آکادمی شعر پلیکان

خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود (873)

- اندازه متن +

خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود

خندید و گفت روبه آخر به زیرکی
از دست شیر صید کجا سهل درربود

مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد
الا مگر که ابر نماید به خویش جود

معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا
فضل خدای بخشد معدوم را وجود

معدوم وار بنشین زیرا که در نماز
داد سلام نبود الا که در قعود

بر آتش آب چیره بود از فروتنی
کآتش قیام دارد و آب است در سجود

چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
خاموش چند چند بخواهیش آزمود

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×