هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس (989)
-
اندازه متن
+
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس
زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرس
ای مرغ خیال سوی او کن گذری
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس
زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرس
ای مرغ خیال سوی او کن گذری
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس
رو به هم کردند…
برو ای دل به سوی دلبر من بدان خورشید شرق و شمع روشن
مرو هر سو…