آکادمی شعر پلیکان

از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی (2811)

- اندازه متن +

از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی
با همه خویشان گرفته شیوه‌ی بیگانگی

وحشِ صحرا گشته و رسوایِ بازاری شده
از هوایِ خانه‌یِ او صد هزاران خانگی

صاعقه هجرش زده برسوخته یک بارگی
عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی

من ز شمعِ عشق او نان پاره‌ای می‌خواستم
گفت بنویسید توقیعش پیِ پروانگی

ای گشاده قلعه‌های جان به چشم ِ آتشین
ای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی

ای خداوند شمسِ دین صد گنج خاک است پیشِ تو
تا چه باشد عاشق بیچاره‌ای یک دانگی !

صد غریو و بانگ اندر سقفِ گردون افکنیم
من نی‌ام در عشق پابرجایِ تو یک بانگی

عقل را گفتم میانِ جان و جانان فرق کن
شانه‌ی عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی

میانگین امتیازات ۵ از ۵
×