چون مرا جمعی خریدار آمدند (817)

چون مرا جمعی خریدار آمدند
کهنه دوزان جمله در کار آمدند

از ستیزه ریش را صابون زدند
وز حسد ناشسته رخسار آمدند

همچو نغزان روز شیوه می‌کنند
همچو چغزان شب به تکرار آمدند

شکر کز آواز من این خفتگان
خواب را هشتند و بیدار آمدند

کاش بیداری برای حق بدی
اینک بهر سیم و زر زار آمدند

چون شود بیمار از ایشان سرخ رو
چون به زردی همچو دینار آمدند

خلق را پس چون رهانند از حسد
کز حسد این قوم بیمار آمدند

در دل خلقند چون دیده منیر
آن شهان کز بهر دیدار آمدند

همچو هفت استاره یک نور آمدند
همچو پنج انگشت یک کار آمدند

تا نگردی ریش گاو مردمی
سر به سر خود ریش و دستار آمدند

اهل دل خورشید و اهل گل غبار
اهل دل گل اهل گل خار آمدند

غم مخور ای میر عالم زین گروه
کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند

ساقیان سرمست در کار آمدند (818)

ساقیان سرمست در کار آمدند
مستیان در کوی خمار آمدند

حلقه حلقه عاشقان و بی‌دلان
بر امید بوی دلدار آمدند

بلبلان مست و مستان الست
بر امید گل به گلزار آمدند

هین که مخموران در این دم جوق جوق
بر در ساقی به زنهار آمدند

یک ندا آمد عجب از کوی دل
بی دل و بی‌پا به یک بار آمدند

از خوشی بوی او در کوی او
بیخود و بی‌کفش و دستار آمدند

بی محابا ده تو ای ساقی مدام
هین که جان‌ها مست اسرار آمدند

عارفان از خویش بی‌خویش آمدند
زاهدان در کار هشیار آمدند

ساقیا تو جمله را یک رنگ کن
باده ده گر یار و اغیار آمدند

اندک اندک جمع مستان می‌رسند (89)

اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می پرستان می‌رسند

دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان می‌رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می‌رسند

جمله دامن‌های پرزر همچو کان
از برای تنگدستان می‌رسند

لاغرانِ خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می‌رسند

جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می‌رسند

خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه‌های نو زمستان می‌رسند

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می‌رسند

هر چه آن خسرو کند شیرین کند (820)

هر چه آن خسرو کند شیرین کند
چون درخت تین که جمله تین کند

هر کجا خطبه بخواند بر دو ضد
همچو شیر و شهدشان کابین کند

با دم او می‌رود عین الحیات
مرده جان یابد چو او تلقین کند

مرغ جان‌ها با قفس‌ها برپرند
چونک بنده پروری آیین کند

عالمی بخشد به هر بنده جدا
کیست کو اندر دو عالم این کند

گر به قعر چاه نام او بری
قعر چه را صدر علیین کند

من بر آنم که شکرریزی کنم
از شکر گر قسم من تعیین کند

کافری گر لاف عشق او زند
کفر او را جمله نور دین کند

خار عالم در ره عاشق نهاد
تا که جمله خار را نسرین کند

تو نمی‌دانی که هر که مرغ اوست
از سعادت بیضه‌ها زرین کند

بس کنم زین پس نهان گویم دعا
کی نهان ماند چو شه آمین کند

خنده از لطفت حکایت می‌کند (821)

خنده از لطفت حکایت می‌کند
ناله از قهرت شکایت می‌کند

این دو پیغام مخالف در جهان
از یکی دلبر روایت می‌کند

غافلی را لطف بفریبد چنان
قهر نندیشد جنایت می‌کند

وان یکی را قهر نومیدی دهد
یأس کلی را رعایت می‌کند

عشق مانند شفیعی مشفقی
این دو گمره را حمایت می‌کند

شکرها داریم زین عشق ای خدا
لطف‌های بی‌نهایت می‌کند

هر چه ما در شکر تقصیری کنیم
عشق کفران را کفایت می‌کند

کوثر است این عشق یا آب حیات
عمر را بی‌حد و غایت می‌کند

در میان مجرم و حق چون رسول
بس دوادو بس سعایت می‌کند

بس کن آیت آیت این را برمخوان
عشق خود تفسیر آیت می‌کند

عشق اکنون مهربانی می‌کند (822)

عشق اکنون مهربانی می‌کند
جان جان امروز جانی می‌کند

در شعاع آفتاب معرفت
ذره ذره غیب دانی می‌کند

کیمیای کیمیاسازست عشق
خاک را گنج معانی می‌کند

گاه درها می‌گشاید بر فلک
گه خرد را نردبانی می‌کند

گه چو صهبا بزم شادی می‌نهد
گه چو دریا درفشانی می‌کند

گه چو روح الله طبیبی می‌شود
گه خلیلش میزبانی می‌کند

اعتمادی دارد او بر عشق دوست
گر سماع لن ترانی می‌کند

اندر این طوفان که خونست آب او
لطف خود را نوح ثانی می‌کند

بانگ انانستعین ما شنید
لطف و داد و مستعانی می‌کند

چون قرین شد عشق او با جان‌ها
مو به مو صاحب قرانی می‌کند

ارمغان‌های غریب آورده است
قسمت آن ارمغانی می‌کند

هر که می‌بندد ره عشاق را
جاهلی و قلتبانی می‌کند

سرنگون اندررود در آب شور
هر که چون لنگر گرانی می‌کند

تا چه خوردست این دهان کز ذوق آن
اقتضای بی‌زبانی می‌کند

عمر بر اومید فردا می‌رود (823)

عمر بر اومید فردا می‌رود
غافلانه سوی غوغا می‌رود

روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا می‌رود

گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما می‌رود

مرگ یک یک می‌برد وز هیبتش
عاقلان را رنگ و سیما می‌رود

مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا می‌رود

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر
خاطرِ غافل، کجاها می‌رود

تن مَپرور، زانک قربانیست تن
دل بپرور، دل به بالا می‌رود

چرب و شیرین کم ده این مردار را
زانک تن پرورد، رُسوا می‌رود

چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آن جا می‌رود

حکمتت از شَه صَلاح الدین رِسد
آنکِ چون خورشید، یکتا می‌رود

عاشقان پیدا و دلبر ناپدید (824)

عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
در همه عالم چنین عشقی که دید

نارسیده یک لبی بر نقش جان
صد هزاران جان‌ها تا لب رسید

قاب قوسین از علی تیری فکند
تا سپرهای فلک‌ها را درید

ناکشیده دامن معشوق غیب
دل هزاران محنت و ضربت کشید

ناگزیده او لب شیرین لبی
چند پشت دست در هجران گزید

ناچریده از لبش شاخ شکر
دل هزاران عشوه او را چرید

ناشکفته از گلستانش گلی
صد هزاران خار در سینه خلید

گرچه جان از وی ندید الا جفا
از وفاها بر امید او رمید

آن الم را بر کرم‌ها فضل داد
وان جفا را از وفاها برگزید

خار او از جمله گل‌ها دست برد
قفل او دلکشترست از صد کلید

جور او از دور دولت گوی برد
قندها از زهر قهرش بردمید

رد او به از قبول دیگران
لعل و مروارید سنگش را مرید

این سعادت‌های دنیا هیچ نیست
آن سعادت جو که دارد بوسعید

این زیادت‌های این عالم کمیست
آن زیادت جو که دارد بایزید

آن زیادت دست شش انگشت تست
قیمت او کم به ظاهر مستزید

آن سناجو کش سنایی شرح کرد
یافت فردیت ز عطار آن فرید

چرب و شیرین می‌نماید پاک و خوش
یک شبی بگذشت با تو شد پلید

چرب و شیرین از غذای عشق خور
تا پرت برروید و دانی پرید

آخر اندر غار در طفلی خلیل
از سر انگشت شیری می‌مکید

آن رها کن آن جنین اندر شکم
آب حیوانی ز خونی می‌مزید

قد و بالایی که چرخش کرد راست
عاقبت چون چرخ کژقامت خمید

قد و بالایی که عشقش برفراشت
برگذشت آن قدش از عرش مجید

نی خمش کن عالم السر حاضرست
نحن اقرب گفت من حبل الورید

برنشین ای عزم و منشین ای امید (825)

برنشین ای عزم و منشین ای امید
کز رسولانش پیاپی شد نوید

دود و بویی می‌رسد از عرش غیب
ای نهانان سوی بوی آن پرید

هر چه غفلت کور و پنهان می‌کند
دود بویش می‌کند آن را سپید

ما ز گردون سوی مادون آمدیم
باز ما را سوی گردون برکشید

همچو مریم سوی خرمابن رویم
زانک خرمایی ندارد شاخ بید

بس کن و از حرف در معنی گریز
چند معنی را ز حرفی می‌مزید

این مزیدن طفل بی‌دندان کند
گر شما مردید نان را خود گزید

ای خدا از عاشقان خشنود باد (826)

ای خدا از عاشقان خشنود باد
عاشقان را عاقبت محمود باد

عاشقان را از جمالت عید باد
جانشان در آتشت چون عود باد

دست کردی دلبرا در خون ما
جان ما زین دست، خون آلود باد

هر که گوید که خلاصش ده ز عشق
آن دعا از آسمان مردود باد

مه کم آید مدتی در راه عشق
آن کمی عشق جمله سود باد

دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گویند نی نی زود باد

آسمان از دود عاشق ساخته‌ست
آفرین بر صاحب این دود باد