانا پر از خاک بود

برفتند گریان ز پیشش به در
پر از درد جان و پراندوه سر

به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد
پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد

یکایک بدادند پیغام شاه
به شیروی بی‌مغز و بی‌دستگاه

چو بشنید شیروی بگریست سخت (3)

چو بشنید شیروی بگریست سخت
دلش گشت ترسان ازان تاج و تخت

چو از پیش برخاستند آن گروه
که او را همی‌داشتندی ستوه

به گفتار زشت و به خون پدر
جوان را همی‌سوختندی جگر

فرود آمد از تخت شاهی قباد
دو دست گرامی به سر برنهاد

ز مژگان همی بر برش خون چکید
چو آگاهی او به دشمن رسید

چو برزد سر از تیره کوه آفتاب
بد‌اندیش را سر بر آمد ز خواب

برفتند یکسر سوی بارگاه
چو بشنید بنشست بر گاه شاه

برفتند گردنکشان پیش او
ز گردان بیگانه و خویش او

نشستند با روی کرده دژم
زبانش نجنبید بر بیش و کم

بدانست کایشان بدانسان دژم
نشسته چرایند با درد و غم

بدیشان چنین گفت کان شهریار
کجا باشد از پشت پروردگار

که غمگین نباشد به درد پدر
نخوانمش جز بد تن و بد گهر

نباید که دارد بدو کس امید
که او پوده‌تر باشد از پوده بید

چنین یافت پاسخ ز مرد گناه
که هرکس که گوید پرستم دو شاه

تو او را به دل نا‌هشیوار خوان
وگر ارجمندی بود خوار خوان

چنین داد شیروی پاسخ که شاه
چو بی‌گنج باشد نیرزد سپاه

سخن خوب رانیم یک ماه نیز
ز راه درشتی نگوییم چیز

مگر شاد باشیم ز اندرز او
که گنجست سرتاسر این مرز او

چو پاسخ شنیدند برخاستند
سوی خانه‌ها رفتن آراستند

به خوالیگران شاه شیروی گفت
که چیزی ز خسرو نباید نهفت

به پیشش همه خوان زرین نهید
خورش‌ها برو چرب و شیرین نهید

برنده همی‌برد و خسرو نخورد
ز چیزی که دیدی بخوان گرم و سرد

همه خوردش از دست شیرین بدی
که شیرین بخوردنش غمگین بدی

کنون شیون باربد گوش دار (4)

کنون شیون باربد گوش دار
سر مهتران را به آغوش دار

چو آگاه شد باربد زانک شاه
بپرداخت بیداد و بی‌کام گاه

ز جهرم بیامد سوی طیسفون
پر از آب مژگان و دل پر ز خون

بیامد بدان خانه او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید

زمانی همی‌بود در پیش شاه
خروشان بیامد سوی بارگاه

همی پهلوانی برو مویه کرد
دو رخساره زرد و دلی پر ز درد

چنان بد که زاریش بشنید شاه
همان کس کجا داشت او را نگاه

نگهبان که بودند گریان شدند
چو بر آتش مهر بریان شدند

همی‌گفت الایا، ردا، خسروا
بزرگا، سترگا، تناور گَوا

کجات آن بزرگی و آن دستگاه
کجات آن همه فر و تخت و کلاه

کجات آن همه برز و بالا و تاج
کجات آن همه یاره و تخت عاج

کجات آن همه مردی و زور و فر
جهان را همی‌داشتی زیر پر

کجا آن شبستان و رامشگران
کجا آن بر و بارگاه سران

کجا افسر و کاویانی درفش
کجا آن همه تیغهای بنفش

کجا آن دلیران جنگ آوران
کجا آن رد و موبد و مهتران

کجا آن همه بزم وساز شکار
کجا آن خرامیدن کارزار

کجا آن غلامان زرین کمر
کجا آن همه رای وآیین وفر

کجا آن سرافراز جانوسپار
که با تخت زر بود و با گوشوار

کجا آن همه لشکر و بوم و بر
کجا آن سرافرازی و تخت زر

کجا آن سر خود و زرین زره
ز گوهر فگنده گره بر گره

کجا اسپ شبدیز و زرین رکیب
که زیر تو اندر بدی ناشکیب

کجا آن سواران زرین ستام
که دشمن بدی تیغشان را نیام

کجا آن همه راز و آن بخردی
کجا آن همه فره ایزدی

کجا آن همه بخشش روز بزم
کجا آن همه کوشش روز رزم

کجا آن همه راهوار استران
عماری زرین و فرمانبران

هیونان و بالا وپیل سپید
همه گشته از جان تو ناامید

کجا آن سخنها به شیرین زبان
کجا آن دل و رای و روشن روان

ز هر چیز تنها چرا ماندی
ز دفتر چنین روز کی خواندی

مبادا که گستاخ باشی به دهر
که زهرش فزون آمد از پای زهر

پسر خواستی تا بود یار و پشت
کنون از پسر رنجت آمد به مشت

ز فرزند، شاهان به نیرو شوند
ز رنج زمانه بی آهو شوند

شهنشاه را چونک نیرو بکاست
چو بالای فرزند او گشت راست

هر آنکس که او کار خسرو شنود
به گیتی نبایدش گستاخ بود

همه بوم ایران تو ویران شمر
کنام پلنگان و شیران شمر

سر تخم ساسانیان بود شاه
که چون او نبیند دگر تاج و گاه

شد این تخمه ویران و ایران همان
برآمد همه کامهٔ بدگمان

فزون زین نباشد کسی را سپاه
ز لشکر که آمدش فریادخواه

گزند آمد از پاسبان بزرگ
کنون اندر آید سوی رخنه گرگ

نباشد سپاه تو هم پایدار
چو برخیزد از چار سو کارزار

روان تو را دادگر یار باد
سر بد سگالان نگونسار باد

به یزدان و نام تو ای شهریار
به نوروز و مهر و به خُرم بهار

که گر دست من زین سپس نیز رود
بساید مبادا به من بر درود

بسوزم همه آلت خویش را
بدان تا نبینم بداندیش را

ببرید هر چارانگشت خویش
بریده همی‌داشت در مشت خویش

چو در خانه شد آتشی بر فروخت
همه آلت خویش یکسر بسوخت