عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست (360)
-
اندازه متن
+
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد از دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و، باقی همه اوست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد از دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و، باقی همه اوست
کردم با کان گهر آشتی کردم با قرص قمر آشتی
خمرهٔ سرکه ز شکر صلح خواست…
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او خبیر است او خبیر است او خبیر…

