شاعران قدیم
عید است و آخِرِ گُل و یاران در انتظار
ساقی به رویِ شاه ببین ماه و مِی بیار
دل برگرفته بودم از ایّام گُل، ولی
کاری بِکَرد همّت پاکانِ روزه دار
دل در جهان مَبَند و به مستی سؤال کن
از فیض جام و قصهٔ جمشیدِ کامگار
جز نقدِ جان به دست ندارم شراب کو؟
کان نیز بر کرشمهٔ ساقی کُنم نثار
خوش دولتیست خرّم و خوش خسروی کریم
یا رب ز چشمْ زخمِ زمانش نگاه دار
مِی خور به شعرِ بنده که زیبی دگر دهد
جامِ مُرَصَّعِ تو بدین دُرِّ شاهوار
گر فوت شد سَحور چه نقصان صَبوح هست
از مِی کنند روزه گشا طالبانِ یار
زانجا که پرده پوشیِ عفوِ کریمِ توست
بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار
ترسم که روزِ حشر عِنان بر عِنان رَوَد
تسبیحِ شیخ و خرقهٔ رندِ شرابخوار
حافظ چو رفت روزه و گل نیز میرود
ناچار باده نوش که از دستْ رفتْ کار
صبا ز منزلِ جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشقِ بیدل خبر دریغ مدار
به شُکرِ آن که شِکُفتی به کامِ بخت ای گل
نسیمِ وصل ز مرغِ سحر دریغ مدار
حریفِ عشقِ تو بودم چو ماهِ نو بودی
کنون که ماهِ تمامی نظر دریغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهلِ معرفت این مختصر دریغ مدار
کنون که چشمهٔ قند است لعلِ نوشینات
سخن بگوی و ز طوطی، شِکَر دریغ مدار
مکارمِ تو به آفاق میبَرَد شاعر
از او وظیفه و زادِ سفر دریغ مدار
چو ذکرِ خیر طلب میکنی سخن این است
که در بهایِ سخن سیم و زر دریغ مدار
غبارِ غم بِرَوَد، حال خوش شود حافظ
تو آبِ دیده از این رهگذر دریغ مدار
ای صبا نَکهَتی از کویِ فُلانی به من آر
زار و بیمارِ غَمَم راحتِ جانی به من آر
قلب بیحاصلِ ما را بزن اکسیرِ مراد
یعنی از خاکِ درِ دوست نشانی به من آر
در کمینگاه نظر با دلِ خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزهٔ او تیر و کمانی به من آر
در غریبی و فِراق و غمِ دل پیر شدم
ساغرِ مِی ز کفِ تازه جوانی به من آر
منکران را هم از این مِی دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نَستانند روانی به من آر
ساقیا عشرتِ امروز به فردا مَفِکَن
یا ز دیوانِ قضا خطِّ امانی به من آر
دلم از دست بِشُد دوش چو حافظ میگفت
کای صَبا نَکهَتی از کویِ فلانی به من آر
ای صبا نَکهَتی از خاکِ رَهِ یار بیار
بِبَر اندوهِ دل و مژدهٔ دلدار بیار
نکتهای روحفَزا از دهنِ دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالَمِ اسرار بیار
تا مُعَطَّر کُنَم از لطفِ نسیمِ تو مَشام
شَمِّهای از نَفَحاتِ نفسِ یار بیار
به وفایِ تو که خاکِ رَهِ آن یارِ عزیز
بیغباری که پدید آید از اغیار بیار
گَردی از رهگذرِ دوست به کوریِ رقیب
بهرِ آسایش این دیدهٔ خونبار بیار
خامی و سادهدلی شیوهٔ جانبازان نیست
خبری از بَرِ آن دلبر عیّار بیار
شُکر آن را که تو در عِشرتی ای مرغِ چمن
به اسیرانِ قفس مژدهٔ گلزار بیار
کامِ جان تلخ شد از صبر که کردم بیدوست
عشوهای زان لبِ شیرین شِکربار بیار
روزگاریست که دل چهرهٔ مقصود ندید
ساقیا آن قدحِ آینهکردار بیار
دلقِ حافظ به چه ارزد؟ به مِیاش رنگین کن
وان گَهاش مست و خراب از سَرِ بازار بیار
روی بِنْمای و وجودِ خودم از یاد بِبَر
خِرمنِ سوختگان را همه گو باد بِبَر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفانِ بلا
گو بیا سیلِ غم و خانه ز بنیاد بِبَر
زلفِ چون عَنبَرِ خامَش که ببوید؟ هیهات
ای دلِ خامْ طمع، این سخن از یاد بِبَر
سینه گو شعلهٔ آتشکدهٔ فارس بِکُش
دیده گو آبِ رخِ دجلهٔ بغداد بِبَر
دولتِ پیرِ مُغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نامِ من از یاد بِبَر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر میطلبی طاعتِ استاد بِبَر
روزِ مرگم نفسی وعدهٔ دیدار بده
وان گَهَم تا به لَحَد فارغ و آزاد بِبَر
دوش میگفت به مژگانِ درازت بِکُشم
یا رب از خاطرش اندیشهٔ بیداد بِبَر
حافظ اندیشه کن از نازکیِ خاطرِ یار
برو از دَرگَهَش این ناله و فریاد بِبَر
شبِ وصل است و طی شد نامهٔ هَجر
«سلامٌ فیهِ حَتّی مَطْلَعِ الفَجْر»
دلا در عاشقی ثابتقدم باش
که در این رَه نباشد کار بیاجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذَیتَنی بِالهَجرِ و الحَجر
برآی ای صبحِ روشندل خدا را
که بس تاریک میبینم شبِ هَجر
دلم رفت و ندیدم رویِ دلدار
فَغان از این تَطاول، آه از این زَجر
وفا خواهی، جفاکَش باش حافظ
فَاِنَّ الرِبْحَ و الْخُسرانَ فِی التَّجْر
گر بُوَد عمر، به میخانه رَسَم بارِ دِگَر
بجز از خدمتِ رندان نکنم کارِ دِگَر
خُرَّم آن روز که با دیدهٔ گریان بِرَوَم
تا زنم آب درِ میکده یک بارِ دگر
معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی
تا بَرَم گوهرِ خود را به خریدارِ دگر
یار اگر رفت و حقِ صحبتِ دیرین نشناخت
حاشَ لِلَّه که رَوَم من ز پِیِ یارِ دگر
گر مساعد شَوَدَم دایرهٔ چرخِ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگارِ دگر
عافیت میطلبد خاطرم ار بگذارند
غمزهٔ شوخَش و آن طرهٔ طَرّارِ دگر
راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سرِ بازارِ دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کُنَدَم قصدِ دلِ ریش به آزارِ دگر
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر
ای خُرَّم از فروغِ رُخَت لاله زارِ عمر
بازآ که ریخت بی گُلِ رویت بهارِ عمر
از دیده گر سرشک چو باران چِکَد رواست
کاندر غمت چو برق بِشُد روزگارِ عمر
این یک دو دَم که مهلتِ دیدار ممکن است
دریاب کارِ ما که نه پیداست کارِ عمر
تا کی مِی صَبوح و شِکرخوابِ بامداد
هشیار گَرد، هان که گذشت اختیارِ عمر
دی در گذار بود و نظر سویِ ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذارِ عمر
اندیشه از محیطِ فنا نیست هر که را
بر نقطهٔ دهانِ تو باشد مدارِ عمر
در هر طرف ز خیلِ حوادث کمینگهیست
زان رو عِنانگسسته دَوانَد سوارِ عمر
بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار
روز فِراق را که نَهَد در شمارِ عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحهٔ جهان
این نقش مانَد از قَلَمَت یادگارِ عمر
دیگر ز شاخِ سروِ سَهی بلبلِ صبور
گلبانگ زد که چشمِ بد از رویِ گُل به دور
ای گُل به شُکرِ آن که تویی پادشاهِ حُسن
با بلبلانِ بیدلِ شیدا مَکُن غرور
از دستِ غیبتِ تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نَبُوَد لذّتِ حضور
گر دیگران به عیش و طَرَب خُرَّمَند و شاد
ما را غمِ نگار بُوَد مایهٔ سُرور
زاهد اگر به حور و قصور است امّیدوار
ما را شرابخانه قصور است و یار حور
مِی خور به بانگِ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که باده مخور گو هُوَالْغَفُور
حافظ شکایت از غمِ هجران چه میکنی؟
در هِجر وصل باشد و در ظلمت است نور
یوسفِ گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور
کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن
چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور
ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کآن را نیست پایان، غم مخور
حال ما در فُرقت جانان و اِبرامِ رقیب
جمله میداند خدایِ حالْگردان غم مخور
حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شبهایِ تار
تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور