ای دوست دل از جفای دشمن درکش (25)

ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش

با اهل هنر گوی گریبان بگشای
وز نااهلان تمام دامن درکش

ماهی که نظیر خود ندارد به جمال (26)

ماهی که نظیر خود ندارد به جمال
چون جامه ز تن برکشد آن مشکین‌خال

در سینه دلش ز نازکی بتوان دید
مانندهٔ سنگ خاره در آب زلال

در باغ چو شد باد صبا دایهٔ گل (27)

در باغ چو شد باد صبا دایهٔ گل
بربست مشاطه‌وار پیرایهٔ گل

از سایه به خورشید اگرت هست امان
خورشیدرُخی طلب کن و سایهٔ گل

لب باز مگیر یک زمان از لب جام (28)

لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام

در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است
این از لب یار خواه و آن از لب جام

در آرزوی بوس و کنارت مُردم (29)

در آرزوی بوس و کنارت مُردم
وز حسرت لعل آبدارت مُردم

قصّه نکنم دراز، کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مُردم

عمری ز پی مراد ضایع دارم (30)

عمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم

با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم

من حاصل عمر خود ندارم جز غم (31)

من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق، ز نیک و بد ندارم جز غم

یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم

چون باده ز غم چه بایَدَت جوشیدن (32)

چون باده ز غم چه بایَدَت جوشیدن
با لشگر غم چه بایدت کوشیدن

سبز است لبت، ساغر از او دور مدار
می بر لب سبزه، خوش بوَد نوشیدن

ای شَرم‌زده غنچه‌ی مَستور از تو (33)

ای شَرم‌زده غنچه‌ی مَستور از تو
حیران و خِجِل، نرگسِ مَخمور از تو

گُل با تو برابری کجا یارَد کرد؟
کـ‌او نور زِ مَه دارد و مَه نور از تو!

چشمت که فسون و رنگ می‌بارد از او (34)

چشمت که فسون و رنگ می‌بارد از او
افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او

بس زود ملول گشتی از هم‌نفَسان
آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او