آن یوسف خوش عذار آمد (707)

آن یوسف خوش عذار آمد
وان عیسی روزگار آمد

وان سنجق صد هزار نصرت
بر موکب نوبهار آمد

ای کار تو مرده زنده کردن
برخیز که روز کار آمد

شیری که به صید شیر گیرد
سرمست به مرغزار آمد

دی رفت و پریر نقد بستان
کان نقد خوش عیار آمد

این شهر امروز چون بهشتست
می‌گوید شهریار آمد

می‌زن دهلی که روز عیدست
می‌کن طربی که یار آمد

ماهی از غیب سر برون کرد
کاین مه بر او غبار آمد

از خوبی آن قرار جان‌ها
عالم همه بی‌قرار آمد

هین دامن عشق برگشایید
کز چرخ نهم نثار آمد

ای مرغ غریب پربریده
بر جای دو پر چهار آمد

هان ای دل بسته سینه بگشا
کان گمشده در کنار آمد

ای پای بیا و پای می‌کوب
کان سرده نامدار آمد

از پیر مگو که او جوان شد
وز پار مگو که پار آمد

گفتی با شه چه عذر گویم
خود شاه به اعتذار آمد

گفتی که کجا رهم ز دستش
دستش همه دستیار آمد

ناری دیدی و نور آمد
خونی دیدی عقار آمد

آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار آمد

خامش کن و لطف‌هاش مشمر
لطفیست که بی‌شمار آمد

جان از سفر دراز آمد (709)

جان از سفر دراز آمد
بر خاک در تو بازآمد

در نقد وجود هر چه زر بود
از گنج عدم به گاز آمد

بی مهر تو هر که آسمان رفت
درهای فلک فرازآمد

بی آبی خویش جمله دیدند
هرک از تو نه سرفراز آمد

جان رفت که بی‌تو کار سازد
سوزید و نه کارساز آمد

اندر سفرش بشد حقیقت
کو بی‌تو همه مجاز آمد

از گرد ره آمدست امروز
رحم آر که پرنیاز آمد

سر را ز دریچه‌ای برون کن
تا بیند کان طراز آمد

تا نعره عاشقان برآید
کان قبله هر نماز آمد

از پیش تو رفت باز جانم
طبل تو شنید و بازآمد

ای اهل رباط وارهیدیت
کز خط خوشش جواز آمد

آن چنگ طرب که بی‌نوا بود
رقصی که کنون به ساز آمد

از سلسله نیاز رستید
کان بند هزار ناز آمد

ترک خر کالبد بگویید
کان شاه براق تاز آمد

نور رخ شمس حق تبریز
عالم بگرفت و راز آمد

برخیز که ساقی اندرآمد (708)

برخیز که ساقی اندرآمد
وان جان هزار دلبر آمد

آمد می ناب وز پی نقل
بادام و نبات و شکر آمد

آن جان و جهان رسید و از وی
صد جان جهان مصور آمد

مشک آمد پیش طره او
کان طره ز حسن بر سر آمد

زد حلقه مشک فام و می‌گفت
بگشای که بنده عنبر آمد

از تابش لعل او چه گویم
کز لعل و عقیق برتر آمد

زان سنبل ابروش حیاتم
با برگ و لطیف و اخضر آمد

درده می خام و بین که ما را
در مجلس خام دیگر آمد

آن رایت سرخ کز نهیبش
اسپاه فرج مظفر آمد

هر کار که بسته گشت و مشکل
آن کار بدو میسر آمد

می ده که سر سخن ندارم
زیرا که سخن چو لنگر آمد

آن شعله نور می‌خرامد (710)

آن شعله نور می‌خرامد
وان فتنه حور می‌خرامد

شب جامه سپید کرد زیرا
کان ماه ز دور می‌خرامد

مستان شبانه را بشارت
ساقی به سحور می‌خرامد

جان را به مثال عود سوزیم
کان کان بلور می‌خرامد

آن فتنه نگر که بار دیگر
با صد شر و شور می‌خرامد

آن دشمن صبرهای عاشق
در خون صبور می‌خرامد

جانم به فدای آن سلیمان
کو جانب مور می‌خرامد

جز چهره عاشقان مبینید
کان شاه غیور می‌خرامد

در قالب خلق شمس تبریز
چون نفخه صور می‌خرامد

امروز نگار ما نیامد (711)

امروز نگار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد

آن گل که میان باغ جانست
امشب به کنار ما نیامد

صحرا گیریم همچو آهو
چون مشک تتار ما نیامد

ای رونق مطربان همین گو
کان رونق کار ما نیامد

آرام مده تو نای و دف را
کآرام و قرار ما نیامد

آن ساقی جان نگشت پیدا
درمان خمار ما نیامد

شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد

خوش باش که هر که راز داند (712)

خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی، خوشی کشاند

شیرین چو شکر تو باش شاکر
شاکر هر دم شِکر ستاند

شُکر از شِکرست آستین‌پر
تا بر سر شاکران فشاند

تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخیی نماند

گویی که چگونه‌ام؟ خوشم من
گویم ترشم دلت بماند

گوید که نهان مکن ولیکن
در گوشم گو که کس نداند

در گوش تو حلقهٔ وفا نیست
گوش تو به گوش‌ها رساند

ساقی زان می که می‌چریدند (713)

ساقی زان می که می‌چریدند
بفزای که یارکان رسیدند

مهمان بفزود می بیفزا
زان خنب که اولیا چشیدند

زان می که ز بوش جمله ابدال
در خلق پدید و ناپدیدند

ای ساقی خوب شکرلله
کان روی نکوت را بدیدند

ای آتش رخت سوز عشاق
در عشق تو رخت‌ها کشیدند

ای پرده فروکشیده بنگر
کز عشق چه پرده‌ها دریدند

اول نظر ار چه سرسری بود (714)

اول نظر ار چه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود

گر عشق وبال و کافری بود
آخر نه به روی آن پری بود
آن جام شراب ارغوانی
وان آب حیات زندگانی

وان دیده بخت جاودانی
آخر نه به روی آن پری بود
جمعیت جان‌های خرم
در سایه آن دو زلف درهم

در مجلس و بزم شاه اعظم
آخر نه به روی آن پری بود
از رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ
زان سوی جهان هزار فرسنگ

آن دم که بماند جان ما دنگ
آخر نه به روی آن پری بود
در عشق پدید شد سپاهی
در سایه چتر پادشاهی

افتاده دلم میان راهی
آخر نه به روی آن پری بود
همچون مه نو ز غم خمیدن
چون سایه به رو و سر دویدن

از عالم دل ندا شنیدن
آخر نه به روی آن پری بود
آن مه که بسوخت مشتری را
بشکست بتان آزری را

گر دل بگزید کافری را
آخر نه به روی آن پری بود
گر هجده هزار عالم ای جان
پر گشت ز قال و قال ای جان

وان شعله نور حالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود
گر داد طریق عشق دادیم
ور زان مه و آفتاب شادیم

ور دیده نو در او گشادیم
آخر نه به روی آن پری بود
آن دم که ز ننگ خویش رستیم
وان می که ز بوش بود مستیم

وان ساغرها که درشکستیم
آخر نه به روی آن پری بود
باغی که حیات گشت وصلش
خوشتر ز بهار و چار فصلش

شمس تبریز اصل اصلش
آخر نه به روی آن پری بود

اول نظر ار چه سرسری بود (715)

اول نظر ار چه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود

گر عشق وبال و کافری بود
آخر نه به روی آن پری بود
زان رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ
زان سوی خرد هزار فرسنگ

گر روم گزید جان اگر زنگ
آخر نه به روی آن پری بود
رو کرده به چتر پادشاهی
وز نور مشارقش سپاهی

گر یاوه شد او ز شاهراهی
آخر نه به روی آن پری بود
همچون مه بی‌پری پریدن
چون سایه به رو و سر دویدن

چون سرو ز بادها خمیدن
آخر نه به روی آن پری بود
زان مه که نواخت مشتری را
جان داد بتان آزری را

گر سهو فتاد سامری را
آخر نه به روی آن پری بود
گر هجده هزار عالم ای جان
پر گشت ز قال و قالم ای جان

گر حالم وگر محالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود
چون ماه نزارگشته شادیم
کاندر پی آفتاب رادیم

ور هم به خسوف درفتادیم
آخر نه به روی آن پری بود
ناموس شکسته‌ایم و مستیم
صد توبه و عهد را شکستیم

ور دست و ترنج را بخستیم
آخر نه به روی آن پری بود
زان جام شراب ارغوانی
زان چشمه آب زندگانی

گر داد فضولیی نشانی
آخر نه به روی آن پری بود
فصلی به جز این چهار فصلش
نی فصل ربیع و اصل اصلش

گر لاف زدیم ما ز وصلش
آخر نه به روی آن پری بود
خاموش که گفتنی نتان گفت
رازش باید ز راه جان گفت

ور مست شد این دل و نشان گفت
آخر نه به روی آن پری بود

دیر آمده‌ای سفر مکن زود (716)

دیر آمده‌ای سفر مکن زود
ای مایه هر مراد و هر سود

ای ز آتش عزم رفتن تو
از بینی‌ها برآمده دود

هر عود تلف شود ز آتش
در آتش توست عید هر عود

اومید تو هر دمی بگوید
دستت گیرم به فضل خود زود

اما تو مگو که جهد و کوشش
سودم نکند که بودنی بود

معزول مکن تو قدرتم را
من بسته نیم چو تار در پود

هر لحظه بکاهمت چو خواهم
وز فضل توانمت بیفزود

بربند دهان ز گفت و سر نه
در سجده دوست کوست مسجود