آکادمی شعر پلیکان

بمشو همره مرغان که چنین بی‌پر و بالی (2815)

- اندازه متن +

بمشو همره مرغان که چنین بی‌پر و بالی
چو نه میری نه وزیری بن سبلت به چه مالی

چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی

چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن که سپهدار جلالی

به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت همه انگور حلالی

تو نه آن بدر کمالی که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سائل که تو امروز هلالی

هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشیدمثالی

بده آن دست به دستم مکشان دست که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشه‌ای خالی

بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی که توی مجلس عالی

نه صداعی نه خماری نه غمت ماند نه زاری
عسسی دان غم خود را به در شحنه و والی

عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را
همه در روی درافتند که بس خوب خصالی

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×