به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید (927)

به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید
حدیث خوبی آن یار دلربا گوید

چو باد در سر بید افتد و شود رقصان
خدای داند کو با هوا چه‌ها گوید

چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن
دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید

بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی
ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید

اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من
که راز نرگس مخمور با شما گوید

چو رازها طلبی در میان مستان رو
که راز را سر سرمست بی‌حیا گوید

که باده دختر کرمست و خاندان کرم
دهان کیسه گشادست و از سخا گوید

خصوص باده عرشی ز ذوالجلال کریم
سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید

ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره
ز قعر خم تن او تو را صلا گوید

چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید

چو مستتر شود آن روح خرقه باز شود
کلاه و سر بنهد ترک این قبا گوید

چو خون عقل خورد باده لاابالی وار
دهان گشاید و اسرار کبریا گوید

خموش باش که کس باورت نخواهد کرد
که مس بد نخورد آنچ کیمیا گوید

خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق
مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید

هزار جان مقدس فدای روی تو باد (928)

هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد

هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد

ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد

دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد

بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد

نشسته‌ایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد

به حکم تست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد

به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد

کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد

درخت را ز برون سوی باد گرداند
درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد

به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفته‌ست
خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد

چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد

ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم
گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد

به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد

در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد

ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد (929)

ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
هر آن که توبه کند توبه‌اش قبول مباد

هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را
که عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد

در آرزوی صباح جمال تو عمری
جهان پیر همی‌خواند هر سحر اوراد

برادری بنمودی شهنشهی کردی
چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو نداد

شنیده‌ایم که یوسف نخفت شب ده سال
برادران را از حق بخواست آن شه زاد

که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی
وگر نه درفکنم صد فغان در این بنیاد

مگیر یا رب از ایشان که بس پشیمانند
از آن گناه کز ایشان به ناگهان افتاد

دو پای یوسف آماس کرد از شبخیز
به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد

غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد
که بهر لطف بجوشید و بندها بگشاد

رسید چارده خلعت که هر چهارده تان
پیمبرید و رسولید و سرور عباد

چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را
که خلق را برهانند از عذاب و فساد

کنند کار کسی را تمام و برگذرند
که جز خدای نداند زهی کریم و جواد

چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی
برای گم شدگان می‌کنند استمداد

دهند گنج روان و برند رنج روان
دهند خلعت اطلس برون کنند لباد

بس است باقی این را بگویمت فردا
شب ار چه ماه بود نیست بی‌ظلام و سواد

سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد (930)

سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد

به جان رسید فلک از دعا و ناله من
فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد

ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن
ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد

ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود
غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد

پس دریچه دل صد در نهانی بود
که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد

در این سرا که دو قندیل ماه و خورشیدست
خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد

الست گفت حق و جان‌ها بلی گفتند
برای صدق بلی حق ره بلا بگشاد

مها به دل نظری کن که دل تو را دارد (931)

مها به دل نظری کن که دل تو را دارد
به روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد

ز شادی و ز فرح در جهان نمی‌گنجد
دلی که چون تو دلارام خوش لقا دارد

ز آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد

ز بهر شادی توست ار دلم غمی دارد
ز دست و کیسه توست ار کفم سخا دارد

خیال خوب تو چون وحشیان ز من برمد
که صورتیست تن بنده دست و پا دارد

مرا و صد چو مرا آن خیال بی‌صورت
ز نقش سیر کند عاشق فنا دارد

برهنه خلعت خورشید پوشد و گوید
خنک کسی که ز زربفت او قبا دارد

تنی که تابش خورشید جان بر او آید
گمان مبر که سر سایه هما دارد

بدانک موسی فرعون کش در این شهرست
عصاش را تو نبینی ولی عصا دارد

همی‌رسد به عنان‌های آسمان دستش
که اصبع دل او خاتم وفا دارد

غمش جفا نکند ور کند حلالش باد
به هر چه آب کند تشنه صد رضا دارد

فزون از آن نبود کش کشد به استسقا
در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد

اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغ
نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد

شراب عشق چو خوردی شنو صلای کباب
ز مقبلی که دلش داغ انبیا دارد

زمین ببسته دهان تاسه مه که می‌داند
که هر زمین به درون در نهان چه‌ها دارد

بهار که بنماید زمین نیشکرت
از آن زمین به درون ماش و لوبیا دارد

چرا چو دال دعا در دعا نمی‌خمد
کسی که از کرمش قبله دعا دارد

چو پشت کرد به خورشید او نمازی نیست
از آنک سایه خود پیش و مقتدا دارد

خموش کن خبر من صمت نجا بشنو
اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد

مها به دل نظری کن که دل تو را دارد (932)

مها به دل نظری کن که دل تو را دارد
که روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد

ز شادی و ز فرح در جهان نمی‌گنجد
که چون تو یار دلارام خوش لقا دارد

همی‌رسد به گریبان آسمان دستش
که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد

به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد

چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد
کسی که ز اطلس عشق خوشت قبا دارد

تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل
بکن بکن که به کردار تو رضا دارد

چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف
که او طراوت آب و دم صبا دارد

در آتش غم تو همچو عود عطاریست
دل شریف که او داغ انبیا دارد

خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش
برون گفت سخن‌های جان فزا دارد

میان باغ گل سرخ‌های و هو دارد (933)

میان باغ گل سرخ‌های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد

به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل
که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد

چو سال سال نشاطست و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد

چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد

به باغ جمله شراب خدای می‌نوشند
در آن میانه کسی نیست کو گلو دارد

عجایبند درختانش بکر و آبستن
چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد

هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد

وجود ما و وجود چمن بدو زنده‌ست
زهی وجود لطیف و ظریف کو دارد

چراست خار سلحدار و ابر روی ترش
ز رشک آن که گل سرخ صد عدو دارد

چو آینه‌ست و ترازو خموش و گویا یار
ز من رمیده که او خوی گفت و گو دارد

میان باغ، گل سرخ‌، های و هو دارد (934)

میان باغ، گل سرخ‌، های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد

به باغ، خود همه مستند لیک نی چون گل
که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد

چو سال سال نشاطست و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد

چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
کسی که ساقی باقیِ ماهرو دارد

هزار جان مقدس فدای آن جانی
که او به مجلس ما امر اشربوا دارد

سؤال کردم گل را که بر کی می‌خندی
جواب داد بر آن زشت، کو دو شو دارد

هزار بار خزان کرد نو بهارِ تو را
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد

پیاله‌ای به من آورد گل که باده خوری؟
خورم! چرا نخورم بنده هم گلو دارد

چه حاجتیست گلو باده‌ی خدایی را
که ذره ذره همه نُقل و می از او دارد

عجب که خار چه بدمست و تیز و روترشست
ز رشک آنکِ گل و لاله صد عدو دارد

به طور موسی بنگر که از شراب گزاف
دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد

به مستیان درختان نگر به فصل بهار
شکوفه کرده که در شرب می غلو دارد

مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد (935)

مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد
که بی‌عنایت جان باغ چون لحد باشد

چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی
چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد

بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش
که صلح را ز چنین جنگ‌ها مدد باشد

وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر
ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد

نه گوش تو سخن یار مهربان شنود
نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد

نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح
به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد

گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست
که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد

چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم
صد آفتاب و فلک را بر او حسد باشد

خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن
شمار چون کنی آن را که بی‌عدد باشد

مرا عقیق تو باید شکر چه سود کند (936)

مرا عقیق تو باید شکر چه سود کند
مرا جمال تو باید قمر چه سود کند

چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب
چو همرهم تو نباشی سفر چه سود کند

مرا زکات تو باید خزینه را چه کنم
مرا میان تو باید کمر چه سود کند

چو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه کار
چو رفت سایه سلطان حشر چه سود کند

چو آفتاب تو نبود ز آفتاب چه نور
چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند

لقای تو چو نباشد بقای عمر چه سود
پناه تو چو نباشد سپر چه سود کند

شبم چو روز قیامت دراز گشت ولی
دلم سحور تو خواهد سحر چه سود کند

شبی که ماه نباشد ستارگان چه زنند
چو مرغ را نبود سر دو پر چه سود کند

چو زور و زهره نباشد سلاح و اسب چه سود
چو دل دلی ننماید جگر چه سود کند

چو روح من تو نباشی ز روح ریح چه سود
بصیرتم چو نبخشی بصر چه سود کند

مرا به جز نظر تو نبود و نیست هنر
عنایتت چو نباشد هنر چه سود کند

جهان مثال درختست برگ و میوه ز توست
چو برگ و میوه نباشد شجر چه سود کند

گذر کن از بشریت فرشته باش دلا
فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند

خبر چو محرم او نیست بی‌خبر شو و مست
چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود کند

ز شمس مفخر تبریز آنک نور نیافت
وجود تیره او را دگر چه سود کند