گفتم بجهم همچو کبوتر ز کفت (385)
-
اندازه متن
+
گفتم بجهم همچو کبوتر ز کفت
گفت ار بجهی کند غمم مستخفت
گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت
گفت از تلف منست عزو شرفت
گفتم بجهم همچو کبوتر ز کفت
گفت ار بجهی کند غمم مستخفت
گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت
گفت از تلف منست عزو شرفت
آن کس که ترا بیند و خندان نشود وز حیرت تو گشاده دندان نشود
چندانکه بود…
ای دل تو بهر خیال مغرور مشو پروانه صفت کشتهٔ هر نور مشو
تا خود بینی…

