آکادمی پلیکان

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست (441)

- اندازه متن +

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حُسن! برون‌ آ دمی ز ابر
کآن چهرهٔ مُشَعشَعِ تابانم آرزوست

بشنودم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعدِ سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز “بیش مَرَنجان مرا، برو”
آن گفتنت، که “بیش مرنجانم” آرزوست

وآن دفع گفتنت که “برو، شَه به خانه نیست”
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قُراضه‌هاست
آن معدن مَلاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ، چو سیل است بی‌وفا
من ماهی‌ام، نهنگم و عُمّانم آرزوست

یعقوب‌وار وا اَسَفاها همی زنم
دیدارِ خوبِ یوسفِ کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگیّ و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست‌عناصِر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نورِ رویِ موسیِ عِمرانم آرزوست

زین خلق پُرشکایتِ گریان شدم ملول
آن های هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل امّا ز رَشک عام
مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گِرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند “یافت می‌نشود، جُسته‌ایم ما”
گفت “آن چه یافت می‌نَشوَد، آنم آرزوست”

هرچند مُفلسم نپذیرم عقیق خُرد
کانِ عقیقِ نادرِ ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکارْ صنعتِ پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان، پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصّهٔ ایمان و مست شد
کو قِسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جَعد یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست

می‌گوید آن رَباب که مُردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست

من هم‌ رَباب عشقم و عشقم رُبابی است
وآن لطف‌های زخمهٔ رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مَفخَر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

میانگین امتیازات ۵ از ۵
قالب‌های-شعر-فارسی-آموزش-کامل-از-قصیده-تا-نیمایی
ثبت و انتشار آثار ادبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×