هزار جان مقدس فدای روی تو باد (957)

هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد

هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد

ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
که هر یکی ز یکی خوشترست زهی بنیاد

دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد

بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد

نشسته‌ایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد

به حکم تست بخندانی و بگریانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد

به باد زرد شویم و به باد سبز شویم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد

کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد

کدام لب که از او بوی جان نمی‌آید (958)

کدام لب که از او بوی جان نمی‌آید
کدام دل که در او آن نشان نمی‌آید

مثال اشتر هر ذره‌ای چه می‌خاید
اگر نواله از آن شهره خوان نمی‌آید

سگان طمع چپ و راست از چه می‌پویند
چو بوی قلیه از آن دیگدان نمی‌آید

چراست پنجه شیران چو برگ گل لرزان
اگر ز غیب به دل‌ها سنان نمی‌آید

هزار بره و گرگ از چه روی هم علفند
به جان چو هیبت و بانگ شبان نمی‌آید

برون گوش دو صد نعره جان همی‌شنود
تو هوش دار چنین گر چنان نمی‌آید

در این جهان کهن جان نو چرا روید
چو هر دمی مددی زان جهان نمی‌آید

به دست خویش تو در چشم می‌فشانی خاک
نه آن که صورت نو نو عیان نمی‌آید

شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین
قرین بسیست که صاحب قران نمی‌آید

دهان و دست به آب وفا کی می‌شوید
که دم دمش می جان در دهان نمی‌آید

دو سه قدم به سوی باغ عشق کس ننهاد
که صد سلامش از آن باغبان نمی‌آید

ورای عشق هزاران هزار ایوان هست
ز عزت و عظمت در گمان نمی‌آید

به هر دمی ز درونت ستاره‌ای تابد
که هین مگو کاثری ز آسمان نمی‌آید

دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش
به صورتی که تو را در زبان نمی‌آید

اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد (959)

اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد

اگر به آب ریاضت برآوری غسلی
همه کدورت دل را صفا توانی کرد

ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی
نزول در حرم کبریا توانی کرد

درون بحر معانی لا نه آن گهری
که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد

به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم
مقام خویش بر اوج علا توانی کرد

اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش
گذشته‌های قضا را ادا توانی کرد

ولیکن این صفت ره روان چالاکست
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد

نه دست و پای اجل را فرو توانی بست
نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد

تو رستم دل و جانی و سرور مردان
اگر به نفس لئیمت غزا توانی کرد

مگر که درد غم عشق سر زند در تو
به درد او غم دل را دوا توانی کرد

ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری
به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد

اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه‌ای
ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد

همای سایه دولت چو شمس تبریزیست
نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد

به حارسان نکوروی من خطاب کنید (960)

به حارسان نکوروی من خطاب کنید
که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید

گهی به خاطر بیگانگان سؤال دهید
گهی دل همه را سخره جواب کنید

و چون شدند همه سخره سؤال و جواب
شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید

دلی که نیست در اندیشه سؤال و جواب
وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید

زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست
دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید

از آن که هر که جز این آب زندگی باشد
سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید

چو زندگی ابد هست اندر آب حیات
به ترک عمر به صد رنگ شیخ و شاب کنید

گداز عاشق در تاب عشق کی ماند
به خدمتی که شما از پی ثواب کنید

چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید
نشاید این که شما قصه سحاب کنید

وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد
سپاه قیصر رومی شما حراب کنید

به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور
چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید

که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم
مخنثی چه بود فک آن رقاب کنید

لوای دولت مخدوم شمس دین آمد
گروه بازصفت قصد آن جناب کنید

جهان را بدیدم وفایی ندارد (961)

جهان را بدیدم وفایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد

در این قرص زرین بالا تو منگر
که در اندرون بوریایی ندارد

بس ابله شتابان شده سوی دامش
چو کوری که در کف عصایی ندارد

بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان
زهی علتی کان دوایی ندارد

نموده جمالی ولی زیر چادر
عجوزی قبیحی لقایی ندارد

کسی سر نهد بر فسونش که چون مار
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد

کسی جان دهد در رهش کز شقاوت
ز جانان ره جان فزایی ندارد

چه مردار مسی که مرد او ز مسی
که پنداشت کو کیمیایی ندارد

برای خیالی شده چون خیالی
بجز درد و رنج و عنایی ندارد

چرا جان نکارد به درگاه معشوق
عجب عشق خود اصطفایی ندارد

چه شاهان که از عشق صد ملک بردند
که آن سلطنت منتهایی ندارد

چه تقصیر کردست این عشق با تو
که منکر شدی کو عطایی ندارد

به یک دردسر زو تو پا را کشیدی
چه ره دیده‌ای کان بلایی ندارد

خمش کن نثارست بر عاشقانش
گهرها که هر یک بهایی ندارد

سحر این دل من ز سودا چه می‌شد (962)

سحر این دل من ز سودا چه می‌شد
از آن برق رخسار و سیما چه می‌شد

از آن طلعت خوش و زان آب و آتش
ز فرق سر بنده تا پا چه می‌شد

خدایا تو دانی که بر ما چه آمد
خدایا تو دانی که ما را چه می‌شد

ز ریحان و گل‌ها که روید ز دل‌ها
سراسر همه دشت و صحرا چه می‌شد

ز خورشید پرسی که گردون چه سان بد
ز مه پرس باری که جوزا چه می‌شد

ز معشوق اعظم به هر جان خُرَّم
به پستی چه آمد به بالا چه می‌شد

تعالی تقدس چو بنمود خود را
مقدس دلی از تعالی چه می‌شد

چو می‌کرد بخشش نظر شمس تبریز
به بینا چه بخشید و بینا چه می‌شد

دل من که باشد که تو را نباشد (963)

دل من که باشد که تو را نباشد
تن من کی باشد که فنا نباشد

فلکش گرفتم چو مهش گرفتم
چه زنند هر دو چو ضیا نباشد

به درون جنت به میان نعمت
چه شکنجه باشد چو لقا نباشد

چو تو عذر خواهی گنه و جفا را
چه کند جفاها که وفا نباشد

چو خطا تو گیری به عتاب کردن
چه کند دل و جان که خطا نباشد

دو هزار دفتر چو به درس گویم
نه فسرده باشم چو صفا نباشد

سمنی نخندد شجری نرقصد
چمنی نبوید چو صبا نباشد

تو به فقر اگر چه که برهنه گردی
چه غمست مه را که قبا نباشد

چه عجب که جاهل ز دلست غافل
ملکی و شاهی همه را نباشد

همه مجرمان را کرمش بخواند
چو به توبه آیند و دغا نباشد

بگداز جان را مه آسمان را
به خدا که چیزی چو خدا نباشد

چه کنی سری را که فنا بکوبد
چه کنی زری را که تو را نباشد

همه روز گویی چو گلست یارم
چه کنی گلی را که بقا نباشد

مگریز ای جان ز بلای جانان
که تو خام مانی چو بلا نباشد

چه خوشست شب‌ها ز مهی که آن مه
همه روی باشد که قفا نباشد

چه خوشست شاهی که غلام او شد
چه خوشست یاری که جدا نباشد

تو خمش کن ای تن که دلم بگوید
که حدیث دل را من و ما نباشد

گفتم که ای جان خود جان چه باشد (964)

گفتم که ای جان خود جان چه باشد
ای درد و درمان درمان چه باشد

خواهم که سازم صد جان و دل را
پیش تو قربان قربان چه باشد

ای نور رویت ای بوی کویت
اسرار ایمان ایمان چه باشد

گفتی گزیدی بر ما دکانی
بر بی‌گناهی بهتان چه باشد

اقبال پیشت سجده کنانست
ای بخت خندان خندان چه باشد

بگشای ای جان در بر ضعیفان
بر رغم دربان دربان چه باشد

فرمود صوفی که آن نداری
باری بپرسش که آن چه باشد

با حسن رویت احسان کی جوید
خود پیش حسنت احسان چه باشد

تو شیری و ما انبان حیله
در پیش شیران انبان چه باشد

بردار پرده از پیش دیده
کوری شیطان شیطان چه باشد

بس خلق هستند کز دوست مستند
هرگز ندانند که نان چه باشد

دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود (965)

دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود
چو رسد تیر غمزه‌ات همه قدها کمان شود

چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود
دل ما چون جهان شود همه دل‌ها جهان شود

فتد آتش در این فلک که بنالد از آن ملک
چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان شود

نبود رشک عشق تو بجهد خون عاشقان
چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود

چه زمان باشد آن زمان که بلرزد ز تو زمین
چه عجب باشد آن مکان چو مکان لامکان شود

ز خیال نگار من چو بخندد بهار من
رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود

بفشان گل که گلشنی همه را چشم روشنی
به کرم گر نظر کنی چه شود چه زیان شود

خوشم ار سر بداده‌ام چو درختان به باد من
که به باغ جمال تو نظرم باغبان شود

چه عجب گر ز مستیت خرف و سرگران شوم
چو درختی که میوه‌اش بپزد سرگران شود

چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بی‌وفا شدم
که دل لاله‌ها سیه ز غم ارغوان شود

رخ یارم چو گلستان رخ زارم چو زعفران
رخ او چون چنین بود رخ عاشق چنان شود

همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان
گل تو بهر بوسه‌اش همه شکل دهان شود

به وصال بهار او چو بخندد دل چمن
ز غم هجر جوی‌ها چو سرشکم روان شود

چو پرست از محبتش دل آن عالم خلا
که درختش ز شکر دوست سراسر زبان شود

چو سر از خاک برزنند ز درختان ندا رسد
که تو هر چه نهان کنی همه روزی عیان شود

گل سوری گشاد رخ به لجاج گل سه تو
گل گفتش نمایمت چو گه امتحان شود

ز تک خاک دانه‌ها سوی بالا برآمده
که عنایت فتاده را به علی نردبان شود

تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد
عجب این گرگ گرسنه رمه را چون شبان شود

همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان
چه برد دزد عاشقان چو خدا پاسبان شود

مشتاب ار چه باغ را ز کرم سفره سبز شد
بنشین منتظر دمی که کنون وقت خوان شود

ز رفیقان گلستان مرم از زخم خاربن
که رفیق سلاح کش مدد کاروان شود

خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب
جهت صدق طالبان خمشی‌ها بیان شود

دیده خون گشت و خون نمی‌خسبد (966)

دیده خون گشت و خون نمی‌خسبد
دل من از جنون نمی‌خسبد

مرغ و ماهی ز من شده خیره
کاین شب و روز چون نمی‌خسبد

پیش از این در عجب همی‌بودم
کآسمان نگون نمی‌خسبد

آسمان خود کنون ز من خیره است
که چرا این زبون نمی‌خسبد

عشق بر من فسون اعظم خواند
جان شنید آن فسون نمی‌خسبد

این یقینم شدست پیش از مرگ
کز بدن جان برون نمی‌خسبد

هین خمش کن به اصل راجع شو
دیده راجعون نمی‌خسبد