عشق آمد و گفت تا بر او باشم (1261)
-
اندازه متن
+
عشق آمد و گفت تا بر او باشم
رخسارهٔ عقل و روح را بخراشم
میامد و من همی شدم تا اکنون
این بار نیامدم که آنجا باشم
عشق آمد و گفت تا بر او باشم
رخسارهٔ عقل و روح را بخراشم
میامد و من همی شدم تا اکنون
این بار نیامدم که آنجا باشم
آمد خیال آن رخ چون گلستان تو و آورد قصههای شکر از لبان تو
گفتم بدو…
یادِ تو کُنَم، میانِ یادم باشی لب بُگْشایم، در این گشادم باشی
گر شاد شوم، ضمیرِ…

