من با کمر تو در میان کردم دست (5)

من با کمر تو در میان کردم دست
پنداشتمش که در میان چیزی هست

پیداست از آن میان چو بربست کمر
تا من ز کمر چه طرْف خواهم بربست

تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست (6)

تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست
تا بندهٔ تو شده‌ست تابنده شده‌ست

زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست

هر روز دلم به زیر باری دگر است (7)

هر روز دلم به زیر باری دگر است
در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است

من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید
بیرون ز کفایت تو کاری دگر است

ماهم که رخش روشنی خور بگرفت (8)

ماهم که رخش روشنی خور بگرفت
گرد خط او چشمهٔ کوثر بگرفت

دل‌ها همه در چاه زنخدان انداخت
وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت (9)

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست
تا دَرنگرد که بی‌ تو چون خواهم خفت

نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت (10)

نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت
نی حالِ دلِ سوخته‌دل بتوان گفت

غم در دلِ تنگِ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غمِ دل بتوان گفت

اوّل به وفا میِ وصالم درداد (11)

اوّل به وفا میِ وصالم درداد
چون مست شدم جام جفا را سرداد

پر آب دو دیده و پر از آتش، دل
خاک ره او شدم به بادم برداد

نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد (12)

نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد
نی لذّت مستی‌اش الم می‌ارزد

نه هفت هزار ساله شادی جهان
این محنت هفت روزه غم می‌ارزد

هر دوست که دَم زد زِ وفا، دشمن شد (13)

هر دوست که دَم زد زِ وفا، دشمن شد
هر پاک‌رُوی که بود، تَردامن شد

گویند شب آبِستَن و این است عجب
کـ‌او مَرد ندید، از چه آبستن شد؟

چون غنچهٔ گل قرابه‌پرداز شود (14)

چون غنچهٔ گل قرابه‌پرداز شود
نرگس به هوای می قدح‌ساز شود

فارغ دل آن کسی که مانند حباب
هم در سر میخانه سرانداز شود