آکادمی شعر پلیکان

بگفتم با دلم آخر قراری (2716)

- اندازه متن +

بگفتم با دلم آخر قراری
ز آتش‌های او آخر فراری

تو را می‌گویم و تو از سر طنز
اشارت می‌کنی خندان که آری

منم از دست تو بی‌دست و پایی
تو در کوی مهی شکرعذاری

دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم
تو پنداری ز اکنون است کاری

منم جزوی و از خود کل کل است
وی است دریای آتش من شراری

ورا دیدم چو بحری موج می‌زد
و جان من ز بحر او بخاری

ز تبریز آفتابی رو نمودم
بشد رقاص جانم ذره واری

خداوند شمس دین چون یک نظر تافت
بجوشید آب خوش از جان ناری

ز هر قطره یکی جانی همی‌رست
همی‌پرید اندر لاله زاری

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×