شرح دهم من که شب از چه سیه‌دل بود (897)

شرح دهم من که شب از چه سیه‌دل بود
هر کی خورد خونِ خلق زشت و سیه‌دل شود

چون جگر عاشقان می‌خورد این شب به ظلم
دود سیاهیِ ظلم بر دلِ شب می‌دمد

عاقله شب توی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد

تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهانِ فراخ بی‌تو چو گور و لحد

شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چونک بتابد ز تو پرتوِ نورِ احد

سینه کبودیِ چرخ پرتو سینه منست
جرعه‌ی خون دلم تا به شفق می‌رسد

فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهبِ غم ببست گردنِ من در مسد

تیرِ غمِ تو روان، ما هدفِ آسمان
جان پیِ غم هم دوان زانک غمش می‌کشد

جانم اگر صافی‌ است دُردیِ لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد

قافله‌ی عصمتت گشت خفیر ار نه خود
راهزن از ریگِ ره بُود فزون در عدد

سر به خس اندرکشید مرغِ غم از بیم آنک
بر سرِ غم می‌زند شادیِ تو صد لگد

چشم چپم می‌پرد بازوِ من می‌جهد
شاید اگر جانِ من دیگ هوس‌ها پزد

جان مثل گلبنان حامله‌ی غنچه‌هاست
جانب غنچه صبی باد صبا می‌وزد

زود دهانم ببند چون دهن غنچه‌ها
زانک چنین لقمه‌ای خورد و زبان می‌گزد

بانگ زدم من که «دل مست کجا می‌رود؟» (898)

بانگ زدم من که «دل مست کجا می‌رود؟»
گفت «شهنشه خموش! جانب ما می‌رود»

گفتم تو با منی دم ز درون می‌زنی
پس دل من از برون خیره چرا می‌رود؟

گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست
سوی خیال خطا بهر غزا می‌رود

هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود
هیچ مگو هر طرف خواهد تا می‌رود

گه مثل آفتاب گنج زمین می‌شود
گه چو دعای رسول سوی سما می‌رود

گاه ز پستان ابر شیر کرم می‌دهد
گه به گلستان جان همچو صبا می‌رود

بر اثر دل برو تا تو ببینی درون
سبزه و گل می‌دمد جوی وفا می‌رود

صورت بخش جهان ساده و بی‌صورت‌ست
آن سر و پای همه بی‌سر و پا می‌رود

هست صواب صواب گر چه خطایی کند
هست وفای وفا گر به جفا می‌رود

دل مثل روزن‌ست خانه بِدو روشن‌ست
تن به فنا می‌رود دل به بقا می‌رود

فتنه برانگیخت دل خون شهان ریخت دل
با همه آمیخت دل گر چه جدا می‌رود

سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید
کیسهٔ جوزا برید همچو سها می‌رود

با تو دلا ابلهی‌ست کیسه نگه داشتن
کیسه شد و جان پی کیسه‌ربا می‌رود

گفتم «جادو کسی!» سست بخندید و گفت
سحر اثر کی کند ذکر خدا می‌رود

گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست
سحر خوشت هم تک حکم قضا می‌رود

دایم دلدار را با دل و جان ماجراست
پوست بر او نیست اینک پیش شما می‌رود

اسب سقاست این بانگ دراست این
بانگ‌کنان کز برون اسب سقا می‌رود

یار مرا عارض و عذار نه این بود (899)

یار مرا عارض و عذار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود

عهدشکن گشته‌اند خاصه و عامه
قاعده اهل این دیار نه این بود

روح در این غار غوره وار ترش چیست
پرورش و عهد یار غار نه این بود

سیل غم بی‌شمار بار و خرم برد
طمع من از یار بردبار نه این بود

از جهت من چه دیگ می‌پزد آن یار
راتبه میر پخته کار نه این بود

دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم
کینه نهان داشت و آشکار نه این بود

ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم
شرط امینی و مستشار نه این بود

در چمن عیش خار از چه شکفته‌ست
منبت آن شهره نوبهار نه این بود

شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم
سایسی و عدل شهریار نه این بود

مهل ندادی که عذر خویش بگویم
خوی چو تو کوه باوقار نه این بود

می‌رسدم بوی خون ز گفت درشتش
رایحه ناف مشکبار نه این بود

نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود
وان شتر مست خوش عیار نه این بود

پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود

شاه چو دریا خزینه‌اش همه گوهر
لیک شهم را خزینه دار نه این بود

بس که گله‌ست این نثار و جمله شکایت
شاه شکور مرا نثار نه این بود

بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد (900)

بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد

چه نقش‌ها که ببازد چه حیله‌ها که بسازد
به نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد

بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد
در آب چونک درآیی بر آسمان بگریزد

ز لامکانش بخوانی نشان دهد به مکانت
چو در مکانش بجویی به لامکان بگریزد

نه پیک تیزرو اندر وجود مرغ گمانست
یقین بدان که یقین وار از گمان بگریزد

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی
که آن نگار لطیفم از این و آن بگریزد

گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی که
ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد

چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند
که گفت نیز نتانی که آن فلان بگریزد

چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش
ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد

اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد (901)

اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد
گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد

وگر به پیش من آید خیال یار که چونی
حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد

شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو
گرم به مهر بخواند که ای شکار چه باشد

چو کاسه بر سر آبم ز بی‌قراری عشقش
اگر رسم به لب دوست کوزه وار چه باشد

کنار خاک ز اشکم چو لعل و گوهر پر شد
اگر به وصل گشاید دمی کنار چه باشد

بگفت چیست شکایت هزار بار گشادم
ز بهر ماهی جان را هزار بار چه باشد

من از قطار حریفان مهار عقل گسستم
به پیش اشتر مستش یکی مهار چه باشد

اگر مهار گسستم وگرچه بار فکندم
یکی شتر کم گیری از این قطار چه باشد

دلم به خشم نظر می‌کند که کوته کن هین
اگر بجست یکی نکته از هزار چه باشد

چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق
دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد

انار شیرین گر خود هزار باشد وگر یک
چو شد یکی به فشردن دگر شمار چه باشد

خمار و خمر یکستی ولی الف نگذارد
الف چو شد ز میانه ببین خمار چه باشد

چو شمس مفخر تبریز ماه نو بنماید
در آن نمایش موزون ز کار و بار چه باشد

ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد (902)

ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد
ز روی پشت و پناهی که پشت‌ها همه رو شد

دگر نشینم هرگز برای دل که برآید
کجا برآید آن دل که کوی عشق فروشد

موکلان چو آتش ز عشق سوی من آیند
به سوی عشق گریزم که جمله فتنه از او شد

که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش
به دست ساقی نابش مگر سرم چو کدو شد

به خوان عشق نشستم چشیدم از نمک او
چو لقمه کردم خود را مرا چو عشق گلو شد

سبو به دست دویدم به جویبار معانی
که آب گشت سبویم چو آب جان به سبو شد

نماز شام برفتم به سوی طرفه رومی
چو دید بر در خویشم ز بام زود فروشد

سر از دریچه برون کرد چو شعله‌های منور
که بام و خانه و بنده به جملگی همه او شد

نهیم دست دهان بر که نازکست معانی
ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و همو شد

اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد (903)

اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد

هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد

ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
که آنچ رشک شهان شد گدا امید چه دارد

عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان
عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد

عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد

ز بس دعا که بکردم دعا شدست وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد

سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی
مهم مس چه برآید چو کیمیا نگذارد

چگونه باشد صورت به وفق فکر مصور
چگونه مِی‌ شود انگور گر کفش نفشارد

ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه می‌شد (904)

ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه می‌شد
درخت‌های حقایق از آن بهار چه می‌شد

دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق
خدای داند کاین دل در آن دیار چه می‌شد

ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان
هوای نور صبوح و شراب نار چه می‌شد

هزار بلبل مست و هزار عاشق بی‌دل
در آن مقام تحیر ز روی یار چه می‌شد

چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را
ز بوسه‌های چو شکر در آن کنار چه می‌شد

در آن طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی
عجب که گل چه چشید و عجب که خار چه می‌شد

میان خلعت جانان قبول عشق خرامان
به بارگاه تجلی ز کار و بار چه می‌شد

به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد
به نور یک نظر عشق هر چهار چه می‌شد

چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی
ز شعله‌های لطیفش درخت و بار چه می‌شد

شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند (905)

شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند
رسید کار به جایی که عقل خیره بماند

هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده
چو عقل بسته شد این جا بگو کیش برهاند

دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی
که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند

متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست
که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند

هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی
چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند

به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش
ولیک کوشش می‌کن که کوششت بپزاند

چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش
ولی به هر سر کویی تو را چو کبک دواند

هر آنک بالش دارد ز آستان عنایت
غلام خفتن اویم که هیچ خفته نماند

میانه گیرد آهو میانه دل شیری
هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند

چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی
هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند

هر آن دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد
چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند

گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد (906)

گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد
چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد

چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد
چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد

چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی
نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد

نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چه
ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شد

فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت
چو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون شد

منم که هجو نگویم به جز خواطر خود را
که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد

مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود
به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد

سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون
که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد

خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان
همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد