دلم رمیده شد و غافلم منِ درویش (290)
کپی نوشته
کپی شد
کپی لینک
کپی شد
۱۴۰۳/۰۷/۲۳
-
اندازه متن
+
دلم رمیده شد و غافلم منِ درویش
که آن شِکاریِ سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سرِ ایمانِ خویش میلرزم
که دل به دستِ کمان ابروییست کافِرکیش
خیال حوصلهٔ بحر میپزد هیهات
چههاست در سرِ این قطرهٔ مُحال اندیش!
بنازم آن مژهٔ شوخِ عافیت کُش را
که موج میزندش آبِ نوش، بر سرِ نیش
ز آستینِ طبیبان هزار خون بچکد
گَرَم به تجربه دستی نهند بر دلِ ریش
به کویِ میکده گریان و سرفِکنده رَوَم
چرا که شرم همیآیدم ز حاصلِ خویش
نه عمرِ خِضر بِمانَد، نه مُلکِ اسکندر
نزاع بر سرِ دنیی دون مَکُن درویش
بدان کمر نرسد دستِ هر گدا حافظ
خزانهای به کف آور ز گنجِ قارون بیش
ای شَرمزده غنچهی مَستور از تو (33)
ای شَرمزده غنچهی مَستور از تو حیران و خِجِل، نرگسِ مَخمور از تو
گُل با…
حافظ 
