گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند
کاری که بیتو گیرم والله که زار ماند
گر خمر خلد نوشم با جامهای زرین
جمله صداع گردد جمله خمار ماند
در کارگاه عشقت بیتو هر آنچ بافم
والله نه پود ماند والله نه تار ماند
تو جوی بیکرانی پیشت جهان چو پولی
حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند
عالم چهار فصلست فصلی خلاف فصلی
با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصلهایی
تا فصلها بسوزد جمله بهار ماند
وقتی خوش است ما را، لابد نبید باید
وقتی چنین به جانی جامی خرید باید
ما را نبید و باده از خم غیب آید
ما را مقام و مجلس عرش مجید باید
هر جا فقیر بینی با وی نشست باید
هر جا زحیر بینی از وی برید باید
بگریز از آن فقیری کاو بند لوت باشد
ما را فقیر معنی چون بایزید باید
از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد
و آنکهز حدث بزاید او را پلید باید
اما چو قلب و نیکو مانندهاند با هم
پیش چراغ یزدان آن را گزید باید
بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش
از بهر فتح این در در غم تپید باید
سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش
اصحاب خانهها را فتح کلید باید
سالی دو عید کردن کار عوام باشد
ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید
جان گفت من مریدم زایندهٔ جدیدم
زایندگان نو را رزق جدید باید
ما را از آن مفازه عیشیست تازه تازه
آن را که تازه نبود او را قدید باید
ای آمده چو سردان اندر سماع مردان
زنده ز شخص مرده آخر بدید باید
گر زانکه چوب خشکی جز زآتشی نخنبی
ور زانکه شاخ سبزی آخر خمید باید
آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد
بنهاد در دهانت آخر مکید باید
خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی
در روضهٔ خموشان چندی چرید باید
ای شمس حق تبریز در گفتنم کشیدی
روزی دو در خموشی دم درکشید باید
نی دیده هر دلی را دیدار مینماید
نی هر خسیس را شه رخسار مینماید
الا حقیر ما را الا خسیس ما را
کز خار میرهاند گلزار مینماید
دود سیاه ما را در نور میکشاند
زهد قدیم ما را خمار مینماید
هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد
تا چیست اینک او را بازار مینماید
شیریست پور آدم صندوق عالم اندر
صندوق درشدست او بیمار مینماید
روزی که او بغرد صندوق را بدرد
کاری نماید اکنون بیکار مینماید
صدیق با محمد بر هفت آسمانست
هر چند کو به ظاهر در غار مینماید
یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید
وین احولان خس را دوچار مینماید
جمله گلست این ره گر ظاهرش چو خارست
نور از درخت موسی چون نار مینماید
آب حیات آمد وین بانگ سیلابست
گفتار نیست لیکن گفتار مینماید
سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم
دل آینهست و رو را ناچار مینماید
شمس الحقی که نورش بر آینهست تابان
در جنبش این و آن را دیوار مینماید
هر طبله که گشایم زان قند بیکرانست
کان را به نوع دیگر عطار مینماید
ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد
مرغت شکار گردد صید حلال گیرد
مه میدود چو آیی در ظل آفتابی
بدری شود اگر چه شکل هلال گیرد
در دل مقام سازد همچون خیال آن کس
کاندر ره حقیقت ترک خیال گیرد
کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا
وان جان گوشمالی کو پای مال گیرد
این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن
مر چشم روشنان را از وی ملال گیرد
گر در برم کشد او از ساحری و شیوه
اندر برش دل من کی پر و بال گیرد
گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را
بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد
رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه
مانند آفتابی نور جلال گیرد
چه جای آفتابی کز پرتو جمالش
صد آفتاب و مه را بر چرخ حال گیرد
شویان اولینش بنگر که در چه حالند
آن کاین دلیل داند نی آن دلال گیرد
ای صد هزار عاقل او در جوال کرده
کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد
خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران
کز خط سیهتر است او کاین خط و خال گیرد
از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو
تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد
لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد
ما را چه جرم اگر کرمش با شما نکرد
تشنیع میزنی که جفا کرد آن نگار
خوبی که دید در دو جهان کو جفا نکرد
عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد
حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد
بنمای خانهای که از او نیست پرچراغ
بنمای صفهای که رخش پرصفا نکرد
این چشم و آن چراغ دو نورند هر یکی
چون آن به هم رسید کسیشان جدا نکرد
چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت
نظاره جمال خدا جز خدا نکرد
هر یک از این مثال بیانست و مغلطه است
حق جز ز رشک نام رخش والضحی نکرد
خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
بر فانیی نتافت که آن را بقا نکرد
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
از خارخار این گر طبع آن طرف روند
بزم و سرای گلشن جای دگر کنند
بر پای لولیان طبیعت نهند بند
شاهان روح زو سر از این کوی درکنند
پای خرد ببسته و اوباش نفس را
دستی چنین گشاده که تا شور و شر کنند
اجزای ما بمرده در این گورهای تن
کو صور عشق تا سر از این گور برکنند
مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق
از نور عشق مس وجود تو زر کنند
انصاف ده که با نفس گرم عشق او
سردا جماعتی که حدیث هنر کنند
چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد
آیند و زلههای گران مایه جز کنند
زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده
تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند
در ظل میرآب حیات شکرمزاج
شاید که آتشان طبیعت شرر کنند
از رشک نورها است که عقل کمال را
از غیرت ملاحت او کور و کر کنند
جز حق اگر به دیدن او غمزهای کند
آن دیده را به مهر ابد بیخبر کنند
فخر جهان و دیده تبریز شمس دین
کاجزای خاک از گذرش زیب و فر کنند
اندر فضای روح نیابند مثل او
گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند
خالی مباد از سر خورشید سایهاش
تا روز را به دور حوادث سپر کنند
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود
کز من نمیشکیبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شکر من او کند
کاندر فنای خویش بدیدست عود سود
سر تا به پای عود گره بود بند بند
اندر گشایش عدم آن عقدها گشود
ای یار شعله خوار من اهلا و مرحبا
ای فانی و شهید من و مفخر شهود
بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند
اندر عدم گریز از این کور و زان کبود
هر جان که میگریزد از فقر و نیستی
نحسی بود گریزان از دولت و سعود
بی محو کس ز لوح عدم مستفید نیست
صلحی فکن میان من و محو ای ودود
آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا
نی در فزایش آمد و نی رست از رکود
تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی
نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود
در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش
آن گاه عقل و جان شود و حسرت حسود
سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا
نی زر و نقره گشت و نی ره یافت در نقود
خواریست و بندگیست پس آنگه شهنشهیست
اندر نماز قامه بود آنگهی قعود
عمری بیازمودی هستی خویش را
یک بار نیستی را هم باید آزمود
طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست
هر جا که دود آمد بیآتشی نبود
گر نیست عشق را سر ما و هوای ما
چون از گزافه او دل و دستار ما ربود
عشق آمدست و گوش کشانمان همیکشد
هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود
از چشم مؤمن آب ندم میکند روان
تا سینه را بشوید از کینه و جحود
تو خفتهای و آب خضر بر تو میزند
کز خواب برجه و بستان ساغر خلود
باقیش عشق گوید با تو نهان ز من
ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و رقود
بلبل نگر که جانب گلزار میرود
گلگونه بین که بر رخ گلنار میرود
میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش
منصوروار خوش به سر دار میرود
اشکوفه برگ ساخته نهر نثار شاه
کاندر بهار شاه به ایثار میرود
آن لالهای چو راهب دل سوخته بدرد
در خون دیده غرق به کهسار میرود
نه ماه خار کرد فغان در وفای گل
گل آن وفا چو دید سوی خار میرود
ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ
کاین جا حدیث دیده و دیدار میرود
آب حیات گشته روان در بن درخت
چون آتشی که در دل احرار میرود
هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک
بر عشق گرمدار به بازار میرود
اندر بهار وحی خدا درس عام گفت
بنوشت باغ و مرغ به تکرار میرود
این طالبان علم که تحصیل کردهاند
هر یک گرفته خلعت و ادرار میرود
گویی بهار گفت که الله مشتریست
گل جندره زده به خریدار میرود
گل از درون دل دم رحمان فزون شنید
زودتر ز جمله بیدل و دستار میرود
دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار
یاد آورد ز وصل و سوی یار میرود
ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری
آن جا حدیث زر به خروار میرود
نی نی حدیث زر به خروار کی کنند
کان جا حدیث جان به انبار میرود
این نفس مطمئنه خموشی غذای اوست
وین نفس ناطقه سوی گفتار میرود
جانا بیار باده که ایام میرود
تلخی غم به لذت آن جام میرود
جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس کوردل که سوی دام میرود
با جام آتشین چو تو از در درآمدی
وسواس و غم چو دود سوی بام میرود
گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن
بر آب و گل بساز که هنگام میرود
آن چیز را بجوش که او هوش میبرد
وان خام را بپز که سخن خام میرود
زان باده دادهای تو به خورشید و ماه و چرخ
هر یک بدان نشاط چنین رام میرود
والله که ذره نیز از آن جام بیخودست
از کرم مست گشته به اکرام میرود
آرام بخش جان را زان می که از تفش
صبر و قرار و توبه و آرام میرود
چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک
آن مادر رحیم بر ایتام میرود
امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد
خورشیدوار جام کرم عام میرود
سوی کشنده آید کشته چنانک زود
خون از بدن به شیشه حجام میرود
چون کعبه که رود به در خانه ولی
این رحمت خدای به ارحام میرود
تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست
در بیخودی به کعبه به یک گام میرود
تا باخودست راز نهان دارد از ادب
چون مست شد چه چاره که خودکام میرود
خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام
چون خاطرش به باده بدنام میرود
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد
چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم
زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد
وان جمله چشمها شده حیران چشم او
کان چشمشان بصارت نو از چه راه داد
گفتم به آسمان که چنین ماه دیدهای
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
اکنون ببند دو لب و آن چشم برگشا
دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد