آکادمی شعر پلیکان

گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم (1451)

- اندازه متن +

گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم
تو قصه خود می گو من قصه خود گفتم

بس کردم از دستان زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم

من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم
با نقش خیال او همراهم و هم جفتم

چون صورت آیینه من تابع آن رویم
زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم

آن دم که بخندید او من نیز بخندیدم
وان دم که برآشفت او من نیز برآشفتم

باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست
درهای معانی که در رشته دم سفتم

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×