شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر (1078)

شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر
شادیی کان از دلت آید زهی کان شکر

بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا
پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بی‌خبر

سایه شادیست غم غم در پی شادی دود
ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر

در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم
چون بدیدی روز، دان کز شب نتان کردن حذر

تا پی غم می‌دوی شادی پی تو می‌دود
چون پی شادی روی تو، غم بوَد بر ره‌گذر

یاد می‌کن آن نهنگی را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر

همچو شمع نخل بندان کآتشش در خود کشد
کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در

بهر شهوت جان خود را می‌دهی همچون ستور (1079)

بهر شهوت جان خود را می‌دهی همچون ستور
وز برای جان خود که می‌دهی وانگه به زور

می‌ستانی از خسان تا وادهی ده چارده
در هوای شاهدی و لقمه‌ای ای بی‌حضور

آن سبدکش می‌کشد آن لقمه‌ها را تون به تون
می‌دواند مرده کش مر شاهدت را گور گور

لقمه‌ات مردار آمد شاهدت هم مرده‌ای
در میان این دو مرده چون نمی‌باشی نَفور ؟

چشم آخُر را ببند و چشم آخِر برگشا
آخر هر چیز بنگر تا بگیرد چشم

ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور (1080)

ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور
زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور

گرچه پیر کهنه‌ای در حکمت و ذوق و صفا
از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور

چونک بینایان نمی‌بینند رنگ جام را
عقل خود داند که باشد جان اعمی دور دور

چون صریح و رمز قاضی می‌نداند جان او
دور باشد از دل او رمز و ایما دور دور

تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را
جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور دور

تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو
باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور دور

گرچه اندر بزم شاهان تو بُدی سَردِه ولیک
چون در این بزم اندرآیی باشی این جا دور دور

تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق
در حضور خضر بود آن طور سینا دور دور

سقف مینا گرچه بس عالیست پیش چشم تو
لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور

ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما
یا مکن مانند خود از عیش ما را دور دور

مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا
زانک هست از گوش کر این بانگ سرنا دور دور

ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار (1081)

ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار
عنبر و مشک ختن از چین به قسطنطین بیار

گر سلامی از لب شیرین او داری بگو
ور پیامی از دل سنگین او داری بیار

سر چه باشد تا فدای پای شمس الدین کنم
نام شمس الدین بگو تا جان کنم بر او نثار

خلعت خیر و لباس از عشق او دارد دلم
حسن شمس الدین دثار و عشق شمس الدین شعار

ما به بوی شمس دین سرخوش شدیم و می‌رویم
ما ز جام شمس دین مستیم ساقی می میار

ما دماغ از بوی شمس الدین معطر کرده‌ایم
فارغیم از بوی عود و عنبر و مشک تتار

شمس دین بر دل مقیم و شمس دین بر جان کریم
شمس دین در یتیم و شمس دین نقد عیار

من نه تنها می‌سرایم شمس دین و شمس دین
می‌سراید عندلیب از باغ و کبک از کوهسار

حسن حوران شمس دین و باغ رضوان شمس دین
عین انسان شمس دین و شمس دین فخر کبار

روز روشن شمس دین و چرخ گردان شمس دین
گوهر کان شمس دین و شمس دین لیل و نهار

شمس دین جام جمست و شمس دین بحر عظیم
شمس دین عیسی دم است و شمس دین یوسف عذار

از خدا خواهم ز جان خوش دولتی با او نهان
جان ما اندر میان و شمس دین اندر کنار

شمس دین خوشتر ز جان و شمس دین شکرستان
شمس دین سرو روان و شمس دین باغ و بهار

شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب
شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار

نی خماری کز وی آید انده و حزن و ندم
آن خمار شمس دین کز وی فزاید افتخار

ای دلیل بی‌دلان و ای رسول عاشقان
شمس تبریزی بیا زنهار دست از ما مدار

عقل بند رهروان و عاشقانست ای پسر (1082)

عقل بند رهروان و عاشقانست ای پسر
بند بشکن ره عیان اندر عیانست ای پسر

عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه از این جمله گرانی‌ها نهانست ای پسر

چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی
این یقین و این عیان هم در گمانست ای پسر

مرد کو از خود نرفتست او نه مردست ای پسر
عشق کان از جان نباشد آفسانست ای پسر

سینه خود را هدف کن پیش تیر حکم او
هین که تیر حکم او اندر کمانست ای پسر

سینه‌ای کز زخم تیر جذبه او خسته شد
بر جبین و چهره او صد نشانست ای پسر

گر روی بر آسمان هفتمین ادریس‌وار
عشق جانان سخت نیکو نردبانست ای پسر

هر طرف که کاروانی نازنازان می‌رود
عشق را بنگر که قبله کاروانست ای پسر

سایه افکندست عشقش همچو دامی بر زمین
عشق چون صیاد او بر آسمانست ای پسر

عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشانست ای پسر

ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست
در حقایق عشق خود را ترجمانست ای پسر

عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست
عشق کار پردلان و پهلوانست ای پسر

هر کی او مر عاشقان و صادقان را بنده شد
خسرو و شاهنشه و صاحب‌قرانست ای پسر

این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت
کاین جهان بی‌وفا از تو جهانست ای پسر

بیت‌های این غزل گر شد دراز از وصل‌ها
پرده دیگر شد ولی معنی همانست ای پسر

هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف
کاین زبانت در حقیقت خصم جانست ای پسر

هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر (1083)

هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر
هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر

بدود روح پیاده سر گنجینه گشاده
رخ چون زهره نهاده غلطی روی قمر بر

هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسا
بگزین جهد و مقاسا که چو دیکم به شرر بر

اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستی
شب من روز شدستی زده رایت به سحر بر

هله برجه هله برجه که ز خورشید سفر به
قدم از خانه به در نه همگان را به سفر بر

سفر راه نهان کن سفر از جسم به جان کن
ز فرات آب روان کن بزن آن آب خضر بر

دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی
چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به شجر بر

به شجر بر هله برگو مثل فاخته کوکو
که طلبکار بدین خو نزند کف به خبر بر

مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر (1084)

مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر
گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر

بنشین نظاره می‌کن ز خورش کناره می‌کن
دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر

اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه
تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر

چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان
دل نور گشت فربه تن موم گشت لاغر

رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر
منگر برون شیشه بنگر درون ساغر

همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته
به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در

چو بدید مست ما را بگزید دست‌ها را
سر خود چنین چنین کرد و بتافت رو، ز معشر

ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و می‌پرستی
که کی گوید اینک روزه شکند ز قند و شکر

شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی
که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر

تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی
و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر

چو خوشی چه خوش نهادی به کدام روز زادی
به کدام دست کردت قلم قضا مصور

تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت
شکران و ماه رویان همه همچو مه مطهر

هله مطرب شکرلب برسان صدا به کوکب
که ز صید بازآمد شه ما خوش و مظفر

ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شبست قدری
نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر

تو بگو سخن که جانی قصصات آسمانی
که کلام تست صافی و حدیث من مکدر

همه صیدها بکردی، هله، میر بار دیگر (1085)

همه صیدها بکردی، هله، میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

همه غوطه‌ها بخوردی، همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم، که بمانْد کار دیگر

همه نقدها شمردی، به وکیل‌ در سپردی
بِشِنو از این مُحاسب، عدد و شمار دیگر

تو بسی سمن‌بران را، به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا، بنگر کنار دیگر

خُنک آن قماربازی که بباخت آ‌ن چه بودش
بِنَماند هیچَش اِلّا هوس قمار دیگر

تو به مرگ و زندگانی هله، تا جز او ندانی
نه چو روسپی که هر شب، کِشد او به یار دیگر

نظرش به سوی هر کس، به مثال چشم نرگس
بُوَدش ز هر حریفی، طرب و خمار دیگر

همه عمر خوار باشد، چو برِ دو یار باشد
هله، تا تو رو نیاری، سویِ پشت‌دار دیگر

که اگر بتان چنین‌اند، ز شه تو خوشه‌چینند
نَبُده‌ست مرغ جان را، به جز او مطار دیگر

هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوتر (1086)

هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوتر
هله کز جنبش تو کار همه نیکوتر

بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست
جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر

یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی
همچو من بسته کمرها ز شکر خوش خوتر

در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق
صورتش چون گل سرخ از گل تر خوش بوتر

عشق داوود شود آهن از او نرم شود
شیر آهو شود آن جا و از او آهوتر

هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی
مرگ جان‌بخش شود بلک ز جان دلجوتر

اندر آن حال اگر ماه ببوسد لب تو
گوییش خیز برو از بر ما آن سوتر

دل من پرسخنست ار چه دهان بربستم
تا بگوید خردی کوست ز ما خوشگوتر

بده آن باده به ما باده به ما اولیتر (1087)

بده آن باده به ما باده به ما اولیتر
هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیتر

سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو
مسجد عیسی ز جان سقف سما اولیتر

یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم
غنج‌های چو صبی را نه صبا اولیتر

عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید
در کف کور ز قندیل عطا اولیتر

تو عطا می ده و از چرخ ندا می‌آید
که ز دریا و ز خورشید عطا اولیتر

لطف‌ها کرده‌ای امروز دو تا کن آن را
چونک در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر

چونک خورشید برآید بگریزد سرما
هر کی سردست از او پشت و قفا اولیتر

تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم
آن ستورست که در آب و گیا اولیتر

سادگی را ببرد گرچه سخن نقش خوشست
بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر

صورت کون توی آینه کون توی
داد آینه به تصویر بقا اولیتر

خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست
طبل اگر پشت سپاهست غزا اولیتر