جان من‌ست او هی مزنیدش (1280)
-
اندازه متن
+
جان من‌ست او هی مزنیدش
آن من‌ست او هی مبریدش
آب من‌ست او، نان من‌ست او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش، آب روانش
سرخی سیبش، سبزی بیدش
متصل‌ست او، معتدل‌ست او
شمع دل‌ست او، پیش کشیدش
هر که ز غوغا، وز سر سودا
سر کشد این جا، سر ببریدش
هر که ز صهبا، آرد صفرا
کاسهٔ سکبا، پیش نهیدش
عام بیاید، خاص کنیدش
خام بیاید، هم بپزیدش
نک شه هادی، زان سوی وادی
جانب شادی، داد نویدش
داد زکاتی، آب حیاتی
شاخ نباتی تا به مزیدش
باده چو خورد او، خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش
در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد (641)
در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد
چشم و…
ای دریغا که شب آمد همه گشتیم جدا (4)
ای دریغا که شب آمد همه گشتیم جدا خنک آن را که به شب یار و رفیقست خدا
…