من از سخنان مهرانگیز (1193)
کپی نوشته
کپی شد
کپی لینک
کپی شد
۱۴۰۴/۰۷/۱۳
-
اندازه متن
+
من از سخنان مهرانگیز
دل پر دارم ز خواب برخیز
ای آنک رخ تو همچو آتش
یک لحظه ز آتشم مپرهیز
شیرم ز تو جوش کرد و خون شد
ای شیر به خون من درآمیز
با یارک خود بساز پنهان
مستیز به جان تو که مستیز
تسلیم قضا شدم ازیرا
مانند قضا تو تندی و تیز
بنگر که چه خون دل گرفتست
بر گرد قبام چون فراویز
در خشم مکن تو چشم خود را
وان فتنه خفته را مینگیز
خود خفته نماید و نخفتست
آن نرگس پرخمار خون ریز
خداوند خداوندان اسرار (1048)
خداوند خداوندان اسرار زهی خورشید در خورشید انوار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو به…
مولانا 
