شاعران قدیم
حکایت 30: چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسپ نیست، چه وی شاه همه چهارپایان چرنده است. و رسول علیه السلام فرموده است « الخیر معقود فی نواصی الخیل » گفت « نیکی در پهلوی پیشانی اسپ بسته است » و مر اسپ را پارسیان بادجان خوانده اند، و رومیان آن را بادپای، و ترکان گامزن کامده، و هندوان تختپران، و تازیان براق بر زمین. و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد بصورت اسپست الوس نام. و در حدیث اسپ، بزرگان را سخن بسیارست. چنین گویند روزی بر سلیمان علیه السلام اسپ عرض کردند. وی گفت « شکر خدای تعالی (را) که دو باد را فرمان بردار من کرد، یکی باجان و یکی بیجان، تا بیکی زمین میسپرم و بیکی هوا. » و آفریدون را پرسیدند که « ای ملک چرا بر اسپ ننشینی ؟» گفت « ترسم که یزدان را شکر بواجبی نتوانم گزارد » و کیخسرو گفت « هیچ چیز در پادشاهی بر من گرامی تر از اسپ نیست »
حکایت 31: خسرو پرویز را اسپ شبدیز پیش آوردند تا بر نشیند، گفت «اگر برتر از آدمی یزدان را بنده بودی جهان بما ندادی، و اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را بر نشست ما نکردی» و همو گوید که «پادشاه، سالارِ مردانست و اسپ سالارِ چهارپایان» حق سبحانه و تعالی میفرماید «من مثلی و قد خلقت الفرس» و افراسیاب گوید آت ایرکا اندغ کم گوگ کاآی، یعنی «اسپ مر ملوک را چنانست که آسمان مر ماه را» و بزرگان گفتهاند اسپ را عزیز باید داشت که هرکه اسپ را خوار دارد بر دست دشمن، خوار گردد. و مامون خلیفه گوید نعم الشی الفرس سماء یجری و سریریمشی، گفت «نیک چیزیست اسپِ آسمان گردان و تخت روان» و امیرالمومنین علی بن ابی طالب رضی الله عنه گفت ما خلق الله الفرس الا لیعتز به الانسان و یذل به الشیطان، گفت «ایزد تعالی اسپ را نیافرید الا از بهر آن تا مردم را به وی عزیز گرداند و دیو را خوار کند» و عبدالله بن طاهر گفت رکوب الفرس احب الی من رکوب عنق الفلک، گفت بر اسپ نشستن دوستتر دارم که بر گردن فلک» و نعمان منذر گوید الخیل حصون رجال اللیل ولولا الخیل لم تکن الشجاعه اسما یستحق به الشجاع، گفت «اسپان حصارها مردان شبند و اگر اسپ نبودی نام شجاعت کی اندر خور نام مردان جنگی بودی؟» و نصربن سیار گوید الفرس سریر الحرب و الاسلحه انوارها و الصیاح غناء الحرب و الدم عقارها، گفت اسپ تخت جنگست و سلاح گلهای وی، و مهلب بن ابی صفره گوید الفرس سحاب الحرب لایمطر ببرق السیف الامطردم، گفت اسپ ابر جنگ است نبارد بهدرخشیدن شمشیر مگر باران خون، اکنون بعضی از نامهای اسپان یاد کرده شود که پارسیان در صفت اسپانی گفته آنچه به تجربه ایشان را معلوم شده است از عیب و هنر ایشان و آنک بهفال نیک باشد.
حکایت 32: الوس، چرمه، سرخ چرمه، تازی چرمه، خنگ، باد خنگ، مگس خنگ، سبز خنگ، پیسه کمیت، کمیت، کمیت، شبدیز، خورشید، گور سرخ، زرد رخش، سیارخش، خرماگون ،چشینه ، شولک ، پیسه ، ابرگون ، خاک رنگ، دیزه ، بهگون ، میگون ، بادروی ، گلگون ، ارغون ، بهارگون ، آبگون ، نیلگون ، ابرکاس ،ناوبار ،سپید زرده ، بورسار، بنفشه گون ، ادس ، زاغ چشم ، سبز پوست ، سیمگون ، ابلق ، سپید ، سمند ، اما الوس آن اسپست که گویند آسمان کشد، و گویند دوربین بود، و از دور جایی بانگ سم اسبان شنود، و بسختی شکیبا بود، ولیکن بسرد سیر طاقت ندارد، و بداشتن خجسته بوَد، ولیکن نازک بوَد. چرمه بدحشم و دوربین بوَد. سیاه چرمه خجسته بود. کمیت رنج بردار بوَد. شبدیز روزیمند و مبارک بوَد. خورشید آهسته و خجسته بوَد. سمند شکیبا و کارگر بوَد. پیسه خداونددوست و مهربان بود. سپید زرده بر نشست ملوک را شاید. پیسه کمیت رنجور و بدخو بود. و مر اسپان را رنگهای غریبست که کم افتد بدان رنگ. ارسططالیس بکتاب حیوان لختی یاد کرده است، و گویند هر اسپی که رنگ او رنگ مرغان بود، خاصه سپید، آن بهتر و شایسته تر بود و خداوندش بحرب همیشه بپیروزی. و اینچنین اسپ مرکب پادشاه را شاید. زرده زاغ چشم و عنبر رنگ که رنگ چشم او بزردی زند و آن اسپی که بر اندام او نقطهای سپید بود، یا زرد، و چون خنگ عقاب یا سرخ خنگ پای او بس سپید بود، یا کمیت رنگ با روی سپید، یا چهار دست و پای او سپید، این همه فرخ و خجسته (بود) . و اسپی که ملوک را نشاید آن اسپ بود که رنگش برنگ تذرو بود، یا بر روی نشانهای کلان دارد. اما آنچه فرخنده بود از نشانهای اسپ یکی آنست که بر جای حکم نشان دارد که پارسیان آن را گرد یا (؟گرد پا، ؟گردبا) خوانند، مبارک بود و فرخ. و هر اسپی که مویش زرد بود یا سرخ بسرما طاقت ندارد، و رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسپان اشقر بود، و امیر المومنین علی رضی الله عنه گفته است دلاورترین اسپان کمیت است، و بی باک تر سیاه، و با نیروتر و نیکوخوتر خنگ، و باهنرتر سمند. و از اسپان خنگ آن به که پس سر و ناصیه و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود. و این مقدار جهت شرط کتاب یاد کرده شد، به روزگار پیشین در اسپ شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستندی، از بهر آنک ملک جهان ازان ایشان بود، و هر کجا در عرب و عجم اسپ نیکو بودی بدرگاه ایشان آوردندی، و امروز هیچ گروه به از ترکان نمی دانند، از بهر آنک شب و روز کار ایشان با اسپست، و دیگر آنک جهان ایشان دارند.
حکایت 33: باز مونس شکارگاه ملوکست، و به وی شادی آرند، و وی را دوست دارند، و در باز خویها بود چنانک اندر ملوک بود، از بزرگ منشی و پاکیزگی. و پیشینگان چنین گفتهاند که « شاه جانوران گوشتخوار بازست و شاه چهارپایان گیاهخوار اسپ و شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت و شاه گوهرهای گدازنده زر .» و از بهر این حال، باز بملوک مخصوصتر است که بدیگر مردمان، و مر باز را حشمتی است که پرندگان دیگر را نیست، و عقاب از وی بزرگتر است ولیکن وی را آن حشمت نیست که باز را، و پادشاهان دیدار وی را بفال دارند، و چون باز بیتعبی سبک بر دست وی نشیند، و رو سوی پادشاه کند، دلیل آن باشد که وی را ولایتی نو بدست آید، و بر خلاف این بعکس. و چون بوقت برخاستن سر فرود آرد و باز بردارد دلیل کند که ضعفی بکار ملک در آید، و چون برخیزد و ؟؟ کند، یا شکار بگیرد و بر گرفته بانگ کند، تشویش سپاه باشد، و چون بوقت برخاستن اهار نکند نقصانی پدید آید، و چون بچشم راست سوی آسمان نگرد کارهای (ملک) بلندی گیرد، و چون بچشم چپ نگرد خللی باشد، و چون (بر) آسان بسیار نگرد دلیل ظفر و نصرت بود، و چون بزمین بسیار نگرد مشغولی باشد، و چون باز آسوده باشد و بشکارگاه با بازی دیگر جنگ افتد دشمنی نو پدید آید.
حکایت 34: انواع بسیارست، ولیکن از همه سپید چرده بهتر و باز سرخ فام و یا زرد تمام، و بشکار حریصتر سپید چرده بود، ولیکن بیمارناک بود و بدخو، و پس از وی زرد حریصتر و تندرست تر، و ازین هر دو سرخفام درستتر، لیکن بدخو بود، و بکالبد از همه بزرگتر بود، و شنودم از بازرگانی که در ایام ما بودند که هیچ کس از ماهانمه وشمگیر بهتر شناخته (؟نشناخته) اندر اشکره را، که کار ایشان سالی دوانزده ماه شکار کردن بود، و علی کامه که سپاهسالار بدرخستو بود نیز نیکو شناختی ولیکن همه متفق بودند که هیچ کس از ماهانمه به ندانستی، و او را بزبان کوهی کتابی شکره نامست بزرگ تصنیف وی، و او چنین گفته است که همه جانوران یکرنگ به از آمیخته ناتمام، ولیکن شرط اندر اختیار باز آنست که سخت گوشت بود و گرد و پیوسته، و اندامهاش در خور یکدیگر، چنانک سر کوتاه و خرد بود، و پیشانی و چشمهاش فراخ بود، و حوصله فراخ، و سینه پهن و پست، و دمچه و ران سطبر. و گوشت وی سخت، و ساقهاش سطبر و گرد و کوتاه، و پنجه نیکو انگشتان قوی، و ناخنان سیاه و پای سبز، هر بازی که بدین صفت بود آن بیشتر سپید چرده یا زرد تمام یا سرخ تمام بود و نادر افتد و بهمه قیمتی ارزد.
حکایت 35 : چنین گویند که ماهان پادشاهی بزرگ بوده است عاقل و کافی، یک روز باز دار خویش را (دید) باز بر دست آب میخورد، بفرمود تا صد چوبش بزدند. گفت ای عجب باز بتن خویش پادشاه پرندگانست، و غمگسار و عزیز دست پادشاهانست، روا بوَد که تو اینچنین بی ادبی کنی؟ عزیز ملوک بر دست و تو آب خوری، یا جز آب چیزی دیگر. بازدار گفت زندگانی خداوند دراز باد چون بشکارگاه تشنه گردم چون کنم که باز با من بوَد، گفت بکسی دیگر ده که اهل آن بود که باز تواند داشت که تو آب خوری یا چیزی دیگر که ترا بدان حاجت باشد.
حمد بیحدّ و ثنای بیعدّ و سپاس بیقیاس خداوندی را که جمع دیوان حافظان ارزاق به پروانهٔ سلطان ارادت و مشیّت اوست. بیمانندی که رفع بنیان سبع طِباق نشانهٔ عرفان حکمت بیعلّت اوست. حکیمی که طوطی شکرخای ناطقهٔ انسانی را در محاذات آیینهٔ تأمّل عرایس معانی به ادای دلگشای «اِنَّ مِنَ البَیٰانِ لَسِحْراً» گویا کرد. علیمی که بلبل دستان سرای خوش نوای زبان را در قفس تنگِ دهان بقوّت اذهان در ترنّم و تنغِّم اِنَّ مِنَ الشَعر لَحِکْمَةً آورد.
آن بندهپروری که زبان در دهان نهاد
درّ کلام در صدف هر زبان نهاد
جان را ز لطفِ عذب غذایی لطیف داد
دل را مفرّحی ز سخن در بیان نهاد
در بحر سینه، درّ معانی بپرورید
دَر کانِ طبع، لعلِ سخن، بیکران نهاد
و جواهر منظومِ صلوات بینهایات، و زواهر منثورِ تحیّات بیمنتهی و غایات نثار روح برفتوح و صدر مشروحِ زبان آوری که ندای جانفزای «اَنَا اَفْصَحُ العَرَبِ وَ العَجَمِ بمسامع سکنهٔ مَضَلّهٔ غَبْراء و سَفَرهٔ مَظَلّهٔ خَضْراء» رسانید، و از شمیم نسیم روح پرورِ «اِنَّ رُوحَ القُدُسِ نَفَثَ فِی رُوعِی» مشام جان زندهدلان در دو جهان معطّر و مروّح گردانید، و سر زلف عروسان سخن را به دستیاری «اَلَا اِنِّی اُوِتیتُ القُرْآنَ وَ مِثْلَهُ مَعَهُ» حسن بیان او پیراست، و گردن و گوش خزاین دلها بدر فواید جانفزای و غرر فراید معجزنمایِ «اُوِتیتُ جَوامِعَ الکَلِمِ» لفظ گهربار او آراست. اعنی جناب رسالتمآب، خواجهٔ کشور دانائی، دیباچهٔ دفتر سخنآرائی، صادقْ برهانِ «ص وَ القُرْآنِ ذِی الذِّکْر»، صاحب دیوانِ «وَ مَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ»، صدر جریدهٔ انبیا، بیت قصیدهٔ اصفیا، محمّد مصطفی علیه افضل الصّلوات و اکمل التّحیّات الزّاکیات المبارکات.
چشم و چراغ جمع رسُل هادی سبل
سلطان چار بالش ایوان اصفیا
گنجینهٔ حقایق اسرار کاینات
مجموعهٔ مکارم اخلاق انبیا
دستش محیط جود و دمش کیمیای علم
نطقش مکان صدق و دلش معدن صفا
و درود بیکران و تحیّات بیپایان بر ارواح طیّبه و اشباح طاهرهٔ جماهیر آل و اصحاب و مشاهیر رجال و احباب او باد که سمند خوشخرام عبارت و رخش تیزگام مجاز و استعارت را زینِ تزیین بر نهاده، و در میدان بیان جولان نموده، و به چوگان فصاحت و بلاغت گوی هنروری و سخندانی از مصاقع خطبا و ادباء اقاصی و ادانی در ربودند، تا صدای صِیت رسالت و ندای صوت جلالتِ «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّٰهِ وَ اَلّذِینَ مَعَهُ اَشِدَّاءُ عَلَی الکُفَّارِ» به گوش هوش فصحاء اطراف عالم و بلغاء اکناف امم رسانیدند سنان لسان و تیغ بیانِ «وَ الشُّعَرَاءُ یَتَّبِعْهُمُ الغَاوُونَ» از هیبت جلالِ نُبُوّت در غِمْد کَلال وَ نبْوَت بماند، و مشاهیرِ صفِّ قتالِ
یَرْمُونَ بِالخُطَبِ الطِّوَالِ وَ تَارَةً
وَحْیَ المَلَاحِظِ خِیفَة الرُّقَبَاءِ
هنگام تحدّی و جدال از معارضه و مقابلهٔ ایشان سپر عجز و ابتهال در روی قیل و قال کشیدند که «لاَیَأْتُونَ بمِثْلِهِ وَ لَوْ کَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً»
مستغرق درود و ثنا باد روحشان
تا روز را فروغ بود شمع را شعاع
بر نقّادان رَسْتهٔ بلاغت و جوهریان روز بازارِ فضل و براعت، نامداران خِطّهٔ سخن و شهسواران عرصهٔ ذَکَا و فَطَن، سالکان مسالک نظم و نثر و مالکان ممالک دقایق شعر پوشیده نیست که گوهر سخن در اصل خویش سخت قیمتی و با صفا، و کلام منظوم در نفس خود عظیم نفیس و گرانبهاست. در دکّان امکان هیچ متاعی ازو گرانمایهتر نتوان خرید، و در بازار اَدْوار هیچ بضاعت ازو با رفعتتر نتوان دید. صیرفی خرد را نقدی از آن عزیرتر به دست دل نیاید، و نقشبند فکرت را صورتی از آن زیباتر در پردهٔ خیال رخ ننماید. وزن و مقدار این درّ شاهوار ندانند الّا خردمندان کامل، و قدر و اعتبار این نقدِ تمام عیار نشناسند الّا جوهریان عاقل.
گر بدی گوهری ورای سخن
آن فرود آمدی به جای سخن
وَ هُوَ مَیْدَانٌ لایُقْطَعُ اِلَّا بسَوَابِقِ الأذْهَانِ، وَ مِیزَانٌ لَایُرْفَعُ اِلَّا بِاَیْدِی بَصَائِرِ البَیَانِ، امّا تفنّن اسالیب کلام و تنوّع تراکیب نثر و نظام بسیار و بیشمارست، و تفاوت حالات سخنوران و تباین درجات هنرپروران بحسب مناسبت نفوس و طباع و رعایت موافقت رسوم و اوضاع بُوَد، وَ قَدْ قِیلَ لَیْسَتِ البَلَاغَةُ اَنْ یُطَالَ عِنَانُ القَلَمِ وَ اَسنْنَانُهُ اَوْ یُبْسَطَ رِهَانُ القَوْلِ وَ مَیْدَانُهُ، بَلْ هِیَ اَنْ یُبْلَغَ اَمَدُ المُرَادِ، بِاَلْفَاظٍ اَعْیَانٍ وَ مَعَانٍ اَفْرَادٍ، هر شاعر ماهر که بکنه این نکته رسد و بر جلیّهٔ این قضیّه واقف شود رخسارهٔ عبارت او نضارت گیرد و جمال مقالت او طراوت پذیرد، تا بجائی رسد که یک بیت او نایب مناب قصیدهٔ شود، و یک غزل او واقع موقع دیوانی گردد، و از قطعهٔ مملکتی اِقْطاع یابد، و برباعئی از ربع مسکون خراج ستاند،
قافیه سنجان چو قلم برکشند
گنج دو عالم بسخن در کشند
خاصه کلیدی که درِ گنج راست
زیر زبان مرد سخن سنج راست
و بیتکلّف مخلص این کلمات و متخصّص این مقدّمات ذات ملک صفات مولانا الأعظم السّعید، المرحوم الشهید، مفخر العلماء، استاد نحاریر الأدباء، معدن اللّطائف الرّوحانیّة، مخزن المعارف السّبحانیّة، شمس الملّة و الدّین محمّد الحافظ الشّیرازی بود طیّب اللّه تُرْبَتَه، و رفع فی عالم القدس رُتْبَتَهُ، که اشعار آبدارش رشک چشمهٔ حیوان، و بنات افکارش غیرت حوق و ولدانست، ابیات دلاویزش ناسخ سخنان سَحْبان و منشآت لطف آمیزش مُنْسیِ احسان حَسّان،
کَنَظْمِ الجُمَانِ وَ رَوْضِ الجِنَانِ
وَ اَمْنِ الفُؤَادِ وَ طیِبِ الرُّقَادِ
مذاق عوام را بلفظ متین شیرین کرده، و دهان خواص را بمعنی مبین نمکین داشته، هم اصحاب ظاهر را بدو ابواب آشنائی گشوده، و هم ارباب باطن را ازو موادّ روشنائی افزوده، در هر واقعهٔ سخنی مناسبِ حال گفته، و برای هر معنی لطیف غریبهٔ انگیخته، و معانی بسیار بلفظ اندک خرج کرده، و انواع اِبداع در دُرْج انشا دَرْج کرده، گاه سرخوشان کوی محبّت را بر جادّهٔ معاشقت و نظربازی داشته و شیشهٔ صبر ایشان بر سنگ بیثباتی زده:
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
و گاه دُردی کشان مصطبهٔ ارادت را بملازمت پیر دیر مغان و مجاورت بیت الحرام خرابات ترغیب کرده:
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
افاضت سلسال طبع لطیفش که حکم هٰذَا عَذْبٌ فُرَاتْ سَائِغٌ شَرَابُهُ دارد خاص و عام را شامل و شایع است، و افادت آثار فضل فیّاضش کَمِشْکوٰةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ اقاصی و ادانی را لایح و ساطع، سِحْرِ حلال طبعش عقده در زبان ناطق افکنده، و عِقْدِ منظوم فکرتش وزن متاع بحر و کان برده، رشحات ینابیع ذهن وقّادش حدائق مجلس انس را بزُلال مَعِینِ وَ مِنَ المَاءِ کُلَّ شَیٍ حَیٍّ صفت نضارت بخشیده، و نفحات گلزار فکرش در ریاض جانها معنی آیت فَانْظُرْ اِلَی آثارِ رِحْمَةِ اللّهِ کَیْفَ یُحْییِ الأَرْضَ بَعْد مَوْتِها فاش کرده، کلمات فصیحش چون انفاس مسیح دل مرده را حیات بخشیده، و رشحات اقلام خضر خاصیّتش بر سریر سخن ید بیضا نموده، گوئی هوای بیع کسب لطافت از نسیم اخلاق او کرده، و عذار گلن و نسرین زیب و طراوت از شعر آبدار او گرفته، و قدّ شمشاد و قامت دلجوی سرو آزاد اعتدال و اهتزاز از استقامت رای او پذیرفته:
حسد چه میبری ای سستنظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
و بیتکلّف هر درّ و گوهر که در طرف دکّان جوهری طبیعت موجود بود از بهر زیب و زینت دوشیزگان خلوت سرای ضمیرش در سلک نظم کشیده، لاجرم چون خود را بلباس و کسوت عبارت و حلیهٔ استعارت آراسته دید زبان بدعوی برگشاد و گفت:
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هرکسی پنج روز نوبت اوست
و با موافق و مخالف بطنّازی و رعنائی درآویخته و در مجلس خواص و عوام و خلوتسرای دین و دولت پادشاه و گدا و عالم و عامی بزمها ساخته و در هر مقامی شَغَبها آمیخته و شورها انگیخته،
حافظ خلوتنشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
و چون از شایبهٔ شبهت و غایلهٔ شهوت مصون و محروس بودند و دست تصرّف بیگانه بدامن عصمتشان نرسیده، و گوشهٔ طرّهٔ عفّتشان بسر انگشت خیانت کسی فرو نکشیده، و رخسارهٔ احوالشان از خجلت عار و ضجرت طعن در صون عصمت و حرز امانت محفوظ مانده چنانکه گفتهاند:
گر من آلودهدامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
لاجرم رواحل غزلهای جهانگیرش در ادنی مدّتی باقصای ترکستان و هندوستان رسیده، و قوافل سخنهای دلپذیرش در اقلّ زمانی باطراف و اکناف عراقین و آذربایجان کشیده، قَدْ هَبَّ هُبُوبَ الرِّیح و دَبَّ دَبِیبَ المَسیحِ بَلْ سَارَ مَسِیرَ الأَمْثَالِ وَ سَرَی سُرَی الخَیَالِ سماع صوفیان بی غزل شور انگیز او گرم نشدی و مجلس می پرستان بی نُقْل سخن ذوقآمیز او رونق نیافتی،
غزلسرایی حافظ بدان رسید که چرخ
نوای زهره به رامشگری بهشت از یاد
بداد داد سخن در غزل بدان وجهی
که هیچ شاعر از آنگونه داد نظم نداد
چو شعر عذب روانش ز بر کنی گویی
هزار رحمت حق بر روان حافظ باد
امّا بواسطهٔ محافظت درس قرآن، و ملازمت بر تقوی و احسان، و بحث کشّاف و مفتاح، و مطالعهٔ مطالع و مصباح، و تحصیل قوانین ادب، و تجسّس دواوین عرب، بجمع اَشْتات غزلیّات نپرداخت و بتدوین و اِثْبات ابیات مشغول نشد، و مسوّد این ورق عفا اللّه عنه ما سبق [اقلّ انام محمّد گلندام (یا: گل اندام)] در درسگاه دین پناه مولانا و سیّدنا استاد البشر قوام الملّة و الدّین عبداللّه اعلی اللّه درجاته فی اعلی علّیّین بکرّات و مرّات که بماذکره رفتی در اثناء محاوره گفتی که این فراید فواید را همه در یک عِقْد میباید کشید و این غرر درر را در یک سلک میباید پیوست تا قلادهٔ جید وجود اهل زمان و تمیمهٔ وِشاح عروسان دوران گردد، و آن جناب حوالت رفع ترفیع این بنا بر ناراستی روزگار کردی و بغَدْر اهل عصر عُذْر آوردی تا در تاریخ سنهٔ اثنی و تسعین و سبعمائة ودیعت حیات بموکّلان قضا و قدر سپرد و رخت وجود از دهلیز تنگ اجل بیرون برد و روح پاکش با ساکنان عالم علوی قرین شد و همخوابهٔ پاکیزه رویان حورالعین گشت،
به سال باء و صاد و ذال ابجد
ز روز هجرت میمون احمد
به سوی جنّت اعلی روان شد
فرید عهد شمس الدّین محمّد
به خاک پاک او چون برگذشتم
نگه کردم صفا و نور مرقد
و بعد از مدّتی سوابق حقوق صحبت، و لوازم عهود محبّت، و ترغیب عزیزان با صفا، و تحریض دوستان باوفا، که صحیفهٔ حال از فروغ روی ایشان جمال گیرد، و بضاعت افضال بحسن تربیت ایشان کمال پذیرد، حامل و باعث این فقیر شد بر ترتیب این کتاب و تبویب این ابواب، امید بکرم واهب الوجود و مفقض الخیر و الجود آنکه قائل و ناقل و جامع و سامع را در خلال این احوال و اثنای این اشتغال حیاتی تازه و مسرّتی بیاندازه کرامت گرداند و عثرات را بفضل شامل و لطف کامل در گذراند، انّه علی ذلک لقدیر و بالأجبة جدیر.
اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها
که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها
به بویِ نافهای کآخر صبا زان طُرّه بُگشاید
ز تابِ جَعدِ مُشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزلِ جانان چه اَمنِ عیش، چون هر دَم
جَرَس فریاد میدارد که بَربندید مَحمِلها
به مِی سجّاده رنگین کُن گَرَت پیرِ مُغان گوید
که سالِک بیخبر نَبْوَد ز راه و رسمِ منزلها
شبِ تاریک و بیمِ موج و گِردابی چنین هایل
کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحلها؟
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کِی مانَد آن رازی کَزو سازند مَحفِلها؟
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
مَتٰی ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا و اَهْمِلْها
صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا؟
ببین تفاوتِ رَه کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس
کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا؟
چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را؟
سماعِ وَعظ کجا نغمهٔ رَباب کجا؟
ز رویِ دوست دلِ دشمنان چه دریابد؟
چراغِ مُرده کجا شمعِ آفتاب کجا؟
چو کُحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شماست
کجا رویم بفرما ازین جناب کجا؟
مَبین به سیبِ زَنَخدان که چاه در راه است
کجا همی رَوی ای دل بدین شتاب کجا؟
بِشُد! که یادِ خوشش باد روزگارِ وصال
خود آن کِرِشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا؟
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا؟
اگر آن تُرکِ شیرازی به دست آرَد دلِ ما را
به خال هِندویَش بَخشَم سمرقند و بُخارا را
بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت
کنارِ آب رُکنآباد و گُلگَشتِ مُصَلّا را
فَغان کاین لولیانِ شوخِ شیرینکارِ شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که تُرکان خوانِ یَغما را
ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مُستَغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت رویِ زیبا را
مَن از آن حُسنِ روزاَفزون که یوسُف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عِصمت بُرون آرَد زُلِیخا را
اگر دشنام فرمایی و گَر نفرین دعا گویم
جوابِ تلخ میزیبد لبِ لَعلِ شِکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانانِ سعادتمند پندِ پیرِ دانا را
حَدیث از مُطرب و مِی گو و رازِ دَهر کمتر جو
که کس نَگشود و نَگشاید به حکمت این مُعمّا را
غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظمِ تو اَفشانَد فَلَک عِقد ثُریّا را