صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد (767)

صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد

ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد

ز صبا همی‌رسیدم خبری که می‌پزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد

به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد

هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر کی آید که سر شما ندارد

همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد

به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد

برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد

به چه روز وصل دلبر همه خاک می‌شود زر
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد

به چه چشم‌های کودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد

هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد

چمنی که جمله گل‌ها به پناه او گریزد (768)

چمنی که جمله گل‌ها به پناه او گریزد
که در او خزان نباشد که در او گلی نریزد

شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
که کسی به سایه او چو بخفت مست خیزد

فلکی چو آسمان‌ها که بدوست قصد جان‌ها
که زحل نیارد آن جا که به زهره برستیزد

گهری لطیف کانی به مکان لامکانی
بویست اشارت دل چو دو دیده اشک بیزد

چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد (769)

چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد
نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد

ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی‌مر
پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد

نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی
دل تو چرا نداند به خوشی به لامکان شد

همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی
سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کشان شد

تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی
کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد (770)

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن‌برِ لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پِیَت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد مانْد زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نمانْد شاهی که چو چاکرم نیامد

خِرَدَم بگفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای مانْد و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تنِ پریشان تو و آن دلِ پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

هله عاشقان بکوشید، که چو جسم و جان نماند (771)

هله عاشقان بکوشید، که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پَرَّد، چو بدن گران نماند

دل و جان به آب حکمت، ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت، سوی خاک‌دان نماند

نه که هر چه در جهان است، نه که عشق جانِ آن است
جز عشق هر چه بینی، همه جاودان نماند

عدم تو هم‌چو مشرق، اجل تو هم‌چو مغرب
سوی آسمان دیگر، که به آسمان نماند

ره آسمان درون است، پَر عشق را بجنبان
پَر عشق چون قَوی شد، غم نردبان نماند

تو مبین جهان ز بیرون، که جهان درونِ دیده‌ست
چو دو دیده را ببستی، ز جهان، جهان نماند

دل تو مثال بام است و حواس ناودان‌ها
تو ز بام آب می‌خور، که چو ناودان نماند

تو ز لوح دل فروخوان، به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم، که لب و زبان نماند

تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش، عمل کمان نماند

صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد (772)

صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد
بگذر بدین حوالی که جهان به هم برآمد

به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت
به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر آمد

به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو
به خدنگ غمزه تو که هزار لشکر آمد

به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفی
که بر او وظیفه تو ابدا مقرر آمد

که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی
به خیال خانه تو شب و روز بتگر آمد

تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی
تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد

به جهانیان نماید تن مرده زنده کردن
چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر آمد

چه خوش است داغ عشقت که ز داغ عشق هر جان
ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر آمد

به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب
که غبار از سواری حسن و منور آمد

ز حجاب گل دلا تو به جهان نظاره‌ای کن
که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد

دو سه بیت ماند باقی تو بگو که از تو خوشتر
که ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر آمد

سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد (773)

سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد
به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد

نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم
که هزار موج باده به دماغ من برآمد

بگشاد این دماغم پر و بال بی‌نهایت
که به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد

به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدم
ز جمال او دو دیده ز دو کون برتر آمد

به میان دل خیال مه دلگشا درآمد (774)

به میان دل خیال مه دلگشا درآمد
چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد

بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتند
چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد

دل آهنم چو آتش چه خوش است در منارش
نه که آینه شود خوش چو در او صفا درآمد

به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم
ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد

همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد
صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد

همه نقش‌ها برون شد همه بحر آبگون شد
همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد

همه خانه‌ها که آمد در آن به سوی دریا
چو فزود موج دریا همه خانه‌ها درآمد

همه خانه‌ها یکی شد دو مبین به آب بنگر
که جدا نیند اگر چه که جدا جدا درآمد

همه کوزه‌ها بیارید همه خنب‌ها بشویید
که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد

هَله هُش دار که در شهرْ دو سه طَرّارند (775)

هَله هُش دار که در شهرْ دو سه طَرّارند
که به تدبیرْ کُلَهْ از سَرِ مَه بردارند

دو سه رٍندند که هُشیار‌ْدل و سَرمستند
که فَلَک را به یکی عربده، در چرخ آرند

سَر دِهانند که تا سَر نَدِهی،  سِرّ نَدِهند
ساقیانند که انگور نمی‌افشارند

یارِ آن صورتِ غیبند که جانْ، طالب اوست
همچو چشم خوش او خیره‌کُش و بیمارند

صورتی‌اند ولی، دشمن صورت‌هایند
در جهانند ولی، از دو جهان، بیزارند

همچو شیران، بِدَرانند و به لب، می‌خندند
دشمن همدگرند و به حقیقتْ، یارند

خَرفروشانه یکی با دگری در جنگند
لیک چون وانگری،  مُتَّفقِ یک کارند

همچو خورشیدْ، همه‌روز، نظر می‌بخشند
مَثَلِ ماه و ستاره همه‌شب سَیّارند

گر به کفْ خاک بگیرند‌، زَرِ سرخ شود
روزْ گندم دِرَوَند اَر چه به شبْ، جو کارند

دلبرانند که دل، بَر ندهد بی‌ بَرِشان
سَروَرانند که بیرونْ ز سَر و دستارند

شِکَّرانند که در معده، نگردند تُرُش
شاکرانند و از آن یارْ، چه برخوردارند

مَردُمی کن، برو از خدمتشان، مَردُم شو
زان‌که این مَردُمِ دیگر، همه مَردُم‌خوارند

بَس کن و بیش مگو، گرچه دهانْ پُر سُخَنَست
زان‌که این حرف و دَم و قافیه، هم اَغیارند

عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند (776)

عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند

همه از کار از آن روی معطل شده‌اند
چو از آن سر نگری موی به مو در کارند

گرچه بی‌دست و دهانند درختان چمن
لیک سرسبز و فزاینده و دردی خوارند

صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند
شمع‌ها یک صفتند ار به عدد بسیارند

نورهاشان به هم اندرشده بی‌حد و قیاس
چون برآید مه تو جمله به تو بسپارند

چشم‌هاشان همه وامانده در بحر محیط
لب فروبسته از آن موج که در سر دارند

ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری
که به لشکرگهشان مور نمی‌آزارند

هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی
کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند

بی کلیدیست که چون حلقه ز در بیرونند
ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند

این بدن تخت شه و چار طبایع پایش
تاجداران فلک تخت به تو نگذارند

شمس تبریز اگر تاج بقا می‌بخشد
دل و جان را تو بشارت ده اگر بیدارند