آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند (787)

آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند
و آنچ عشق تو کند شورش محشر نکند

هر کی بیند رخ تو جانب گلشن نرود
هر کی داند لب تو قصه ساغر نکند

چون رسد طره تو مشک دگر دم نزند
چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نکند

مالک الملک چنان سنجق عشاق فراشت
که کسی را هوس ملکت سنجر نکند

تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست
جز که آهنگ دل خسته لاغر نکند

دل ویران که در و گنج هوای ابدیست
رخ عاشق ز چه رو همچو رخ زر نکند

من ندانم تو بگو آه چه باشد آن چیز
که دلارام به یک غمزه میسر نکند

توبه کردم که نگویم من از آن توبه شکن
هر کی بیند شکنش توبه دیگر نکند

یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق
تا ابد قصه کند قصه مکرر نکند

گرچه با خاک برابر کند او قالب ما
خاک ما را به دو صد روح برابر نکند

آه کان طوطی دل بی‌شکرستان چه کند (788)

آه کان طوطی دل بی‌شکرستان چه کند
آه کان بلبل جان بی‌گل و بستان چه کند

آنک از نقد وصال تو به یک جو نرسید
چو گه عرض بود بر سر میزان چه کند

آنک بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند
چو بجویند از او گوهر ایمان چه کند

نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد
در تماشاگه جان صورت بی‌جان چه کند

با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست
دل تشنه لب من در شب هجران چه کند

دست و پا و پر و بال دل من منتظرند
تا که عشقش چه کند عشق جز احسان چه کند

آنک او دست ندارد چه برد روز نثار
و آنک او پای ندارد گه خیزان چه کند

آنک بر پرده عشاق دلش زنگله نیست
پرده زیر و عراقی و سپاهان چه کند

آنک از باده جان گوش و سرش گرم نشد
سرد و افسرده میان صف مستان چه کند

آنک چون شیر نجست از صفت گرگی خویش
چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند

گرچه فرعون به در ریش مرصع دارد
او حدیث چو در موسی عمران چه کند

آنک او لقمه حرص است به طمع خامی
او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند

بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو
بی دل جمع دو سه حرف پریشان چه کند

شمس تبریز توی صبح شکرریز توی
عاشق روز به شب قبله پنهان چه کند

از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود (789)

از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود
چاشنی شکر او ز دهن می‌نرود

بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مگیر
گر برفت از دل تو از دل من می‌نرود

همه مرغان ز چمن هر طرفی می‌پرّند
بلبل بی‌دل یک دم ز چمن می‌نرود

جان پروانه مسکین که مقیم لگنست
تن او تا بنسوزد ز لگن می‌نرود

بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو
بوالحسن نیز درافتاد و حسن می‌نرود

رسن دوست چو در حلق دلم افتاده‌ست
لاجرم چنبر دل جز به رسن می‌نرود

مرغ جان از قفس قالب من سیر شده‌ست
وَ زِ امید نظر دوست ز تن می‌نرود

واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود (790)

واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود
فرقیی مشکل چون عاشق و معشوق نبود

جز قیاس و دوران هست طرق لیک شدست
بر اولوالفقه و طبیب و متنجم مسدود

اندر این صورت و آن صورت بس فکرت تیز
از پی بحث و تفکر ید بیضا بنمود

فرق گفتند بسی جامعشان راه ببست
رو به جامع چو نهادند دو صد فرق فزود

فکر محدود بد و جامع و فارق بی‌حد
آنچ محدود بد آن محو شد از نامحدود

محو سکرست پس محو بود صحو یقین
شمس عاقب بود ار چند بود ظل ممدود

این از آنست که یطوی به زبان لایحکی
زانک اثبات چنین نکته بود نفی وجود

این سخن فرع وجودست و حجابست ز نفی
کشف چیزی به حجابش نبود جز مردود

نه ز مردود گریزی نه ز مقبول خلاص
بهل این را که نگنجد نه به بحث و نه سرود

تو پس این را بهلی لیک تو را آن نهلد
جان از این قاعده نجهد به قیام و به قعود

جان قعود آرد آنش بکشد سوی قیام
جان قیام آرد آنش بکشد سوی سجود

این یگانه نه دوگانه‌ست که از وی برهی
به سلام و به تشهد نرهد جان ز شهود

نه به تحریمه درآمد نه به تحلیله رود
نه به تکبیره ببست و نه سلامش بگشود

مگس روح درافتاد در این دوغ ابد
نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه جهود

هله می‌گو که سخن پر زدن آن مگس است
پر زدن نیز نماند چو رود دوغ فرود

پر زدن نوع دگر باشد اگر نیز بود
رقص نادر بودت بر زبر چرخ کبود

این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید (791)

این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید
چون صفیری و ندایی ز سوی غیب شنید

آن مراد همه عالم چه فرستاد رسول
که بیا جانب ما چون نپرد جان مرید

بپرد جانب بالا چو چنان بال بیافت
بدرد جامه تن را چو چنان نامه رسید

چه کمندست که پر می‌کشد این جان‌ها را
چه ره است آن ره پنهان که از آن راه کشید

رحمتش نامه فرستاد که این جا بازآ
که در آن تنگ قفس جان تو بسیار طپید

لیک در خانه بی‌در تو چو مرغی بی‌پر
این کند مرغ هوا چونک به چستی افتید

بی قراریش گشاید در رحمت آخر
بر در و سقف همی‌کوب پر اینست کلید

تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن
که ره از دعوت ما گردد بر عقل بدید

هر چه بالا رود ار کهنه بود نو گردد
هر نوی کاید این جا شود از دهر قدید

هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر
فی امان الله کان جا همه سودست و مزید

هله خاموش برو جانب ساقی وجود
که می پاک ویت داد در این جام پلید

هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد (792)

هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد

غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند
همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان باد

چونک سرزیر شود توبه کند بازآید
نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان باد

نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان
سایه دولت او بر همگان تابان باد

گمرهان را ز بیابان همه در راه آرد
مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان باد

آن خیال خوش او مشعله دل‌ها باد
وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان باد

کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر
دل چون شیشه ما هم قدح ایشان باد

شمس تبریز توی واقف اسرار رسول
نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد

هست مستی که مرا جانب میخانه برد (793)

هست مستی که مرا جانب میخانه برد
جانب ساقی گلچهره دردانه برد

هست مستی که کشد گوش مرا یارانه
از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد

نعل آنست که بوسه گه او خاک بود
لعل آنست که سوی می و پیمانه برد

جان سپاریم بدان باده جان دست نهیم
پیشتر زانک خردمان سوی افسانه برد

شاخ شاخست دل از رنگ سر زلف خوشش
تا چرا بند چنان موسی سر شانه برد

هر کی از حلقه ما جای دگر بگریزد (794)

هر کی از حلقه ما جای دگر بگریزد
همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد

زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است
شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد

دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر
طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد

پشه باشد که به هر باد مخالف برود
دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد

هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند
صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد

و آنک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت
سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد

چون قضا گفت فلانی به سفر خواهد مرد
آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد

بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار
که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد

وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد (795)

وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد
سوی زنگی شب از روم لوایی برسد

به برهنه شده عشق قبایی بدهند
وز شکرخانه آن دوست نوایی برسد

این همه کاسه زرین ز بر خوان فلک
بهر آنست که یک روز صلایی برسد

بره و خوشه گردون ز برای خورش است
تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد

عاشقان را که جز این عشق غذایی دگرست
کاسه کدیه ایشان به ابایی برسد

نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن
کهنه کاسد ایشان به بهایی برسد

مه پرستان که ستاره همه شب می‌شمرند
آخر این کوشش و اومید به جایی برسد

رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا
از وفا رست جفا هم به وفایی برسد

آنک دانست یقین مادر گل‌ها خارست
همچو گل خندد چون خار جفایی برسد

خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات
تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد

گر ز یاران گل آلود بریدی مگری
چون ز گل دور شود آب صفایی برسد

دل خود زین دودلان سرد کن و پاک بشوی
دل خم شسته شود چون به سقایی برسد

ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست
ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد

یار چون سنگ دلان خانه ما را بشکست
تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد

دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را
گسترد سایه دولت چو همایی برسد

وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد (796)

وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد

سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد

وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد

سخن عشق چو بی‌درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد

مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد

حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد

غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست
از غم آنک ورا تره به نانی نرسد

این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد

هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد

تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد