نه فلک مر عاشقان را بنده باد (827)

نه فلک مر عاشقان را بنده باد
دولت این عاشقان پاینده باد

بوستان عاشقان سرسبز باد
آفتاب عاشقان تابنده باد

تا قیامت ساقی باقی عشق
جام بر کف سوی ما آینده باد

بلبل دل تا ابد سرمست باد
طوطی جان هم شکرخاینده باد

تا ابد پستان جان پرشیر باد
مادر دولت طرب زاینده باد

شیوه عاشق فریبی‌های یار
کم مباد و هر دم افزاینده باد

از پی لعلش گهربارست چشم
این گهر را لعلش استاینده باد

چشم ما بگشاد چشم مست او
طالبان را چشم بگشاینده باد

دل ز ما بربود حسن دلربا
چابک و صیاد و برباینده باد

مرغ جانم گر نپرد سوی عشق
پر و بال مرغ جان برکنده باد

عشق گریان بیندم خندان شود
ای جهان از خنده‌اش پرخنده باد

سنگ‌ها از شرم لعلش آب شد
شرم‌ها از شرم او شرمنده باد

من خموشم میوه نطق مرا
می بپالاید که پالاینده باد

هر که را اسرار عشق اظهار شد (828)

هر که را اسرار عشق اظهار شد
رفت یاری زانک محو یار شد

شمع افروزان بنه در آفتاب
بنگرش چون محو آن انوار شد

نیست نور شمع هست آن نور شمع
هم نشد آثار و هم آثار شد

همچنان در نور روح این نار تن
هم نشد این نار و هم این نار شد

جوی جویانست و پویان سوی بحر
گم شود چون غرق دریابار شد

تا طلب جنبان بود مطلوب نیست
مطلب آمد آن طلب بی‌کار شد

پس طلب تا هست ناقص بد طلب
چون نماند آگهی سالار شد

هر تن بی‌عشق کو جوید کله
سر ندارد جملگی دستار شد

تا ببیند ناگهانی گلرخی
بر وی آن دستار و سر چون خار شد

همچو من شد در هوای شمس دین
آنک او را در سر این اسرار شد

هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود (829)

هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود
هر چه کشت افزاست آتش چون بود

نقش‌هایی که نگارد آن نگار
عقل آن را جز که مفرش چون بود

شربتی را کو به مست خود دهد
جز لطیف و پاک و دلکش چون بود

کشتی شش گوشه‌ست این شش جهت
بحر بی‌پایان در این شش چون بود

نرگس چشمی کز این بحر آب یافت
در شناس بحر اعمش چون بود

چون گشادی یافت چشمی در رضا
از سخط هر لحظه اخفش چون بود

هین خموش و از خمول حق بترس
مؤمن اقبال مرعش چون بود

صاف جان‌ها سوی گردون می‌رود (830)

صاف جان‌ها سوی گردون می‌رود
درد جان‌ها سوی هامون می‌رود

چشم دل بگشا و در جان‌ها نگر
چون بیامد چون شد و چون می‌رود

جامه برکش چونک در راهی روی
چون همه ره خاک با خون می‌رود

لاله خون آلود می‌روید ز خاک
گرچه با دامان گلگون می‌رود

جان چو شد در زیر خاکم جا کنید
خاک در خانه چو خاتون می‌رود

جان عرشی سوی عیسی می‌رود
جان فرعونی به قارون می‌رود

سوی آن دل جان من پر می‌زند
کو لطیف و شاد و موزون می‌رود

زانک آن جان دون حق چیزی نخواست
وین دگر جان سوی مادون می‌رود

هر زمان لطفت همی در پی رسد (831)

هر زمان لطفت همی در پی رسد
ور نه کس را این تقاضا کی رسد

مست عشقم دار دایم بی‌خمار
من نخواهم مستیی کز می‌رسد

ما نیستانیم و عشقش آتشیست
منتظر کان آتش اندر نی رسد

این نیستان آب ز آتش می‌خورد
تازه گردد ز آتشی کز وی رسد

تا ابد از دوست سبز و تازه‌ایم
او بهاری نیست کو را دی رسد

لا شویم از کل شیی هالک
چون هلاک و آفت اندر شیء رسد

هر کی او ناچیز شد او چیز شد
هر کی مرد از کبر او در حی رسد

شب شد و هنگام خلوتگاه شد (832)

شب شد و هنگام خلوتگاه شد
قبله عشاق روی ماه شد

مه پرستان ماه خندیدن گرفت
شب روان خیزید وقت راه شد

خواب آمد ما و من‌ها لا شدند
وقت آن بی‌خواب الاالله شد

مغزها آمیخته با کاه تن
تن بخفت و دانه‌ها بی‌کاه شد

هندوان خرگاه تن را روفتند
ترک خلوت دید و در خرگاه شد

گفت و گوهای جهان را آب برد
وقت گفتن های شاهنشاه شد

شمس تبریزی چو آمد در میان
اهل معنی را سخن کوتاه شد

مرگ ما هست عروسی ابد (833)

مرگ ما هست عروسی ابد
سِر آن چیست هو الله احد

شمس تفریق شد از روزنه‌ها
بسته شد روزنه‌ها رفت عدد

آن عددها که در انگور بود
نیست در شیره کز انگور چکد

هر کی زنده‌ست به نورالله
مرگ این روح مر او راست مدد

بد مگو نیک مگو ایشان را
که گذشتند ز نیکو و ز بد

دیده در حق نه و نادیده مگو
تا که در دیده دگر دیده نهد

دیده دیده بود آن دیده
هیچ غیبی و سِری زو نجهد

نظرش چونک به نورالله است
بر چنان نور چه پوشیده شود

نورها گرچه همه نور حقند
تو مخوان آن همه را نور صمد

نور باقیست که آن نور خدا است
نور فانی صفت جسم و جسد

نور ناریست در این دیده خلق
مگر آن را که حقش سرمه کشد

نار او نور شد از بهر خلیل
چشم خر شد به صفت چشم خرد

ای خدایی که عطایت دیدست
مرغ دیده به هوای تو پرد

قطب این که فلک افلاکست
در پی جستن تو بست رصد

یا ز دیدار تو دید آر او را
یا بدین عیب مکن او را رد

دیده تر دار تو جان را هر دم
نگهش دار ز دام قد و خد

دیده در خواب ز تو بیداری
این چنین خواب کمالست و رشد

لیک در خواب نیابد تعبیر
تو ز خوابش به جهان رغم حسد

ور نه می‌کوشد و بر می‌جوشد
ز آتش عشق احد تا به لحد

از دل رفته نشان می‌آید (834)

از دل رفته نشان می‌آید
بوی آن جان و جهان می‌آید

نعره و غلغله آن مستان
آشکارا و نهان می‌آید

گوهر از هر طرفی می‌تابد
پای کوبان سوی جان می‌آید

از در مشعله داران فلک
آتش دل به دهان می‌آید

جان پروانه میان می‌بندد
شمع روشن به میان می‌آید

آفتابی که ز ما پنهان بود
سوی ما نورفشان می‌آید

تیر از غیب اگر پران نیست
پس چرا بانگ کمان می‌آید

گل خندان که نخندد چه کند (835)

گل خندان که نخندد چه کند
علم از مشک نبندد چه کند

نار خندان که دهان بگشادست
چونک در پوست نگنجد چه کند

مه تابان به جز از خوبی و ناز
چه نماید چه پسندد چه کند

آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند

سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده نخنبد چه کند

عاشق از بوی خوش پیرهنت
پیرهن را ندراند چه کند

تن مرده که بر او برگذری
نشود زنده نجنبد چه کند

دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
نخروشد نترنگد چه کند

شیر حق شاه صلاح الدینست
نکند صید و نغرد چه کند

گر نخسپی شبکی جان چه شود (836)

گر نخسپی شبکی جان چه شود
ور نکوبی در هجران چه شود

ور بیاری شبکی روز آری
از برای دل یاران چه شود

ور دو دیده ز تو روشن گردد
کوری دیده شیطان چه شود

ور بگیرد ز گل افشانی تو
همه عالم گل و ریحان چه شود

آب حیوان که در آن تاریکیست
پر شود شهر و بیابان چه شود

ور خضروار قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود

ور ز خوان کرم و نعمت تو
زنده گردد دو سه مهمان چه شود

ور ز دلداری و جان بخشی تو
جان بیابد دو سه بی‌جان چه شود

ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود

روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود

ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود

ور بپوشیم یکی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود

ور چو موسی تو بگیری چوبی
تا شود چوب چو ثعبان چه شود

ور برآری ز تک دریا گرد
چو کف موسی عمران چه شود

ور سلیمان بر موران آید
تا شود مور سلیمان چه شود

بس کن و جمع کن و خامش باش
گر نگویی تو پریشان چه شود