دریاب که از روح جدا خواهی رفت (36)

دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست (37)

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست
دریاب که هفتهٔ دگر خاک شده‌ست

می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ست نه راست (38)

عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلا‌ست
ما را ز کس دگر نمی‌باید خواست

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت (39)

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حور‌سرشت

پیش آر قدح که باده‌نوشان صبوح
آسوده ز مسجد‌ند و فارغ ز کنشت

گر شاخِ بقا ز بیخِ بختت رُسْته‌ست (40)

گر شاخِ بقا ز بیخِ بختت رُسْته‌ست
ور بر تنِ تو، عُمْر، لباسی چُسْت است

در خیمهٔ تن که سایبانی‌ست تو را
هان تکیه مکن که چارمیخش سُسْت است

گویند کسان بهشت با حور خوش است (41)

گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می‌گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
که‌آواز دهل شنیدن از دور خوش است

گویند مرا که‌ دوزخی باشد مست‌ (42)

گویند مرا که‌ دوزخی باشد مست‌
قولی‌ست خلاف‌، دل در آن نتوان بست

گر عاشق و می‌خواره به دوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست

من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت (43)

من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت

 

[pars-player mp3=”https://media.pelicanacademy.ir/khayyam/2-Homayoun.Shajarian-Mahtab%28320%29.mp3″ id=”29857675″]

مهتاب به نور دامن شب بشکافت (44)

مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت

می‌خوردن و شادبودن، آیینِ من است (45)

می‌خوردن و شادبودن، آیینِ من است
فارغ‌بودن ز کفر و دین، دینِ من است

گفتم به عروسِ دهر: «کابینِ تو چیست؟»
گفتا: «دلِ خُرَّمِ تو، کابینِ من است»