بر شاخ امید اگر بری یافتمی (165)

بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی

بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی (166)

بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی
فارغ بنشین به کشتزار و لب جوی

بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی

پیری دیدم به خانهٔ خماری (167)

پیری دیدم به خانهٔ خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری

گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و خبر باز نیامد باری

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی (168)

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی

چندان که نگاه می‌کنم هر سویی (169)

چندان که نگاه می‌کنم هر سویی
در باغ روان است ز کوثر جویی

صحرا چو بهشت است ز کوثر کم گوی
بنشین به بهشت با بهشتی رویی

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی (170)

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی
فارغ شده‌اند از تمنای تو دی

قصه چه کنم که به تقاضای تو دی
دادند قرار کار فردای تو دی

در کارگه کوزه‌گری کردم رای (171)

در کارگه کوزه‌گری کردم رای
در پایهٔ چرخ، دیدم استاد به پای

می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کلهٔ پادشاه و از دستِ گدای

در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی (172)

در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی
«حکمی که قضا بُود، ز من می‌دانی؟»

در گردش خویش اگر مرا دست بُدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی

زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری (173)

زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری
پُر کن قدحی، بخور، به من ده دگری

زان پیش‌تر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو، کوزه‌ کند، کوزه‌گری

گر آمدنم به خود بُدی، نآمدمی (174)

گر آمدنم به خود بُدی، نآمدمی
ور نیز شدن به من بُدی، کی شدمی؟

بِه زان نَبُدی که اندر این دِیر خراب
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی