شاعران قدیم
در دایرهٔ سپهرِ ناپیدا غور
جامیست که جمله را چشانند به دور
نوبت چو به دورِ تو رسد آه مکن
می نوش به خوشدلی که دور است نه جور
دی کوزهگری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
و آن گل بزبان حال با او میگفت
من همچو تو بودهام مرا نیکودار
ز آن می که حیات جاودانیست بخور
سرمایه لذت جوانی است بخور
سوزنده چو آتش است لیکن غم را
سازنده چو آب زندگانی است بخورش
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخی خندان خور
بسیار مخور ورد مکن فاش مساز
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
پر بادهٔ لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدَم عاریت در این کنج فنا
بسیار بجویی و نیابی دیگر
از جملهٔ رفتگان این راه دراز
بازآمده کیست تا به ما گوید راز؟!
پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمیآیی باز
ای پیر خردمند پگهتر برخیز
و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز
پندش ده گو که نرم نرمک میبیز
مغز سر کیقباد و چشم پرویز
وقت سحر است خیز ای مایه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجایند نپایند بسی
و آنها که شدند کس نمیآید باز
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس
در پیش نهاده کله کیکاووس
با کله همیگفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس؟
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش