پیرهن یوسف و بو می‌رسد (997)

پیرهن یوسف و بو می‌رسد
در پی این هر دو خود او می‌رسد

بوی می لعل بشارت دهد
کز پی من جام و کدو می‌رسد

نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توی به تو می‌رسد

نیست زیان هیچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو می‌رسد

آب حیاتست ورای ضمیر
جوی بکن کآب به جو می‌رسد

آب بزن بر حسد آتشین
باد در این خاک از او می‌رسد

عشق و خرد خانه درون جنگیند
عربده هر لحظه به کو می‌رسد

هر چه دهد عاشق از رخت و بخت
عاقبت آن جمله بدو می‌رسد

گرچه بسی برد ز شوهر عروس
او و جهازش نه به شو می‌رسد

مایده‌ای خواستی از آسمان
خیز ز خود دست بشو می‌رسد

مژده ده ای عشق که از شمس دین
از تبریز آیت نو می‌رسد

آتش عشق تو قلاووز شد (998)

آتش عشق تو قلاووز شد
دوش دلم سوی دل افروز شد

چون به سخن داشت مرا دوش یار
چون به دم گرم جگرسوز شد

من چه زنم با دم و با مکر او
کو به دغل بر همه پیروز شد

این دل من ساده و بی‌مکر بود
دید دغل‌هاش بدآموز شد

هر چه به عالم خوشی شهوتست
همچو پنیر آفت هر یوز شد

آه که شب جمله در این وعده رفت
بوسه دهم بوسه دهم روز شد

یار برهنه به قبا میل کرد
عقل دگربار کمردوز شد

از سوی دل لشکر جان آمدند (999)

از سوی دل لشکر جان آمدند
لشکر پیدا و نهان آمدند

جامه صبر من از آن چاک شد
کز ره جان جامه دران آمدند

چادر افکنده عروسان روح
در طلب شاه جهان آمدند

بر مثل سیل خوش از لامکان
رقص کنان سوی مکان آمدند

صورت دل صورت‌ها را شکست
پردگیان ملک ستان آمدند

هر چه عیان بود نهان آمدند
هر چه نهان بود عیان آمدند

هر چه نشان داشت نشانش نماند
هر چه نشان نیست نشان آمدند

آنچ گل سرخ قبا می‌کند (1000)

آنچ گل سرخ قبا می‌کند
دانم من کان ز کجا می‌کند

بید پیاده که کشیدست صف
آنچ گذشتست قضا می‌کند

سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یک تکبیر غزا می‌کند

بلبل مسکین که چه‌ها می‌کشد
آه از آن گل که چه‌ها می‌کند

گوید هر یک ز عروسان باغ
کان گل اشارت سوی ما می‌کند

گوید بلبل که گل آن شیوه‌ها
بهر من بی‌سر و پا می‌کند

دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا می‌کند

بر سر غنچه کی کله می‌نهد
پشت بنفشه کی دوتا می‌کند

گرچه خزان کرد جفاها بسی
بین که بهاران چه وفا می‌کند

فصل خزان آنچ به تاراج برد
فصل بهار آمد ادا می‌کند

ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانه‌ست چرا می‌کند

غیرت عشق است وگر نه زبان
شرح عنایات خدا می‌کند

مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما می‌کند

آه در آن شمع منور چه بود (1001)

آه در آن شمع منور چه بود
کآتش زد در دل و دل را ربود

ای زده اندر دل من آتشی
سوختم ای دوست بیا زود زود

صورت دل صورت مخلوق نیست
کز رخ دل حسن خدا رو نمود

جز شکرش نیست مرا چاره‌ای
جز لب او نیست مرا هیچ سود

یاد کن آن را که یکی صبحدم
این دلم از زلف تو بندی گشود

جان من اول که بدیدم تو را
جان من از جان تو چیزی شنود

چون دلم از چشمه تو آب خورد
غرقه شد اندر تو و سیلم ربود

شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد (1003)

شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد
هست حریف تو در این رقص باد

باد چو جبریل و تو چون مریمی
عیسی گُل‌روی از این هر دو زاد

رقص شما هر دو کلید بقا‌ست
رحمت بسیار بر این رقص باد

تخت‌گه نسل شما شد دماغ
تخت بود جایگه کیقباد

میوهٔ هر شاخ به معده رود
زانک برسته‌ست ز کون و فساد

نعمت ما چو ز مُکّون بود
خلط نگردد به خور و ارتقاد

روزی هر قوم ز باغ دگر
خوان بزرگ‌ست تو را ای جواد

قسمت بخت‌ست برو بخت جو
بخت به از رخت بود المراد

بس که نسیمی به دل اندر دمید
ز‌آن مدد نور که آرد ولاد

دوش دل عربده گر با کی بود (1004)

دوش دل عربده گر با کی بود
مشت کی کردست دو چشمش کبود

آن دل پرخواره ز عشق شراب
هفت قدح از دگران برفزود

مست شد و بر سر کوی اوفتاد
دست زنان ناگه خوابش ربود

آن عسسی رفت قبایش ببرد
وان دگری شد کمرش را گشود

آمد چنگی بنوازید تار
جست ز خواب آن دل بی‌تار و پود

دید قبا رفته خمارش نماند
دید زیان کم شد سودای سود

دیدش ساقی که در آتش فتاد
جام گرفت و سوی او شد چو دود

بر غم او ریخت می دلگشا
صورت اقبال بدو رو نمود

بخت بقا یافت قبا گو برو
ذوق فنا دید چه جوید وجود

عالم ویرانه به جغدان حلال
باد دو صد شنبه از آن جهود

ما چو خرابیم و خراباتییم
خیز قدح پر کن و پیش آر زود

این قدح از لطف نیاید به چشم
جسم نداند می جان آزمود

زان سوی گوش آمد این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود

بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران حسود

هر که ز عشاق گریزان شود (1005)

هر که ز عشاق گریزان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود

والله منت همه بر جان اوست
هر که سوی چشمه حیوان شود

هر که سبوی تو کشد عاقبت
در حرم عشرت سلطان شود

تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود

رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود

جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی آن شود

کافر صدساله چو بیند تو را
سجده کند زود مسلمان شود

جان و دل از جذبه میل و هوس
همصفت دلبر و جانان شود

خار که سرتیز ره عاشق است
عاقبت امر گلستان شود

ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو پریشان شود

عشق مرا بر همگان برگزید (1006)

عشق مرا بر همگان برگزید
آمد و مستانه رخم را گزید

شکر کز آن کان زر جعفری
روی مرا نادره گازی رسید

باد تکبر اگرم در سرست
هم ز دم اوست که در من دمید

کرد مرا خشم مه و بر رخم
گنبد نیلی سره نیلی کشید

باده فراوان و یکی جام نی
بوسه پیاپی شد و لب ناپدید

ای شب کفر از مه تو روز دین
گشته یزید از دم تو بایزید

گو سگ نفس این همه عالم بگیر
کی شود از سگ لب دریا پلید

قفل خداییش بسی خون که ریخت
خونش بریزیم چو آمد کلید

جان به سعادت بکشد نفس را
تا به هم افتند سعید و شهید

هیچ شکاری نرهد زان صیاد
کو ز سگی‌های سگ تن رهید

ای خرف پیر جوان شو ز سر
تازه شد از یار هزاران قدید

وی بدن مرده برون آ ز گور
صور دمیدند ز عرش مجید

خامش و بشنو دهل خامشان
ایدک الله به عیش جدید

گفت کسی خواجه سنایی بمرد (1007)

گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد

قالب خاکی به زمین بازداد
روح طبیعی به فلک واسپرد

ماه وجودش ز غباری برست
آب حیاتش به درآمد ز درد

پرتو خورشید جدا شد ز تن
هر چه ز خورشید جدا شد فسرد

صافی انگور به میخانه رفت
چونک اجل خوشه تن را فشرد

شد همگی جان مثل آفتاب
جان شده را مرده نباید شمرد

مغز تو نغزست مگر پوست مرد
مغز نمیرد مگرش دوست برد

پوست بهل دست در آن مغز زن
یا بشنو قصه آن ترک و کرد

کرد پی دزدی انبان ترک
خرقه بپوشید و سر و مو سترد