ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
مِی نوش، ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش، ندانی به کجا خواهی رفت
ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست
بیدادگری شیوهٔ دیرینهٔ توست
ای خاک اگر سینهٔ تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست
ای دل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روانِ پاکت
بر سبزه نشین و خوش بِزی روزی چند
زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت
این بحرِ وجود آمده بیرون ز نَهُفْت
کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت
هر کس سخنی از سرِ سودا گفتند
زان روی که هست کس نمیداند گفت
این کوزه چو من عاشقِ زاری بودهست
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بودهست
این دسته که بر گردنِ او میبینی
دستیست که بر گردنِ یاری بودهست
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست
از دیدهٔ شاهی و دل دستوریست
هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست
از عارض مستی و لب مستوریست
این کهنه رباط را که عالم نام است
وآرامگه ابلق صبح و شام است
بزمیست که واماندۀ صد جمشید است
قصریست که تکیهگاه صد بهرام است
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
پیش از من و تو لیل و نهاری بودهست
گردنده فلک نیز به کاری بوده است
هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بودهست