بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر
گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر
یک دم ای ماه وش اسب و عنان را بکش
ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر
گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب
زانک ز یک تاب من از تو نماند اثر
زانک تو در سردسیر داشتهای رخت خشک
خشک لب و چشم تر بودهای از خشک و تر
برج من آن سوترست دور ز خشک و ترست
نیک عجب گوهرست نیک پر از شور و شر
از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب
از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر
جانب تبریز تاز جانب شمع طراز
شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر
عمر که بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق، در دل و جانش پذیر
هر که جز این عاشقان، ماهیِ بیآب دان
مرده و پژمرده است، گر چه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت، سبز شود هر درخت
برگ جوان بر دمد، هر نفس از شاخ پیر
هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟
سر ز خدا تافتی، هیچ رهی یافتی؟
جانب ره بازگرد، یاوه مرو خیر خیر
تنگ شکر خر بلاش، ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر
جملهٔ جانهای پاک، گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر
ای که به زنبیل تو، هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود، هم بطلب ای فقیر
چست شو و مرد باش، حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر، خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان، شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل، ز آب و گل همچو قیر
آید هر دم رسول از طرف شهر یار
با فرح وصل دوست با قدح شهریار
دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل
سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه زار
بحر از این دم به جوش کوه از این لعل پوش
نوح از این در خروش روح از این شرمسار
ای خرد دوربین ساقی چون حور بین
باده منصور بین جان و دلی بیقرار
بشنو از چپ و راست مژده سعادت تو راست
بخت صفا در صفاست تا تو توی اختیار
پرده گردون بدر نعمت جنت بخور
آب بزن بر جگر حور بکش در کنار
هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال
گردد آخر وصال چونک درآید نگار
گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر
آه ندارم گهر گفت نداری بخر
از گهرم دام کن ور نبود وام کن
خانه غلط کردهای عاشق بیسیم و زر
آمدهای در قمار کیسه پرزر بیار
ور نه برو از کنار غصه و زحمت ببر
راه زنانیم ما جامه کنانیم ما
گر تو ز مایی درآ کاسه بزن کوزه خور
دام همه ما دریم مال همه ما خوریم
از همه ما خوشتریم کوری هر کور و کر
جامه خران دیگرند جامه دران دیگرند
جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر
سبلت فرعون تن موسی جان برکند
تا همه تن جان شود هر سر مو جانور
در ره عشاق او روی معصفر شناس
گوهر عشق اشک دان اطلس خون جگر
قیمت روی چو زر چیست بگو لعل یار
قیمت اشک چو در چیست بگو آن نظر
بنده آن ساقیم تا به ابد باقیم
عالم ما برقرار عالمیان برگذر
هر کی بزاد او بمرد جان به موکل سپرد
عاشق از کس نزاد عشق ندارد پدر
گر تو از این رو نهای همچو قفا پس نشین
ور تو قفا نیستی پیش درآ چون سپر
چون سپر بیخبر پیش درآ و ببین
از نظر زخم دوست باخبران بیخبر
چون سرِ کس نیستت، فتنه مکن دل مبر
چونک ببردی دلی، پردهٔ او را مدر
چشم تو چون ره زند، رهزده را ره نما
زلف تو چون سر کشد، عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان، پرورشِ دوستان
سبز و شکفته کند باغ تو را چون شجر
وجهک وجه القمر قلبک مثل الحجر
روحک روح البقا حسنک نور البصر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کآمدور
دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر
چند بپیماییاش؟ نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات
غیرک یا ذالصلات فی نظری کالمدر
هر که به جز عاشق است در تُرُشی لایق است
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
عشق خوش و تازهرو عاشقِ او تازهتر
شکلِ جهان کهنهای عاشق او کهنهتر
نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار
به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت
به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار
به شب قرار نهی روز آن بگرداند
بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار
ز جهل توبه و سوگند میتند غافل
چه حیله دارد مقهور در کف قهار
برادرا سر و کار تو با کی افتادست
کز اوست بیسر و پا گشته گنبد دوار
برادرا تو کجا خفتهای نمیدانی
که بر سر تو نشستست افعی بیدار
چه خوابهاست که میبینی ای دل مغرور
چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان سالار
هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر
ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار
چنانش کرد که در شهرها نمیگنجید
ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار
رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان
که در کمین بنشستست بر رهش جرار
دوید در پی آب و نیافت غیر سراب
دوید در پی نور و نیافت الا نار
قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا
چنین کشند به سوی جوال گوش حمار
بتر ز گاوی کاین چرخ را نمیبینی
که گردن تو ببستست از برای دوار
در این دوار طبیبان همه گرفتارند
کز این دوار بود مست کله بیمار
به بر و بحر و به دشت و به کوه میکشدش
که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار
ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر
هلا دریدن او را چو دیگران مشمار
دل و جگر چو نیابد درونه تن او
همان کسی که دریدش همو شود معمار
چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق
به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار
که بیدلست و جگرخون عاشقست یقین
شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار
وگر درید به سهوش بدوزدش در حال
در او دمد دم جان و بگیردش به کنار
حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را
که تا طمع نکند در فناش مردم خوار
تو عشق نوش که تریاق خاک فاروقیست
که زهر زهره ندارد که دم زند ز ضرار
سخن رسید به عشق و همیجهد دل من
کجا جهد ز چنین زخم بیمحابا تار
چو قطب مینجهد از میان دور فلک
کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار
خموش باش که این هم کشاکش قدرست
تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار
که رخت عمر ز کی باز میبرد طرار
چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری
چرا از او که خبر میکند کنی آزار
تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
یکی همیشه همیگفت راز با خانه
مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار
شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد
چه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن
که چاره سازم من با عیال خود به فرار
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت
فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه
که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف
که قوتم برسیدست وقت شد هش دار
همیزدی به دهانم ز حرص مشتی گل
شکافها همه بستی سراسر دیوار
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی
نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار
بدان که خانه تن توست و رنجها چو شکاف
شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون
هلا تو کاه گل اندر شکاف میافشار
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
طبیب آید و بندد بر او ره گفتار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه بهل شراب انار
وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست
چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار
بخور شراب انابت بساز قرص ورع
ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار
بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی
نگاه کن تو به قاروره عمل یک بار
به حق گریز که آب حیات او دارد
تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار
اگر کسیت بگوید که خواست فایده نیست
بگو که خواست از او خاست چون بود بیکار
مرید چیست به تازی مرید خواهنده
مرید از آن مرادست و صید از آن شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد
که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
چراست این دل من خون و چشم من خونبار
خزان مرید بهارست زرد و آه کنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین
شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار
چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار
بیار ساقی بادت فدا سر و دستار
ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
بیار جام که جانم ز آرزومندی
ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار
بیار جام حیاتی که هم مزاج توست
که مونس دل خستهست و محرم اسرار
از آن شراب که گر جرعهای از او بچکد
ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار
شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش
میان چرخ و زمین پر شود از او انوار
زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی
که جانها و روانها نثار باد نثار
بیا که در دل من رازهای پنهانست
شراب لعل بگردان و پردهای مگذار
مرا چو مست کنی آنگهی تماشا کن
که شیرگیر چگونست در میان شکار
تبارک الله آن دم که پر شود مجلس
ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب در رگ خمار گم کند رفتار
ببین به حال جوانان کهف کان خوردند
خراب سیصد و نه سال مست اندر غار
چه باده بود که موسی به ساحران درریخت
که دست و پای بدادند مست و بیخودوار
زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف
که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار
چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس
که غم نخورد و نترسید ز آتش کفار
هزار بارش کشتند و پیشتر میرفت
که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار
صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار
غلط محمد ساقی نبود جامی بود
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار
کدام شربت نوشید پوره ادهم
که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار
چه سکر بود که آواز داد سبحانی
که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار
به بوی آن میشد آب روشن و صافی
چو مست سجده کنان میرود به سوی بحار
ز عشق این می خاکست گشته رنگ آمیز
ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار
چه ذوق دارند این چار اصل ز آمیزش
نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار
چه بیهشانه میی دارد این شب زنگی
که خلق را به یکی جام میبرد از کار
ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم
که بحر قدرت او را پدید نیست کنار
شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم
چنانک اشتر سرمست در میان قطار
نه مستیی که تو را آرزوی عقل آید
ز مستی که کند روح و عقل را بیدار
ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند
از آنک غیر خدا نیست جز صداع و خمار
کجا شراب طهور و کجا می انگور
طهور آب حیاتست و آن دگر مردار
دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت
به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار
چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی
برآید از سر خم بو و صد هزار آثار
اگر درآیم کآثار آن فروشمرم
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار
چو عاجزیم بلا احصیی فرود آریم
چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار
درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی
که آفتاب از آن شمس میبرد انوار
نبشتهست خدا گِردِ چهره دلدار
خطی که فاعتبروا منه یا اولیالابصار
چو عشقْ مردمخوارست مردمی باید
که خویش لقمه کند پیش عشقِ مردمخوار
تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی
ولیست لقمه شیریننوشِ نوشگوار
تو لقمهای بشکن زانک آن دهان تنگست
سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به سه بار
به پیشِ حرص تو خود پیل لقمهای باشد
توی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار
تو زاده عدمی آمده ز قحطِ دراز
تو را چه مرغ مسمن غذا چه کژدم و مار
به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی
گهی سیاهکنی جامه و لب و دستار
به هیچ سیر نگردی چو معده دوزخ
مگر که بر تو نهد پایْ خالق جبار
چنانک بر سر دوزخ قدم نهد خالق
ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار
خداست سیرکنِ چشم اولیا و خواص
که رَستهاند ز خویش و ز حرص این مردار
نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت
نجوید او خر و اشتر که هست شیرسوار
خموش اگر شمرم من عطا و بخششهاش
از آن شمار شود گیج و خیره روز شمار
بیا تو مفخرِ تبریز، شمسِ دین بهحق
کمینه چاکرِ تو شمسِ گنبدِ دوّار
شدهست نور محمد هزار شاخ هزار
گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار
اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ
هزار راهب و قسیس بردرد زنار
تو را اگر سر ِکارست، روزگار مَبَر
شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار
تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم
ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار
پریر یار مرا گفت کاین جهان بلاست
بگفتمش که ولیکن نه چون تو بیزنهار
جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع؟
که پات خار ندید و سرت نیافت خمار
بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا
نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار
چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین
که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار
به سوزنی که دهانها بدوخت در رمضان
بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار
ولی چو جمله دهانم، کدام را دوزی؟
نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار
خیار امت محتاج شمس تبریزند
شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار