خورشید به گِل نَهُفت مینتوانم (128)
-
اندازه متن
+
خورشید به گِل نَهُفت مینتوانم
و اسرار زمانه گفت مینتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد
دُرّی که ز بیم سُفت مینتوانم
خورشید به گِل نَهُفت مینتوانم
و اسرار زمانه گفت مینتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد
دُرّی که ز بیم سُفت مینتوانم
حکایت 16 : شنیدم که روزی هرمز پدر خسرو (به) یکی خویدزار جو بگذشت خوید را آب داده بودند و…
در دایرهٔ سپهرِ ناپیدا غور جامیست که جمله را چشانند به دور
نوبت چو به…