مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد
که شب ببخشد آن بدر بدره بیحد
به آسمان جهان هر شبی فرود آید
برای هر متظلم سپاه فضل احد
خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت
ز شب رویست فرو قد زهره و فرقد
ز دود شب پزی ای خام ز آتش موسی
مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد
بگیر لیلی شب را کنار ای مجنون
شبست خلوت توحید و روز شرک و عدد
شبست لیلی و روزست در پیش مجنون
که نور عقل سحر را به جعد خویش کشد
بدانک آب حیات اندرون تاریکیست
چه ماهیی که ره آب بستهای بر خود
به دیبه سیه این کعبه را لباسی ساخت
که اوست پشت مطیعان و اوستشان مسند
درون کعبه شب یک نماز صد باشد
ز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد
شکست جمله بتان را شب و بماند خدا
که نیست در کرم او را قرین و کفو احد
خمش که شعر کسادست و جهل از آن اکسد
چه زاهدی تو در این علم و در تو علم ازهد
کسی خراب خرابات و مست میباشد
از او عمارت ایمان و خیر کی باشد
یکی وجود چو آتش بود نباشد آب
محال باشد یک مه بهار و دی باشد
منم خراب خرابات و مست طاعت حق
درون شهر معظم ز نیک و بیباشد
عمارتیست خراباتیان شهر مرا
که خانههاش نهان در زمین چو ری باشد
شکوفههاست درختان زهد را ز شراب
نه آن شراب که اشکوفههاش قی باشد
چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی
بگفت دیدم معدوم را که شیء باشد
به سایهها و به خورشید شمس تبریزی
که بیمکان و زمان آفتاب و فی باشد
مرا وصال تو باید صبا چه سود کند
چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند
ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم
مرا جمال و کمال شما چه سود کند
دلم نماند و گدازید چون شکر در آب
جمال ماه رخ دلربا چه سود کند
فلک ببست میان مرا ز فضل کمر
ولیک بیشه شهره قبا چه سود کند
هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق
چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند
مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست
مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند
سقا و آب برای حرارت جگرست
جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود کند
فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من
چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند
مگو چنین تو چه دانی بلا دریست نهان
خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند
چو خونبهای تو ای دل هوای عشق ویست
مگو که کشته شدم خونبها چه سود کند
تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو
چو خاک باشی باید علا چه سود کند
در آن فلک که شعاعات آفتاب دلست
هزار سایه و ظل هما چه سود کند
هما و سایهاش آن جا چو ظلمتی باشد
ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند
دلا تو چند زنی لاف از وفاداری
برو به بحر وفا این وفا چه سود کند
صفای باقی باید که بر رخت تابد
تو جندره زده گیر این صفا چه سود کند
چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی
بدانی آنگه کاین کبریا چه سود کند
برو به نزد خداوند شمس تبریزی
فقیر او شو جانا غنا چه سود کند
سپاس آن عدمی را که هستِ ما بربود
ز عشقِ آن عدم آمد جهانِ جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد از او وجود فزود
به سالها بربودم من از عدم هستی
عدم به یک نظر آن جمله را ز من بربود
رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش
رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود
کُهِ وجود چو کاهست پیش بادِ عدم
کدام کوه که او را عدم چو کَه نربود
وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود
شه ای عبارت از در برون ز بام فرود
هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود
چو آب پاک که در تن رود پلید شود
ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم از اوست
که بایزید از این شیردان یزید شود
مرید خواند خداوند دیو وسوسه را
که هر که خورد دم او چو او مرید شود
چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان
بدین قریب شود مرد زان بعید شود
هر آن دلی که بشورید و قی شدش آن شیر
ز شورش و قی آن شیر بوسعید شود
هر آنک صدر رها کرد و خاک این در شد
هزار قفل گران را دلش کلید شود
ترش ترش تو به خسرو مگو که شیرین کو
پدید آید چون خواجه ناپدید شود
چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین
چو ماه روزه به پایان رسید عید شود
خموش آینه منمای در ولایت زنگ
نما به قیصر رومش که تا مرید شود
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید
نشاط بلبله و سبزه زار بازآید
کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی
چو وصل او بگشاید کنار بازآید
کبوتر دل من در شکار باز پرید
خنک زمانی کو از شکار بازآید
بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار
ز طبل دعوت من گر نگار بازآید
چو ملک حسن به روی مهم قرار گرفت
بود که سوی دلم زو قرار بازآید
چو خارخار دلم مینشیند از هوسش
که گلشنش بر این خار خار بازآید
چو مهرها که شود محو نطع آن گوهر
دغای عشق چو خانه قمار بازآید
ز مستیاش چه گمان بردمی که بعد از می
ز هجر عربده کن آن خمار بازآید
از این خمار مرا نیست غم اگر روزی
به دستم آن قدح پرشرار بازآید
هزار چشمه حیوان چه در شمار آید
اگر از او لطف بیشمار بازآید
سؤال کردم رخ را که چند زر باشی
که جان من ز زری تو زار بازآید
مرا جواب چو زر داد من زرم دایم
مگر که سیمبر خوش عیار بازآید
بگفتمش چو بماندی تو زنده بی آن جان
چه عذر آری چون آن عذار بازآید
من آن ندانم دانم که آه از تبریز
کز آتشش ز دلم الحذار بازآید
سپیده دم بدمید و سپیده میساید
که ویس روز رخ خویش را بیاراید
غلام روز دلم کو به جای صد سالست
سپیده چهره دل را به کار میناید
سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد
که طاس چرخ حواشیش را نپیماید
سپیده را چو فروشست شب به آب سیاه
رخ عجوزه دنیا ببین چه را شاید
بده عجوزه زراق را هزار طلاق
دم عجوزه جوانیت را بفرساید
بران تو دیو ز خود پیش از آنک دیو شوی
وگر نه من خمشم عن قریب بنماید
فزود آتش من آب را خبر ببرید
اسیر میبردم غم ز کافرم بخرید
خدای داد شما را یکی نظر که مپرس
اگر چه زان نظر این دم به سکر بیخبرید
طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود
هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید
ز دیده موی برست از دقیقه بینیها
چرا به موی و به روی خوشش نمینگرید
ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید
ز غورها همه پختید یا که کور و کرید
در آشنا عجمی وار منگرید چنین
فرشتهاید به معنی اگر به تن بشرید
هزار حاجب و جاندار منتظر دارید
برای خدمتتان لیک در ره و سفرید
همیپرد به سوی آسمان روان شما
اگر چه زیر لحافید و هیچ مینپرید
همیچرد همه اجزای جان به روض صفات
از آن ریاض که رستید چون از آن نچرید
درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد
زبون مایه چرایید چونک شیر نرید
هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود
کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید
هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود
به هر دمی ز چه شما خفیه تر چه بیهنرید
هنر چو بیهنری آمد اندر این درگاه
هنروران ز شادیت چون نه زین نفرید
همه حیات در اینست کاذبحوا بقره
چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید
هزار شیر تو را بندهاند چه بود گاو
هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید
چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبر
اگر نه فهم تباهست از چه در سمرید
کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه
به مقنعه بمنازید چون کلاه ورید
بیافت کوزه زرین و آب بیحد خورد
خموش باش که تا ز آب هم شکم ندرید
سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید
سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید
بگرد بام تو گردان کبوتران سلام
که بیپناه تو کس را نشاید آرامید
چو پر و بال ز تو یافتست هر مرغی
ز غیر تو به کجا باشدش امید مرید
به هر طرف که ببینی تو مرغ سوخته پر
بدان که از طمع خام سوی دام پرید
تو آب کوثری و سوخته به تو آید
برویدش سپس سوز پر و بال جدید
ز جان سوختهام خلق را حذار کنید
که الله الله ز آتشرخان فرار کنید
که آتشِ رُخِشان خاصیت چنین دارد
که هر قرار که دارید بیقرار کنید
دلی که کاهل گردد نداش میآید
که زنده است سلیمان عشق کار کنید
مباش کاهل کاین قافله روانه شدست
ز قافله بممانید و زود بار کنید
چهارپای طبایع نکوبد این ره را
به ترک خاک و هواها و آب و نار کنید
غنیست چشم من از سرمه سپاهانی
ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید
بزرگی از شه ارواح شمس تبریزست
وجودها پی این کبریا صغار کنید