درد زندگی (16-25)

امروز که نوبت جوانی من است 16

امروز که نوبت جوانی من است،
می نوشم از آن‌که کامرانی من است؛
عیبم مکنید. گرچه تلخ است خوش است،
تلخ است، از آن‌که زندگانی من است.


گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی 17

گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی.
ور نیز شدن به من بدی، کی شدمی؟
بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب،
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی.


از آمدن و رفتنِ ما سودی کو 18

از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟
وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟
در چَنْبَرِ چرخِ جانِ چندین پاکان،
می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟


افسوس که بیفایده فرسوده شدیم 19

افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،
وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!


* با یار چو آرمیده باشی همه عمر 20

* با یار چو آرمیده باشی همه عمر،
لذاتِ جهان چشیده باشی همه عمر،
هم آخِرِ کار رحلتت خواهد بود،
خوابی باشد که دیده‌باشی همه عمر.


اکنون که ز خوشدلی به‌جز نام نمانْد 21

اکنون که ز خوشدلی به‌جز نام نمانْد،
یک همدمِ پخته جز میِ خام نماند؛
دستِ طَرَب از ساغرِ می بازمگیر
امروز که در دست به‌جز جام نماند!


ای‌کاش که جای آرمیدن بودی 22

ای‌کاش که جای آرمیدن بودی،
یا این رَهِ دور را رسیدن بودی؛
کاش از پیِ صد هزار سال از دل خاک،
چون سبزه امیدِ بر دمیدن بودی!


چون حاصلِ آدمی درین جایِ دودَر 23

چون حاصلِ آدمی درین جایِ دودَر،
جز دردِ دل و دادنِ جان نیست دگر؛
خرّم دلِ آن‌که یک نفس زنده نبود،
و آسوده کسی‌ که خود نزاد از مادر!


* آن‌کس که زمین و چرخِ اَفلاک نهاد 24

* آن‌کس که زمین و چرخِ اَفلاک نهاد،
بس داغ که او بر دلِ غمناک نهاد؛
بسیار لبِ چو لعل و زُلفینِ چو مشک
در طَبلِ زمین و حُقّهِٔ خاک نهاد!


گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یزدان 25

گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یزدان،
برداشتمی من این فلک را ز میان؛
از نو فلک دگر چُنان ساختمی،
کازاده به کامِ دل رسیدی آسان.

از ازل نوشته (26-34)

بر لوحْ نشانِ بودنی‌ها بوده‌است 26

بر لوحْ نشانِ بودنی‌ها بوده‌است،
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده‌است؛
در روز ازل هر آن‌چه بایست بداد،
غم خوردن و کوشیدنِ ما بیهوده است،

چون روزی و عمر بیش‌وکم نتوان‌کرد 27

چون روزی و عمر بیش‌وکم نتوان‌کرد،
خود را به کم و بیش دُژَم نتوان‌کرد؛
کار من و تو چنان‌که رأی من و تو ست
از موم به دست خویش هم نتوان‌کرد.

افلاک که جز غم نفزایند دگر 28

افلاک که جز غم نفزایند دگر؛
نَنْهَند به جا تا نربایند دگر؛
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دَهْر چه می‌کشیم، نایند دگر.

ای آن‌که نتیجهٔ چهار و هفتی 29

ای آن‌که نتیجهٔ چهار و هفتی،
وز هفت و چهار دایم اندر تَفْتی،
می خور که هزار باره بیشت گفتم:
باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.

* تا خاکِ مرا به قالب آمیخته‌اند 30

* تا خاکِ مرا به قالب آمیخته‌اند،
بس فتنه که از خاک برانگیخته‌اند؛
من بهتر ازین نمی‌توانم بودن
کز بوته مرا چنین برون ریخته‌اند.

* تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت 31

* تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت؟
تا کی ز زیانِ دوزخ و سودِ بهشت؟
رو بر سر لوح بین که استادِ قضا
اندر ازل آن‌چه بودنی بود، نوشت.

* ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز 32

* ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز،
چندین چه بَری خواری ازین رنجِ دراز!
تن را به قضا سپار و با درد بساز،
کاین رفته قلم زِ بهرِ تو ناید باز.

در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی 33

در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی:
حُکمی که قضا بُوَد ز من می‌دانی؟
در گردشِ خود اگر مرا دست بُدی،
خود را برهاندمی ز سر گردانی.

نیکی و بدی که در نهادِ بشر است 34

نیکی و بدی که در نهادِ بشر است،
شادی و غمی که در قضا و قدر است،
با چرخ مکن حواله کاندر رَهِ عقل،
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است.

گردش دوران (35-56)

افسوس که نامهٔ جوانی طی شد 35

افسوس که نامهٔ جوانی طی شد،
وان تازه‌بهار زندگانی دی شد؛
حالی که ورا نام جوانی گفتند،
معلوم نشد که او کیْ آمد، کیْ شد!

 

افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد 36

افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد،
در پایِ اَجَل بسی جگرها خون شد!
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی:
کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد.

یک‌چند به کودکی به استاد شدیم 37

یک‌چند به کودکی به استاد شدیم؛
یک‌چند ز استادی خود شاد شدیم؛
پایان سخن شنو که مارا چه رسید:
چو آب برآمدیم و چون باد شدیم!

یارانِ موافق همه از دست شدند 38

یارانِ موافق همه از دست شدند،
در پای اجل یکان‌یکان پَست شدند،
بودیم به یک شراب در مجلسِ عمر،
یک دَوْر ز ما پیشترک مست شدند!

ای چرخِ فلک خرابی از کینهٔ توست 39

ای چرخِ فلک خرابی از کینهٔ توست،
بیداد گری پیشهٔ دیرینهٔ توست،
وی خاک اگر سینهٔ تو بشکافند،
بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت 40

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت،
خواهی تو فلک هفت شِمُر، خواهی هشت،
چون باید مُرد و آرزوها همه هِشْت،
چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت

یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد 41

یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد،
یک ذرّهٔ خاک و با زمین یکتا شد،
آمد شدنِ تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

* می‌پرسیدی که چیست این نقشِ مجاز 42

* می‌پرسیدی که چیست این نقشِ مجاز،
گر برگویم حقیقتش هست دراز،
نقشی است پدید آمده از دریایی،
و آنگاه شده به قَعْرِ آن دریا باز

جامی است که عقل آفرین می‌زندش 43

جامی است که عقل آفرین می‌زندش،
صد بوسه زِ مِهْر بر جَبین می‌زندش؛
این کوزه‌گر دَهْر چنین جامِ لطیف
می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش

اجزای پیاله‌ای که درهم پیوست 44

اجزای پیاله‌ای که درهم پیوست،
بشکستنِ آن روا نمی‌دارد مست،
چندین سر و ساقِ نازنین و کفِ دست،
از مِهرِ که پیوست و به کینِ که شکست؟

عالَم اگر ازبهرِ تو می‌آرایند 45

عالَم اگر ازبهرِ تو می‌آرایند،
مَگْرای بدان که عاقلان نگرایند؛
بسیار چو تو روند و بسیار آیند.
بربای نصیبِ خویش کِتْ بربایند.

از جملهٔ رفتگانِ این راهِ دراز 46

از جملهٔ رفتگانِ این راهِ دراز،
بازآمده‌ای کو که به ما گوید راز؟
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز،
چیزی نگذاری که نمی‌آیی باز!

می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت 47

می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت،
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت؛
زنهار به کس مگو تو این رازِ نهفت:
هر لاله که پَژْمُرد، نخواهد بِشْکفت.

* پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری 48

* پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری،
گفتم: نکنی ز رفتگان اِخباری؟
گفتا، می خور که همچو ما بسیاری،
رفتند و کسی بازنیامد باری!

بسیار بگشتیم به گِرْدِ در و دشت 49

بسیار بگشتیم به گِرْدِ در و دشت،
اندر همه آفاق بگشتیم به گشت؛
کس را نشنیدیم که آمد زین راه
راهی که برفت، راهرو بازنگشت!

ما لُعْبَتِکانیم و فلک لُعبَت‌باز 50

ما لُعْبَتِکانیم و فلک لُعبَت‌باز،
از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛
یک‌چند درین بساط بازی کردیم،
رفتیم به صندوقِ عدم یک‌یک باز!

ای بس که نباشیم و جهان خواهد‌بود 51

ای بس که نباشیم و جهان خواهد‌بود،
نی نام زِ ما و نه نشان خواهد‌بود؛
زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خَلَل،
زین پس چو نباشیم همان خواهد‌بود.

بر مَفْرشِ خاک خفتگان می‌بینم 52

بر مَفْرشِ خاک خفتگان می‌بینم،
در زیر زمین نهفتگان می‌بینم؛
چندان‌که به صحرای عدم می‌نگرم،
ناآمدگان و رفتگان می‌بینم!

این کهنه رباط را که عالم نام است 53

این کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگَهِ اَبْلَقِ صبح و شام است،
بزمی است که واماندهٔ صد جمشید است،
گوری است که خوابگاهِ صد بهرام است!

آن قصر که بهرام درو جام گرفت 54

آن قصر که بهرام درو جام گرفت،
آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر،
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ توس 55

مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ توس،
در چنگ گرفته کلّهٔ کیکاوس،
با کلّه همی‌گفت که: افسوس، افسوس!
کو بانگ جَرَس‌ها و کجا نالهٔ کوس؟

آن قصر که بر چرخ همی‌زد پهلو 56

آن قصر که بر چرخ همی‌زد پهلو،
بر درگهِ او شهان نهادندی رو،
دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای
بنشسته همی‌گفت که: «کوکو، کوکو؟»

ذرات گردنده (57-73)

از تن چو برفت جان پاک من و تو 57

از تن چو برفت جان پاک من و تو،
خشتی دو نهند بر مَغاکِ من و تو؛
و آنگه زِ برایِ خشتِ گورِ دگران،
در کالبدی کشند خاکِ من و تو.

 

* هر ذره که بر روی زمینی بوده‌است 58

* هر ذره که بر روی زمینی بوده‌است،
خورشید‌رُخی، زُهره‌جَبینی بوده‌است،
گَرْد از رخِ آستین به آزَرْم فشان،
کان هم رخِ خوب نازنینی بوده‌است.

 

ای پیرِ خردمند پِگَهْ‌تر برخیز 59

ای پیرِ خردمند پِگَهْ‌تر برخیز،
وان کودکِ خاک‌بیز را بنگر تیز،
پندش ده و گو که، نرم‌نرمک می‌بیز،
مغزِ سرِ کیقباد و چشمِ پرویز

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده 60

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده،
بلبل ز جمال گُل طَرَبناک شده؛
در سایهٔ گل نشین که بسیار این گل،
از خاک برآمده‌است و در خاک شده!

ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست 61

ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست،
بی بادهٔ گُلرنگ نمی‌شاید زیست؛
این سبزه که امروز تماشاگه ماست،
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست!

چون ابر به نوروز رخِ لاله بشست 62

چون ابر به نوروز رخِ لاله بشست،
بر خیز و به جامِ باده کن عزمِ درست،
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست،
فردا همه از خاک تو برخواهد رُسْت!

هر سبزه که بر کنار جویی رُسته‌است 63

هر سبزه که بر کنار جویی رُسته‌است،
گویی ز لبِ فرشته‌خویی رسته‌است؛
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی،
کان سبزه ز خاک لاله‌رویی رسته‌است.

می خور که فلک بهر هلاک من و تو 64

می خور که فلک بهر هلاک من و تو،
قصدی دارد به جانِ پاک من و تو؛
در سبزه نشین و میِ روشن می‌خور؛
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو!

دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد 65

دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد،
کاو گِل به لگد می‌زد و خوارش می‌کرد،
وان گِل به زبانِ حال با او می‌گفت:
ساکن، که چو من بسی لگد خواهی‌خورد!

بردار پیاله و سبو ای دل‌جو 66

بردار پیاله و سبو ای دل‌جو،
برگَرْد به گِردِ سبزه‌زار و لبِ جو؛
کاین چرخ بسی قَدّ‌ِ بُتانِ مَهْرو،
صد بار پیاله کرد و صد بار سبو!

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی 67

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی،
سرمست بدم چو کردم این اوباشی؛
با من به زبانِ حال می‌گفت سبو:
من چون تو بُدَم، تو نیز چون من باشی!

زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری 68

زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری،
پُر کن قَدَحی بخور، به من دِهْ دگری،
زان پیشتر ای پسر که دررَهْگُذری،
خاک من و تو کوزه کند کوزه‌گری.

* بر کوزه‌گری پریر کردم گذری 69

* بر کوزه‌گری پریر کردم گذری،
از خاک همی‌نمود هر دَم هنری؛
من دیدم اگر ندید هر بی‌بصری،
خاک پدرم در کف هر کوزه‌گری.

* هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری 70

* هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری،
تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟
انگشتِ فریدون و کَفِ کیخسرو،
برچرخ نهاده‌ای، چه می‌پنداری؟

در کارگه کوزه‌گری کردم رای 71

در کارگه کوزه‌گری کردم رای،
بر پلهٔ چرخ دیدم استاد به‌پای،
می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر،
از کَلّهٔ پادشاه و از دست گدای!

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌است 72

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌است،
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده‌است؛
این دسته که بر گردن او می‌بینی:
دستی است که بر گردن یاری بوده‌است!

در کارگهِ کوزه‌گری بودم دوش 73

در کارگهِ کوزه‌گری بودم دوش،
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛
هر یک به زبانِ حال با من گفتند:
«کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش؟»!

هرچه بادا باد (74-100)

گر من ز می مُغانه مستم، هستم 74

گر من ز می مُغانه مستم، هستم،
گر کافِر و گَبْر و بت‌پرستم، هستم،
هر طایفه‌ای به من گمانی دارد،
من زانِ خودم، چُنان‌که هستم هستم

 

گر من ز می مُغانه مستم، هستم 75

گر من ز می مُغانه مستم، هستم،
فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین من است؛
گفتم به عروسِ دَهْر: «کابین تو چیست؟»
گفتا: «دلِ خرّمِ تو کابینِ من است»

 

من بی می ناب زیستن نتوانم 76

من بی می ناب زیستن نتوانم،
بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم،
من بندهٔ آن دَمَم که ساقی گوید:
«یک جام دگر بگیر» و من نتوانم.

 

امشب می جامِ یک‌مَنی خواهم‌کرد 77

امشب می جامِ یک‌مَنی خواهم‌کرد،
خود را به دو جامِ می غنی خواهم‌کرد؛
اول سه طلاقِ عقل و دین خواهم‌داد،
پس دخترِ رَز را به زنی خواهم‌کرد.

 

* چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید 78

* چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید،
احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید؛
خاک تن من به باده آغشته کنید،
وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید.

 

* چون درگذرم به باده شویید مرا 79

* چون درگذرم به باده شویید مرا،
تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا،
خواهید به روز حَشْر یابید مرا؟
از خاکِ درِ میکده جویید مرا.

* چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب 80

* چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب
آید ز تُراب، چون روم زیرِ تُراب،
گر بر سر خاک من رسد مَخموری،
از بوی شراب من شود مست و خراب.

 

روزی که نهالِ عمر من کنده ‌شود 81

روزی که نهالِ عمر من کنده ‌شود،
و اجزام ز یک‌دگر پراکنده شود؛
گر زان‌ که صراحیی کُنند از گِل من،
حالی که ز باده پُر کنی زنده شود.

 

* در پای اجل چو من سرافکنده شوم 82

* در پای اجل چو من سرافکنده شوم،
وز بیخ امید عمر بر کنده شوم،
زینهار، گِلَم به جز صراحی نکنید،
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم.

* یاران به موافقت چو دیدار کنید 83

* یاران به موافقت چو دیدار کنید،
باید که زِ دوست یاد بسیار کنید؛
چون بادهٔ خوشگوار نوشید به هم،
نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید.

 

* آنان‌که اسیر عقل و تمییز شدند 84

* آنان‌که اسیر عقل و تمییز شدند،
در حسرتِ هست‌ونیست ناچیز شدند؛
رو با خبرا، تو آب انگور گُزین،
کان بی‌خبران به غوره مِیْویز شدند!

 

* ای صاحب فتوا، ز تو پرکارتریم 85

* ای صاحب فتوا، ز تو پرکارتریم
با این‌همه مستی، از تو هشیارتریم
تو خونِ کسان خوری و ما خونِ رَزان
انصاف بده، کدام خون‌خوارتریم؟

 

شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی 86

شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.
هر لحظه به دام دگری پابستی؛
گفتا؛ شیخا، هر آن‌چه گویی هستم،
آیا تو چنان‌که می‌نمایی هستی؟

* گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست87

* گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست،
قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،
فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!

گویند: بهشت و حورعین خواهد‌بود 88

گویند: بهشت و حورعین خواهد‌بود،
و آن‌جا می ناب و اَنْگَبین خواهد‌بود؛
گر ما می و معشوقه گُزیدیم چه باک؟
آخِر نه به عاقبت همین خواهد‌بود؟

* گویند: بهشت و حور و کوثر باشد 89

* گویند: بهشت و حور و کوثر باشد،
جوی می و شیر و شهد و شکّر باشد؛
پر کن قدح باده و بر دستم نه،
نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد.

* گویند بهشتِ عَدْن با حور خوش است 90

* گویند بهشتِ عَدْن با حور خوش است،
من می‌گویم که: آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار،
کاواز دُهُل برادر از دور خوش است.

کس خُلْد و جَحیم را ندیده‌است ای دل 91

کس خُلْد و جَحیم را ندیده‌است ای دل،
گویی که از آن جهان رسیده‌است ای دل؟
امّید و هراسِ ما به چیزی است کزان،
جز نام نشانی نه پدید است ای دل!

* من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت 92

* من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت
از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛
جامی و بتی و بَربَطی بر لب کِشت.
این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.

چون نیست مقام ما درین دهر مُقیم 93

چون نیست مقام ما درین دهر مُقیم،
پس بی می و معشوق خطایی است عظیم.
تا کی ز قدیم و مُحْدَث امّیدم و بیم؟
چون من رفتم، جهان چه مُحْدَث چه قدیم.

 

چون آمدنم به من نَبُد روز نخست 94

چون آمدنم به من نَبُد روز نخست،
وین رفتنِ بی‌مراد عَزمی است درست،
برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت،
کاندوهِ جهان به می فروخواهم‌شست.

 

چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ 95

چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ،
پیمانه چو پر شود، چه شیرین و چه تلخ؛
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی،
از سَلْخ به غُرّه آید، از غُرّه به سَلْخ!

 

* جُز راهِ قَلَندرانِ میخانه مپوی 96

* جُز راهِ قَلَندرانِ میخانه مپوی،
جز باده و جز سِماع و جز یار مجوی؛
بر کَفْ قَدَحِ باده و بر دوشْ سبو،
می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی.

 

* ساقی غمِ من بلند‌آوازه شده‌است 97

* ساقی غمِ من بلند‌آوازه شده‌است،
سرمستیِ من برون ز اندازه شده‌است؛
با مویِ سپیدْ سرخوشم کز میِ تو؛
پیرانه‌سرم بهارِ دل تازه شده‌است.

 

* تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی 98

* تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی،
سَدّ‌ِ رَمَقی باید و نصف نانی،
وانگه من و تو نشسته در ویرانی،
خوشتر بُوَد آن ز مُلْکَتِ سلطانی.

* من ظاهرِ نیستی و هستی دانم 99

* من ظاهرِ نیستی و هستی دانم،
من باطنِ هر فراز و پستی دانم؛
با این‌همه از دانشِ خود شَرْمَم باد،
گر مرتبه‌ای وَرایِ مستی دانم.

از من رَمَقی به سعی ساقی مانده‌است 100

از من رَمَقی به سعی ساقی مانده‌است،
وَزْ صحبتِ خلق، بی‌وفاقی مانده‌است؛
از بادهٔ دوشین قَدَحی بیش نماند.
از عمر ندانم که چه باقی مانده‌است!.

هیچ است (101-107)

ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است 101

ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است،
وین طارَمِ نُهْ‌سپهرِ اَرْقَم هیچ است،
خوش باش که در نشیمنِ کَوْن ‌و فَساد.
وابستهٔ یک دمیم و آن هم هیچ است

دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است 102

دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است
و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است

دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه 103

دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه؟
وین نامهٔ عمر خوانده گیر، آخِر چه؟
گیرم که به کامِ دل بماندی صد سال،
صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟

* رندی دیدم نشسته بر خِنْگِ زمین  104

* رندی دیدم نشسته بر خِنْگِ زمین،
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین،
نی حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین،
اندر دو جهان کرا بُوَد زَهرهٔ این؟

 

این چرخِ فلک که ما در او حیرانیم 105

این چرخِ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشیدْ چراغ‌دان و عالَم فانوس
ما چون صُوَریم کاندر او گَردانیم

چون نیست زِ هر چه هست جُز باد به دست 106

چون نیست زِ هر چه هست جُز باد به دست
چون هست زِ هر چه هست نُقصان و شکست
انگار که هست، هر چه در عالَم نیست
پندار که نیست، هر چه در عالَم هست

بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ 107

بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،
شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،
من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.!

دم را دریابیم (108-143)

از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است 108

از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است،
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،
این یک نفسِ عزیز را خوش می‌دار،
کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است

 

شادی بطلب که حاصلِ عمر دمی است 109

شادی بطلب که حاصلِ عمر دمی است،
هر ذرّه ز خاکِ کیقبادی و جَمی است،
احوالِ جهان و اصلِ این عمر که هست،
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.

تا زُهره و مَهْ در آسمان گشته پدید 110

تا زُهره و مَهْ در آسمان گشته پدید،
بهتر ز میِ ناب کسی هیچ ندید؛
من در عجبم ز می‌فروشان، کایشان،
زین بِهْ که فروشند چه خواهند‌خرید؟

 

مهتاب به نور دامن شب بشکافت 111

مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می نوش، دمی خوشتر از این نتوان یافت
خوش باش و بیندیش که مهتاب بسی
اندر سر گور یک به یک خواهد تافت

 

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را 112

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را،
حالی خوش کن تو این دلِ سودا را،
می نوش به ماهتاب، ای ماه که ماه
بسیار بگردد و نیابد ما را.

این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد 113

این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد!
دریاب دمی که با طَرَب می‌گذرد؛
ساقی، غم فردای حریفان چه خوری.
پیش آر پیاله را، که شب می‌گذرد.

هنگام سپیده‌دم خروس سحری 114

هنگام سپیده‌دم خروس سحری،
دانی که چرا همی‌کند نوحه‌گری؟
یعنی که: نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری!

وقت سحر است، خیز ای مایهٔ ناز 115

وقت سحر است، خیز ای مایهٔ ناز،
نرمک‌نرمک باده خور و چنگ نواز،
کان‌ها که بجایند نپایند کسی،
و آن‌ها که شدند کس نمی‌آید باز!

هنگام صبوح ای صنمِ فرخْ‌پی 116

هنگام صبوح ای صنمِ فرخْ‌پی
برساز ترانه‌ای و پیش آور می؛
کافکند به خاک صد هزاران جَم و کیْ
این آمدنِ تیرمه و رفتنِ دی.

صبح است، دمی بر می گلرنگ زنیم 117

صبح است، دمی بر می گلرنگ زنیم،
وین شیشهٔ نام و ننگ بر سنگ زنیم،
دست از اَمَلِ درازِ خود باز کشیم،
در زلفِ دراز و دامنِ چنگ زنیم.

روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد 118

روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد،
ابر از رُخِ گلزار همی‌شوید گَرْد،
بلبل به زبانِ پهلوی با گلِ زرد،
فریاد همی‌زند که: می باید خورد!

فصلِ گُل و طَرْفِ جویْبار و لبِ کِشْت 119

فصلِ گُل و طَرْفِ جویْبار و لبِ کِشْت،
با یک دو سه تازه‌ دلبری حورسرشت؛
پیش آر قَدَح که باده‌نوشانِ صَبوح،
آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت.

بر چهرهٔ گُل نسیمِ نوروز خوش است 120

بر چهرهٔ گُل نسیمِ نوروز خوش است،
در صَحنِ چمن رویِ دل‌افروز خوش است،
از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست؛
خوش باش و ز دی مگو، که امروز خوش است.

ساقی، گل و سبزه بس طربناک شده‌است 121

ساقی، گل و سبزه بس طربناک شده‌است،
دریاب که هفتهٔ دگر خاک شده‌است؛
می نوش و گُلی بچین، که تا در نگری
گل خاک شده‌است و سبزه خاشاک شده‌است.

چون لاله به نوروز قدح گیر به دست 122

چون لاله به نوروز قدح گیر به دست،
با لاله‌رخی اگر تو را فرصت هست؛
می نوش به خرمی، که این چرخِ کبود
ناگاه تو را چو خاک گرداند پَست.

هر گه که بنفشه جامه در رنگ زند 123

* هر گه که بنفشه جامه در رنگ زند،
در دامنِ گل بادِ صبا چنگ زند،
هشیار کسی بُوَد که، با سیمْبَری
می نوشد و جام باده بر سنگ زند.

برخیز و مخور غمِ جهانِ گُذران 124

برخیز و مخور غمِ جهانِ گُذران،
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در طَبْعِ جهان اگر وفایی بودی،
نوبت به تو خود نیامدی از دگران.

در دایرهِٔ سپهرِ ناپیدا غور 125

در دایرهِٔ سپهرِ ناپیدا غور،
می نوش به خوشدلی که دور است به جور؛
نوبت چو به دوْرِ تو رَسَد آه مکن،
جامی است که جمله را چشانند به دوْر!

از درسِ علوم جمله بگریزی بِهْ 126

از درسِ علوم جمله بگریزی بِهْ،
و اندر سرِ زلفِ دلبر آویزی به،
ز آن پیش که روزگار خونت ریزد،
تو خونِ قِنینه در قدح ریزی به.

ایّامِ زمانه از کسی دارد ننگ 127

ایّامِ زمانه از کسی دارد ننگ،
کاو در غمِ ایّام نشیند دلتنگ؛
می خور تو در آبگینه با نالهٔ چنگ،
ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ!

* از آمدنِ بهار و از رفتنِ دی 128

* از آمدنِ بهار و از رفتنِ دی،
اوراقِ وجودِ ما همی‌گردد طی؛
می خور، مخور اندوه، که گفته‌است حکیم:
غم‌های جهان چو زَهر و تِریاقش می.

زان پیش که نامِ تو ز عالَم برود 129

زان پیش که نامِ تو ز عالَم برود
می خور، که چو می به دل رسد غم برود؛
بگشای سرِ زلفِ بُتی بند ز بند،
زان پیش که بند‌بندت از هم برود!

* ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم 130

* ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم،
وین یک‌دمِ عمر را غنیمت شمریم؛
فردا که ازین دیْر کُهَن درگذریم؛
با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم.

* تَن زن چو به زیرِ فَلَکِ بی‌باکی 131

* تَن زن چو به زیرِ فَلَکِ بی‌باکی،
می نوش چو در جهانِ آفت‌ناکی؛
چون اوّل و آخِرت به جز خاکی نیست،
انگار که بر خاک نه‌ای در خاکی.

* می بر کفِ من نِهْ که دلم در تاب است 132

* می بر کفِ من نِهْ که دلم در تاب است،
وین عمرِ گریزپای چون سیماب است،
دریاب که، آتشِ جوانی آب است،
هُش دار، که بیداری دولت خواب است.

می نوش که عمرِ جاودانی این است 133

می نوش که عمرِ جاودانی این است،
خود حاصِلَت از دوْرِ جوانی این است.
هنگامِ گُل و مُل است و یاران سرمست،
خوش باش دمی، که زندگانی این است.

با باده نشین، که مُلْکِ محمود این است 134

با باده نشین، که مُلْکِ محمود این است،
وَزْ چنگ شنو، که لحنِ داوود این است؛
از آمده و رفته دگر یاد مکن،
حالی خوش باش، زان‌که مقصود این است.

امروز تو را دسترس فردا نیست 135

امروز تو را دسترس فردا نیست،
و اندیشهٔ فردات به جز سودا نیست،
ضایع مکن این دم اَر دلت بیدار است،
کاین باقیِ عمر را بقا پیدا نیست!

 

 

* دوْرانِ جهان بی می و ساقی هیچ است 136

* دوْرانِ جهان بی می و ساقی هیچ است،
بی زمزمهٔ نایِ عراقی هیچ است؛
هر چند در احوال جهان می‌نگرم،
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است.

تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه 137

تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه؛
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه،
پر کن قدح باده، که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه.

تا دست به اتفاق بر هم نزنیم 138

تا دست به اتفاق بر هم نزنیم،
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم،
خیزیم و دمی زنیم پیش از دمِ صبح،
کاین صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم!

لب بر لب کوزه بردم از غایت آز 139

لب بر لب کوزه بردم از غایت آز،
تا زو طلبم واسطهٔ عمرِ دراز،
لب بر لب من نهاد و می‌گفت به راز:
می خور، که بدین جهان نمی‌آیی باز!

خیام، اگر ز باده مستی، خوش باش 140

خیام، اگر ز باده مستی، خوش باش؛
با لاله‌رخی اگر نشستی، خوش باش؛
چون عاقبتِ کار جهان نیستی است،
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش.

فردا علم نفاق طی خواهم کرد 141

فردا علم نفاق طی خواهم کرد،
با موی سپید قصد می خواهم کرد،
پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید،
این دم نکنم نشاط، کی خواهم‌ کرد؟

گردون نِگَری ز قدّ‌ِ فرسودهٔ ماست 142

گردون نِگَری ز قدّ‌ِ فرسودهٔ ماست،
جیحون اثری ز اشکِ پالودهٔ ماست،
دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست.
فردوس دمی زِ وقتِ آسودهٔ ماست.

عمرت تا کی به خود‌پرستی گذرد 143

عمرت تا کی به خود‌پرستی گذرد
یا در پیِ نیستی و هستی گذرد
می خور که چُنین عمر که غم در پی اوست
آن بِهْ که به خواب یا به مستی گذرد

 

پایان

سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله (1)

حکایت 1 : سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله، که آفریدگار جهان است، و دارنده زمین و زمان است، و روزی‌ده جانوران است، و دانندهٔ آشکارا و نهان است. خداوند بی‌همتا و بی‌انباز، و بی‌دستور و بی‌نیاز، یکی نه از حد قیاس و عدد، قادر و مستغنی از ظهیر و مدد، و درود بر پیغمبران او از آدم صفی تا پیغمبر عربی محمد مصطفی صلی الله علیهم اجمعین، و بر عترت و اصحاب و برگزیدگان او. چنین گوید (خواجه حکیم فیلسوف الوقت سید المحققین ملک الحکماء) عمربن ابراهیم الخیام (رحمه الله علیه) که «چون نظر افتاد از آن جا که کمال عقل است هیچ چیز نیافتم شریف‌تر از سخن و رفیع‌تر از کلام، چه اگر بزرگوارتر از کلام چیزی بودی حق تعالی با رسول صلی الله علیه خطاب فرمودی، و گفته‌اند بتازی و خیر جلیس فی‌الزمان کتاب، دوستی که بر من حق صحبت داشت و در نیک عهدی یگانه بود از من التماس کرد که سبب نهادن نوروز چه بوده است و کدام پادشاه نهاد است، التماس او را مبذول داشتم و این مختصر جمع کرده آمد بتوفیق جل جلاله».

درین کتاب که بیان کرده آمد در کشف حقیقت نوروز (2)

حکایت 2 : درین کتاب که بیان کرده آمد در کشف حقیقت نوروز که بنزدیک ملوک عجم کدام روز بوده است و کدام پادشاه نهاده است و چرا بزرگ داشته اند آن را و دیگر آیین پادشاهان و سیرت ایشان در هر کاری مختصر کرده آید ان شاء الله تعالی، اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود یکی آنک هر سیصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروز باول دقیقه حمل باز آید بهمان وقت و روز که رفته بود بدین دقیقه نتواند آمدن، چه هر سال از مدت همی کم شود، و چون جمشید آن روز را دریافت نوروز نام نهاد و جشن آیین آورد، و پس از آن پادشاهان و دیگر مردمان بدو اقتدا کردند، و قصه آن چنانست که چون گیومرت اول از ملوک عجم بپادشاهی بنشست خواست که ایام سال و ماه را نام نهد و تاریخ سازد تا مردمان آن را بدانند، بنگریست که آن روز بامداد آفتاب باول دقیقه حمل آمد، موبدان عجم را گرد کرد و بفرمود که تاریخ ازینجا آغاز کنند، موبدان جمع آمدند و تاریخ نهادند، و چنین گفتند موبدان عجم که دانا آن روزگار بوده اند که ایزد تبارک و تعالی دوانزده فریشته آفریده است، از آن چهار فرشته بر آسمانها گماشته است تا آسمان را بهر چه اندروست از اهرمنان نگاه دارند، و چهار فریشته را بر چهار گوشه جهان گماشته است تا اهرمنان را گذر ندهند که از کوه قاف بر گذرند، و چنین گویند که چهار فرشته در آسمانها و زمینها میگردند و اهرمنان را دور میدارند از خلایق، و چنین میگویند که این جهان اندر میان آن جهان چون خانه ئیست نو اندر سرای کهن برآورده، و ایزد تعالی آفتاب را از نور بیافرید و آسمانها و زمینها را بدو پرورش داد، و جهانیان چشم بروی دارند که نوریست از نورهای ایزد تعالی، و اندر وی با جلال و تعظیم نگرند که در آفرینش وی ایزد تعالی را عنایت بیش از دیگران بوده است، و گویند مثال این چنانست که ملکی بزرگ اشارت کند بخلیفتی از خلفاء خویش که او را بزرگ دارند و حق هنر وی بدانند که هر که وی را بزرگ داشته است ملک را بزرگ داشته باشد، و گویند چون ایزد تبارک و تعالی بدان هنگام که فرمان فرستاد که ثبات بر گیرد تا تابش و منفعت او بهمه چیزها برسد آفتاب از سر حمل برفت و آسمان او را بگردانید و تاریکی از روشنایی جدا گشت و شب و روز پدیدار شد و آن آغازی شد مر تاریخ این جهان را، و پس از آن بهزار و چهارصد و شصت و یک سال بهمان دقیقه و همان روز باز رسید، و آن مدت هفتاد(و سه بار قرآن) کیوان و اورمزد باشد که آن را قرآن اصغر خوانند، و این قران هر بیست سال باشد، و هر گاه که آفتاب دور خویشتن سپری کند و بدین جای برسد و زحل و مشتری را بهمین برج که هبوط زحل اندروست قرآن بود با مقابله این برج میزان که زحل اندروست یک دور اینجا و یک دور آنجا برین ترتیب که یاد کرده آمد، و جایگاه کواکب نموده شد، چنانک آفتاب از سر حمل روان شد، و زحل و مشتری با دیگر کواکب آنجا بودند، بفرمان ایزد تعالی حالهای عالم دیگرگون گشت، و چیزها، نو بدید آمد، مانند آنک در خورد عالم و گردش بود، چون آن وقت را دریافتند ملکان عجم، از بهر بزرگ داشت آفتاب را و از بهر آنکه هر کس این روز را در نتوانستندی یافت نشان کردند، و این روز را جشن ساختند، و عالمیان را خبر دادند تا همگنان آن را بدانند و آن تاریخ را نگاه دارند، و چنین گویند که چون گیومرت این روز را آغاز تارخی کرد هر سال آفتاب را (و چون یک دور آفتاب بگشت در مدت سیصد)و)شصت و پنج روز) بدوانزده قسمت کرد هر بخشی سی روز، و هر یکی را از آن نامی نهاد و بفریشته ای باز بست از آن دوانزده فرشته که ایزد تبارک و تعالی ایشان را بر عالم گماشته است، پس آنگاه دور بزرگ را که سیصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروزیست سال بزرگ نام کرد و بچهار قسم کرد، چون چهار قسم ازین سال بزرگ بگذرد نوروز بزرگ و نوگشتن احوال عالم باشد، و بر پادشاهان واجبست آیین و رسم ملوک بجای آوردن از بهر مبارکی و از بهر تاریخ را و خرمی کردن باول سال، هر که روز نوروز جشن کند و بخرمی پیوندد تا نوروز دیگر عمر در شادی و خرمی گذارد، و این تجربت حکما از برای پادشاهان کرده اند،
فروردین ماه، بزبان پهلوی است، معنیش چنان باشد که این آن ماهست که آغاز رستن نبات در وی باشد، و این ماه مر برج حمل راست که سر تا سر وی آفتاب اندرین برج باشد
اردیبهشت ماه، این ماه را در اردیبهشت نام کردند یعنی این ماه آن ماهست که جهان اندر وی ببهشت ماند از خرمی، وارد بزبان پهلوی مانند بود، و آفتاب اندرین ماه بر دور راست در برج ثور باشد و میانه بهار بود،
خردادماه، یعنی آن ماهست که خورش دهد مردمان را از گندم وجو و میوه، و آفتاب درین ماه در برج جوزا باشد،
تیرماه، این ماه را بدان تیرماه خوانند که اندرو جو و گندم و دیگر چیزها را قسمت کنند، و تیر آفتاب از غایت بلندی فرود آمدن گیرد، و اندرین ماه آفتاب در برج سرطان باشد، و اول ماه از فصل تابستان بود،
مردادماه، یعنی خاک داد خویش بداد از برها و میوها پخته که در وی بکمال رسد، و نیز هوا در وی مانند غبار خاک باشد و این ماه میانه تابستان بود و قسمت او از آفتاب مر برج اسد(را) باشد.
شهریورماه، این ماه را از بهر آن شهریور خوانند که ریو دخل بود یعنی دخل پادشاهان درین ماه باشد، و درین ماه برزگران را دادن خراج آسان تر باشد، و آفتاب درین ماه در سنبله باشد و آخر تابستان بود،
مهرماه، این ماه را از آن مهرماه گویند که مهربانی بود مردمان را بر یکدیگر ، از هر چه رسیده باشد از غله و میوه نصیب باشد بدهند، و بخورند بهم، و آفتاب درین ماه در میزان باشد، و آغاز خریف بود،
آبان ماه، یعنی آبها درین ماه زیادت گردد از بارانها که آغاز کند، و مردمان آب گیرند از بهر کشت، و آفتاب درین ماه در برج عقرب باشد،
آذر ماه، بزبان پهلوی آذر آتش بود، و هوا درین ماه سرد گشته باشد، و بآتش حاجت بود، یعنی ماه آتش، و نوبت آفتاب درین ماه مر برج قوس را باشد.
دی ماه، بزبان پهلوی دی دیو باشد، بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود، و آفتاب در جدی بود، و اول زمستان باشد.
بهمن ماه، یعنی این ماه بهمان ماند و ماننده بود بماه دی بسردی و بخشکی، و بکنج اندر مانده، و تیر آفتاب اندرین ماه بخانه زحل باشد بدلو با جدی پیوند دارد.
اسفندارمذماه، این ماه را بدان اسفندارمذ خوانند که اسفند بزبان پهلوی میوه بود یعنی اندرین ماه میوها و گیاهها دمیدن گیرد، و نوبت آفتاب بآخر برجها رسد ببرج حوت،
پس گیومرت این مدت را بدین گونه بدوانزده بخش کرد، و ابتداء تاریخ بدید کرد، و پس از آن چهل سال بزیست، چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست، و نهصد و هفتاد سال پادشاهی راند، و دیوان را قهر کرد. و آهنگری و درود گری و بافندگی پیشه آورد، و انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد، و جهان بخرمی بگذاشت، و بنام نیک از جهان بیرون شد، و از پس او طهمورث بنشست، و سی سال پادشاهی کرد، و دیوان را در طاعت آورد، و بازارها و کوچها بنهاد، و ابریشم و پشم ببافت، و رهبان بزسپ در ایام او بیرون آمد، و دین صابیان آورد، و او دین بپذیرفت، و زنار بر بست، و آفتاب را پرستید، و مردمان را دبیری آموخت، و او را طهمورث دیو بند خواندندی، و از پس او پادشاهی ببرادرش جمشید رسید، و ازین تاریخ هزار و چهل سال گذشته بود، و آفتاب اول روز بفروردین تحویل کرد و ببرج نهم آمد، چون از ملک جمشید چهار صدو بیست و یکسال بگذشت این دور تمام شده بود، و آفتاب بفروردین خویش باول حمل باز آمد، و جهان بروی راست گشت، دیوان را مطیع خویش گردانید، و بفرمود تا گرمابه ساختند، و دیبا را ببافتند، و دیبا را پیش از ما دیو بافت خواندندی اما آدمیان بعقل و تجربه و روزگار بدینجا رسانیده اند که می بینی، و دیگر خر را بر اسب افگند تا استر پدید آمد، و جواهر از معادن بیرون آورد، و سلاحها و پیرایها همه او ساخت، و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب ازکانها بیرون آورد، و تخت و تاج و یاره و طوق انگشتری او کرد. و مشک و عنبر و کافور و زعفران و عود و دیگر طیبها او بدست آورد، پس درین روز که یاد کردیم جشن ساخت و نوروزش نام نهاد، و مردمان را فرمود که هر سال چون فروردین نو شود آن روز جشن کنند، و آن روز نو دانند تا آنگاه که دور بزرگ باشد، که نوروز حقیقت بود، و جمشید در اول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود، و جهانیان او را دوست دار بودند و بدو خرم، و ایزد تعالی او را فری و عقلی داده بود که چندین چیزها بنهاد و جهانیان را بزر و گوهر و دیبا و عطرها و چهار پایان بیاراست، چون از ملک او چهارصدو اند سال بگذشت دیو بدو راه یافت، و دنیا در دل او شیرین گردانید، و در دنیا در دل کسی شیرین مباد، منی در خویشتن آورد، بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد ، و از خواسته مردمان گنج نهادن گرفت، جهانیان ازو برنج افتادند، و شب و روز از ایزد تعالی زوال ملک او میخواستند، آن فر ایزدی ازو برفت، تدبیرهاش همه خطا آمد، بیوراسپ که او را ضحاک خوانند از گوشه ای در آمد، و او را بتاخت، و مردمان او را یاری ندادند از انک ازو رنجیده بودند، بزمین هندوستان گریخت، بیوراسپ بپادشاهی بنشست و عاقبت او را بدست آورد و پاره بدونیم کرد، و بیوراسپ هزار سال پادشاهی کرد، باول دادگر بود و بآخر بی داد گشت، و هم بگفتار و بکردار دیو از راه بیفتاد، و مردمان را رنج می نمود، تا افریدون از هندوستان بیامد و او را بکشت و بپادشاهی بنشست، و افریدون از تخم جمشید بود و پانصد سال پادشاهی کرد، چون صد و شصت و چهار سال از ملک افریدون بگذشت دور دوم از تاریخ گیومرت تمام شد، و او دین ابراهیم علیه السلام پذیرفته بود، و پیل و شیر و یوز را مطیع گردانید، و خیمه و ایوان او ساخت، و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهاء روان در عمارت و باغها او آورد، چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد، و مهرگان هم او نهاد و همان روز که ضحاک را بگرفته و ملک بر وی راست گشت جشن سده بنهاد ، و مردمان که از جور و ستم ضحاک برسته بودند پسندیدند، و از جهت فال نیک آن روز را جشن کردندی، و هر سال تا امروز آیین آن پادشاهان نیک عهد در ایران و توران بجای میآرند، چون آفتاب بفروردین خویش رسید آن روز آفریدون بنوجشن کرد، و از همه جهان مردم گرد آورد، و عهدنامه نبشت، و گماشتگان را داد فرمود، و ملک بر پسران قسمت کرد ترکستان از آب جیحون تا چین و ماچین تور را داد، و زمین روم مرسلم را ، و زمین ایران و تخت خویش را بایرج داد، و ملکان ترک و روم و عجم همه از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون اند و جهانیان را واجبست آیین پادشان بجای آوردن، از بهر آنک از تخم وی اند، و چون روزگار او بگذشت و آن دیگر پادشاهان که بعد ازو بودند تا بروزگار گشتاسپ، چون از پادشاهی گشتاسپ سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد، و دین گبری آورد، و گشتاسپ دین او بپذیرفت و بران می (رفت)، و از گاه جشن افریدون تا این وقت نهصد و چهل سال گذشته بود، و آفتاب نوبت خویش بعقرب آورد، گشتاسپ بفرمود تا کبیسه کردند و فروردین آن روز آفتاب باول سرطان گرفت و جشن کرد، و گفت این روز را نگاه دارید و نوروز کنید که سرطان طالع عملست، و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت حق بیت المال دادن آسان بود، و بفرمود که هر صد و بیست سال کبسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند، پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنین خوانند بماند، و تا آن مدت کبیسه نکرده بودند و مردمان هم بران میرفتند، تا بروزگار اردشیر پاپکان، که او کبیسه کرد و جشن بزرگ داشت و عهدنامه بنوشت، و آن روز(را نوروز) بخواند، و هم بران آیین میرفتند تا بروزگار نوشین روان عادل، چون ایوان مداین تمام گشت نوروز کرد و رسم جشن بجا آورد چنانک آیین ایشان بود، اما کبیسه نکرد، و گفت این آیین بجا مانند تا بسر دور که آفتاب باول سرطان آید تا آن اشارت (که) گیومرت و جمشید کردند از میان برخیزد، این بگفت و دیگر کبیسه نکرد تا بروزگار مامون خلیفه، او بفرمود تا رصد بکردند و هر سالی که آفتاب بحمل آمد نوروز فرمود کردن، و زیج مامونی برخاست و هنوز از آن زیج تقویم میکنند، تا بروزگار المتوکل علی الله، متوکل وزیری داشت(نام او محمد بن عبدالملک، او را گفت افتتاح خراج در وقتی میباشد که مال دران وقت از غله دور باشد و مردمان را رنج میرسد، و آیین ملوک عجم چنان بوده است که کبیسه کردند تا سال بجای خویش باز آید، و مردمان را بمال گزاردن رنج کمتر رسد چون دست شان بارتفاع رسد. متوکل اجابت کرد و کبیسه فرمود، و آفتاب را از سرطان بفروردین باز آوردند و مردمان در راحت افتادند و آن آیین بماند، و پس از آن خلف بن احمد امیر سیستان کبیسه دیگر بکرد که اکنون شانزده روز تفاوت از آنجا کرده است، و سلطان سعید معین الدین ملکشاه را انارالله برهانه ازین حال معلوم کرد. بفرمود تا کبیسه کنند و سال را بجایگاه خویش باز آرند، حکماء عصر از خراسان بیاوردند. و هر آلتی که رصد را بکار آید بساختند از دیوار و ذات الحلق و مانند این، و نوروز را بفرودین بردند و لیکن پادشاه را زمانه زمان نداد و کبیسه تمام ناکرده بماند، اینست حقیقت نوروز و آنچ از کتابهای متقدمان یافتیم و از گفتار دانایان شنیده ایم، اکنون بعضی از آیین ملوک عجم یاد کنیم بر سبیل اختصار، و باز بتفصیل نوروز باز گردیم بعون الله و حسن توفیقه،

ملوک عجم ترتیبی داشته اند در خوان نیکو نهادن (3)

حکایت 3 : ملوک عجم ترتیبی داشته اند در خوان نیکو نهادن هر چه تمامتر بهمه روزگار، و چون نوبت بخلفاء رسید در معنی خوان نهادن نه آن تکلف کردند که وصف توان کرد، خاصه خلفاء عباسی از اباها و قلیها و حلواهاء گوناگون و فقاع حرو اینان (نهادند و پیش ازیشان نبود. و اغلب حلواهاء نیکو چون هاشمی و صابونی و لوزینه و اباها و طبیخهای نافع هم خلفاء بنی عباس نهادند، و آن همه رسمهاء نیکو ایشان را از بلند همتی بود، و دیگر آیین ملوک عجم اندر داد دادن و عمارت کردن و دانش آموختن و حکمت ورزیدن و دانا آن را گرامی داشتن همتی عظیم بوده است، و دیگر صاحب خبران را در مملکت بهر شهری و ولایتی گماشته بودندی تا هر خبری که میان مردم حادث گشتی پادشاه را خبر کردندی، تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادی، و چون حال چنین بودی دستهاء تطاول کوتاه بودی و عمال بر هیچ کس ستم نیارستندی کردن، و یک درم از کس بناحق نتوانستندی ستدن، و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست، و خواسته و زن و فرزند مردمان در امن و حفظ بودی و هر کس بکار و کسب خویش مشغول بودندی از بیم پادشاه، و دیگر نان پاره که حشم را ارزانی داشتند ازو باز نگرفتندی، و بوقت خویش بر عادت معهود سال و ماه بدو میرسانیدندی، و اگر کسی در گذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی، و دیگر بر کار عمارت عظیم حریص و راغب بودندی، و هر پادشاه که بر تخت مملکت بنشستی شب و روز دران اندیشه بودی که کجا آب و هوای خوش است تا آنجا شهری بنا کردندی، تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی، و عادت ملوک عجم و ترک و روم که از نژاد آفریدون اند چنان بودست که اگر پادشاهی سرایی مرتفع بنا افگندی یا شهری یادیهی یا رباطی یا قلعه ای، یا رود براندی، و آن بنا در روزگار او تمام نشدی پسر او(و) آن کس که بجای او بنشستی بر تخت مملکت، چون کار جهان بروی راست گشتی، بر هیچ چیز چنان جد ننمودی که آن بناء نیم کرده آن پادشاه تمام کردی، یعنی تا جهانیان بدانند که ما نیز بر آبادان کردن جهان و مملکت همچنان راغبیم، اما پسر پادشاه درین معنی حریص تر بودی از جهت چند سبب را، گفتی بر پسر فریضه تر که نیم کرده پدر خویش را تمام کند که چون تخت پادشاهی پدر ما را باشد سزاوارترم، و دیگر گفتی پدرم این عمارت یا از جهت آبادانی جهان همی کرد. یا از بلند همتی و نام نیکو، یا از جهت تقربالله تعالی، یا از جهت نزهت و خرمی، مرا نیز آبادانی مملکت همی باید، و همت بزرگ دارم، و رضا و خشنودی خدای تعالی همی خواهم، و نزهت و خرمی دوست دارم، پس در تمام کردن بنا فرمان دادی، و بجد بایستادی تا آن شهر و بنا تمام گشتی، و اگر بردست او تمام نشدی دیگر که بجای او نشستی تمام (کردی)، و مردمان آن پادشاه را مبارک و ارجمند داشتندی، گفتندی خدای تعالی این بنا بر دست او تمام گردانید، و ایوان کسری بمداین که شاپور ذوالاکتاف بنا افگند و از بعد او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست نوشین روان عادل تمام شد، و پل اندیمشک همچنین، و مانند این بسیارست، دیگر عادت ملوک عجم آن بوده است که هر کس پیش ایشان چیزی بردی، یا مطربی سرودی گفتی، یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی، گفتندی زه، یعنی احسنت، چنانک زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی، و سخن خوش بزرگ داشتندی، و دیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان در گذشتندی الا از سه گناه، یکی آنک راز ایشان آشکارا کردی. و دیگر آن کس که یزدان را ناسزا گفتی، و دیگر کسی(که) فرمان را در وقت پیش نرفتی و خوار داشتی، گفتند هرک راز ملک نگاه ندارد اعتماد ازو برخاست و هر که یزدان را ناسزا گفت کافر گشت، و هر که فرمان پادشاه را کار نبندد با پادشاه برابری کرد و مخالف شد، این هر سه را در وقت سیاست فرمودندی، و گفتندی هر چیز که پادشاهان دارند از نعمتهای دنیا مردمان دیگر دارند، فرق میان پادشاهان و دیگران فرمان روایی است، چون پادشاه چنان باشد که فرمانش بر کار نگیرند چه او و چه دیگران، و دیگر در بیابانها و منزلها رباط فرمودندی و چاههای آب کندندی، و راهها از دزدان و مفسدان ایمن داشتندی، و هر کسی را رسمی و معیشتی فرمودندی، و هر سال بدو رسانیدندی بی تقاضا، و اگر کسی از عمال چیزی بر ولایتی یا دیهی بیرون از قرار قانون در افزودی آن عمل بدو ندادندی بلک او را مالش دادندی تا کسی دیگر آن طمع نکردی که زیادت(از) مردم بستاند و ملک خراب گردد، و هر که از خدمتگاران خدمتی شایسته بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت او تا دیگران بر نیک خدمتی حریص گشتندی، و اگر از کسی گناهی و تقصیری آمدی بزودی تادیب نفرمدندی، از جهت حق خدمت او را بزندان فرستادندی، تا چون کسی شفاعت کردی عفو فرمودندی، ازین معنی بسیارست اگر همه یاد کنیم دراز گردد، این مقدار کفایت باشد، اکنون بذکر نوروزنامه که مقصود ازین کتابست باز گردیم،