آکادمی شعر پلیکان

برو ای طبیبم از سر که خبر ز سر ندارم (46)

- اندازه متن +

برو ای طبیبم از سر که خبر ز سر ندارم
به خدا رها کنم جان که ز جان خبر

به عیادتم قدم نه که ز بی‌خودی شوم به
می ناب نوش و هم ده که غم دگر ندارم

غمم ار خوری از این پس نکنم ز غم خوری بس
نظری به جز تو با کس به کسی دگر ندارم

ز زَرت کنند زیور به زرت کشند در بر
من بی‌نوای مضطر چه کنم که زر ندارم

دگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم
تو بر این و من بر آنم که دل از تو برندارم

به من ار چه میْ ‌پرستم مدهید می به دستم
مبرید دل ز دستم که دل دگر ندارم

دل حافظ ار بجویی غم دل ز تندخویی
چو بگویمت،  بگویی سر دردسر ندارم

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×