چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد (867)

چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد

چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم
زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد

وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم تو
که صد هزار رحمت بر چشم‌هات باد

بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو
هر جان که دید چشم تو را گفت داد داد

گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد

به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد (868)

به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد
یک یک برد شما را آنک مرا ببرد

آن را که بود آهن آهن ربا کشید
وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد

قانون لنگری به ثری گشت منجذب
عیسی مهتری را جذب سما ببرد

هر حس معنوی را در غیب درکشید
هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد

از غارت فنا و اجل ایمنست و دور
آن کس که رخت خویش سوی انبیا ببرد

آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد
کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد

ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم
کنچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد

این‌ها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش
حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد

خیاط روزگار به بالای هیچ مرد (869)

خیاط روزگار به بالای هیچ مرد
پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد

بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان
دامان زر دهند و خرند از بلیس درد

گل‌های رنگ رنگ که پیش تو نقل‌هاست
تو می خوری از آن و رخت می‌کنند زرد

ای مرده را کنار گرفته که جان من
آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد

خود با خدای کن که از این نقش‌های دیو
خواهی شدن به وقت اجل بی‌مراد فرد

پاها مکش دراز بر این خوش بساط خاک
کاین بستریست عاریه می‌ترس از نورد

مفکن گزافه مهره در این طاس روزگار
پرهیز از آن حریف که هست اوستاد نرد

منگر به گرد تن بنگر در سوار روح
می‌جو سوار را به نظر در میان گرد

رخسارها چون گل لابد ز گلشنیست
گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد

سیب زنخ چو دیدی می‌دان درخت سیب
بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد

همت بلند دار که با همت خسیس
چاوش پادشاه براند تو را که برد

خاموش کن ز حرف و سخن بی‌حروف گوی
چون ناطقه ملایکه بر سقف لاجورد

چشمم همی‌پرد مگر آن یار می‌رسد (870)

چشمم همی‌پرد مگر آن یار می‌رسد
دل می‌جهد نشانه که دلدار می‌رسد

این هدهد از سپاه سلیمان همی‌پرد
وین بلبل از نواحی گلزار می‌رسد

جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی
بفروش خویش را که خریدار می‌رسد

آن گوش انتظار خبر نوش می‌کند
وان چشم اشکبار به دیدار می‌رسد

آن دل که پاره پاره شد و پاره‌هاش خون
آن پاره پاره رفته به یک بار می‌رسد

قد چو چنگ را که دلش تار تار شد
نک زخمه نشاط به هر تار می‌رسد

آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد
گل‌های خوش عذار سوی خار می‌رسد

آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود
اینک سپاه وصل به زنهار می‌رسد

نک طوطیان عشق گشادند پر و بال
کز سوی مصر قند به قنطار می‌رسد

شهر ایمنست جمله دزدان گریختند
از بیم آنک شحنه قهار می‌رسد

چندین هزار جعفر طرار شب گریخت
کآمد خبر که جعفر طیار می‌رسد

فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت
زیرا صفات خالق جبار می‌رسد

ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد
سلطان نوبهار به ایثار می‌رسد

در خامشیست تابش خورشید بی‌حجاب
خاموش کاین حجاب ز گفتار می‌رسد

آمد بهار خرم و رحمت نثار شد (871)

آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد

اجزای خاک حامله بودند از آسمان
نه ماه گشت حامله زان بی‌قرار شد

گلنار پرگره شد و جوبار پرزره
صحرا پر از بنفشه و که لاله زار شد

اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت
بگشاد سر و دست که وقت کنار شد

گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید
در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد

آن خار می‌گریست که ای عیب پوش خلق
شد مستجاب دعوت او گلعذار شد

شاه بهار بست کمر را به معذرت
هر شاخ و هر درخت از او تاجدار شد

هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت
گر در دو دست موسی یک چوب مار شد

زنده شدند بار دگر کشتگان دی
تا منکر قیامت بی‌اعتبار شد

اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند
چون لطف روح بخش خدا یار غار شد

ای زنده گشتگان به زمستان کجا بدیت
آن سو که وقت خواب روان را مطار شد

آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح
آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد

مه چون هلال بود سفر کرد آن طرف
بدری منور آمد و شمع دیار شد

این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان
لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد

بربند این دهان و مپیمای باد بیش
کز باد گفت راه نظر پرغبار شد

این عشق جمله عاقل و بیدار می‌کشد (872)

این عشق جمله عاقل و بیدار می‌کشد
بی تیغ می‌برد سر و بی‌دار می‌کشد

مهمان او شدیم که مهمان همی‌خورد
یار کسی شدیم که او یار می‌کشد

چون یوسفی بدید چو گرگان همی‌درد
چون مؤمنی بدید چو کفار می‌کشد

ما دل نهاده‌ایم که دلداریی کند
یا گر کشد به رحم و به هنجار می‌کشد

نی نی که کشته را دم او جان همی‌دهد
گرچه به غمزه عاشق بسیار می‌کشد

هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست
تلخی مکن که دوست عسل وار می‌کشد

همت بلند دار که آن عشق همتی
شاهان برگزیده و احرار می‌کشد

ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب
شب را به تیغ صبح گهردار می‌کشد

زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما
شحنه صبوح آمد و طرار می‌کشد

شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ
رومی روزشان به یکی بار می‌کشد

حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست
چون بلبلم جدایی گلزار می‌کشد

خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود (873)

خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود

خندید و گفت روبه آخر به زیرکی
از دست شیر صید کجا سهل درربود

مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد
الا مگر که ابر نماید به خویش جود

معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا
فضل خدای بخشد معدوم را وجود

معدوم وار بنشین زیرا که در نماز
داد سلام نبود الا که در قعود

بر آتش آب چیره بود از فروتنی
کآتش قیام دارد و آب است در سجود

چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
خاموش چند چند بخواهیش آزمود

امروز مرده بین که چه سان زنده می‌شود (874)

امروز مرده بین که چه سان زنده می‌شود
آزاد سرو بین که چه سان بنده می‌شود

پوسیده استخوان و کفن‌های مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده می‌شود

آن حلق و آن دهان که دریده‌ست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده می‌شود

آن جان به شیشه‌ای که ز سوزن همی‌گریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده می‌شود

بسیار دیده‌ای که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده می‌شود

امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده می‌شود

امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده می‌شود

می‌خند ای زمین که بزادی خلیفه‌ای
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می‌شود

غم مرد و گریه رفت بقا‌ی من و تو باد
هر جا که گریه‌ای‌ست کنون خنده می‌شود

آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بی داس و تیش خار تو برکنده می‌شود

پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده می‌شود

پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده می‌شود

خاموش و خوش بخسپ در این خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده می‌شود

من خامشم ولیک ز هیهای طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده می‌شود

گر عید وصل تست منم خود غلام عید (875)

گر عید وصل تست منم خود غلام عید
بهر تست خدمت و سجده و سلام عید

تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم
از غایت حلاوت نام تو نام عید

ای شاد آن زمان که درآید وصال تو
تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید

تا آفتاب چهره زیبات دررسید
صبحی شود ز صبح جمال تو شام عید

در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا
ای پرتو خیال تو بوده امام عید

ای سجده‌ها به پیش درت واجبات عید
وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید

جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود
تا کام جان روا شود از جام و کام عید

اندر رکاب تو چو روان‌ها روا شوند
در وی کجا رسد به دو صد سال گام عید

آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد
جانم دوید پیش و گرفته لگام عید

دانست کز خدیو اجل شمس دین بود
این فرو این جلالت و این لطف عام عید

لیکن کجاست فر و جمال تو بی‌نظیر
خود کی شوند دلشدگان تو رام عید

تبریز با شراب چنان صدر نامدار
بر تو حرام باشد بی‌شبهه تو جام عید

تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید (876)

تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید
در ده شراب و واخرام از بیم و از امید

پیش آر جام آتش اندیشه سوز را
کاندیشه‌هاست در سرم از بیم و از امید

کشتی نوح را که ز طوفان امان ماست
بنما که زیر لنگرم از بیم و از امید

آن زرِّ سرخ و نقدِ طرب را بده که من
رخسار زرد چون زرم از بیم و از امید

در حلقه ز آنچ دادی در حلق من بریز
کآخر چو حلقه بر درم از بیم و از امید

بار دگر به آب ده این رنگ و بوی را
کاین دم به رنگ دیگرم از بیم و از امید

ز آبی که آب کوثر اندر هوای اوست
کاندر هوای کوثرم از بیم و از امید

در عین آتشم چو خلیلم فرست آب
کآذر مثال، بتگرم از بیم و از امید

کوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو
کز چشم‌ها نهانترم از بیم و از امید

در آفتاب روی خودم دار زانک من
مانند این غزل ترم از بیم و از امید