کسی بگفت ز ما یا از اوست نیکی و شر
هنوز خواجه در اینست ریش خواجه نگر
عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند
که ریش خواجه سیه بود و گشت رنگ دگر
بگویمت که چرا خواجه زیر و بالا گفت
بدان سبب که نگشتست خواجه زیر و زبر
به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت
ولیک هیچ نرفتست قعر بحر به سر
گمان خواجه چنانست که خواجه بهتر گشت
ولیک هست چو بیمار دق واپستر
به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت
ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر
طریق بحث لجاجست و اعتراض و دلیل
طریق دل همه دیدهست و ذوق و شهد و شکر
فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
فغان که کار سفر نیست سخره دستم
که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر
ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد
که تاز گردششان سایه شد سوار سفر
سفر بیامد وزان هجر عذرها میخواست
بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر
بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر
که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر
مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی
روانه جانب دریا که شد مدار سفر
دود به لب لب این جوی تا لب دریا
دلی که خست در این راهها ز خار سفر
به روی آینه بنگر که از سفر آمد
صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
سفر سفر چو چنان یار غار در سفرست
تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چو سرو روح روانست در بهار سفر
چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد
چه مملکت که بگسترد در دوار سفر
به خدمت لبت آمد به انتجاع شکر
که از لب شکرین بخش یک دو صاع شکر
تو ارتقا به سخا جو مگو نه گو آری
نظر مکن که نیی یافت ارتفاع شکر
لب تو است که شکر ز عین او روید
نه منتظر که رسید نسیه از بقاع شکر
شکر به وقت شکر خوردنت نصیبی یافت
که بر مذاق دهانها بود مطاع شکر
ببستهای دو لب امروز زان همیترسم
که از غم تو بماند ز انتفاع شکر
زهی نبات که دارد لب تو کز وی شد
امیر جمله نباتات بینزاع شکر
دهان ببندم و بسته شکر همیخایم
که تا به جان برسد خوش به ابتلاع شکر
قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور
خراب کار مرا شمس دین کند معمور
خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف
که روحهاش به جان سجده میکنند از دور
که تا ز بحر تحیر برآورد دستش
هزار جان و روانهای غرقه مغمور
گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر
چو او بتابد، پرتو بگیرد آن همه نور
از آن صفا که ملایک از او همی یابند
اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور
وگر نباشد آن نور دیو را روزی
به پردههای کرم دیو را کند مستور
به روز عیدی کو بخش کردن آغازد
به هر سویست عروسی به هر نواحی سور
ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد
شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک
که هر سحر من و تو گشتهایم از او مسرور
که چون رسی به نهایت کران عالم غیب
از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور
از آن پری که از او یافتی بکن پرواز
هزار ساله ره اندر پرت نباشد دور
بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن
برای حال من خسته جان و دل مهجور
به آب چشم بگویش که از زمان فراق
شدست روز سیاه و شدست مو کافور
تو آن کسی که همه مجرمان عالم را
به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور
چو چشم بینا در جان تو همینرسد
کسی که چشم ندارد یقین بود معذور
چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را
بدیده آری کاین درد میشود ناسور
وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی
درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور
چو سرمهاش به من آری هزار رحمت نو
به جانت بادا تا قرنهای نامحصور
ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر
اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری سیر
ز زخمهای نهانی که عاشقان دانند
به خون درست و نگردد ز زخم کاری سیر
مقیم شد به خرابات و جمله رندان را
خراب کرد و نشد از شراب باری سیر
هزار جان مقدس سپرد هر نفسی
در آن شکار و نشد جان از آن شکاری سیر
مثال نی ز لب یار کام پرشکرست
ولیک نیست چو نی از فغان و زاری سیر
بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو
ولیک هیچ نگردم از آنچ داری سیر
نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان
از آنک نیست دل از جام شهریاری سیر
هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ
که باغ مینشود از دم بهاری سیر
چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی
که جان مباد از این شرم و شرمساری سیر
مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر
رخش کنار ندارد از او کنار مگیر
جهان شکارگهی دان ز هر طرف صیدی
درآ چو شیر به جز شیر نر شکار مگیر
هوای نفس مهارست و خلق چون شتران
به غیر آن شتر مست را مهار مگیر
وجود جمله غبارست تابش از مه ماست
به ماه پشت میار و ره غبار مگیر
بران ز پیش جهان را که مار گنج تواست
تواش به حسن چو طاووس گیر و مار مگیر
چو خلق بر کف دستت نهند چون سیماب
ز عشق بر کف سیماب شو قرار مگیر
به حس دست بدان ار چه چشم تو بستست
ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر
به بوی آن گل بگشاد دیده یعقوب
نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر
کیست یوسف جان شاه شمس تبریزی
به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر
چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر
ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر
چو روی انور او گشت دیده دیده
مقام دیدن حق یافت دیدههای بشر
فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان
فلک سجودکنان پیش او به چشم و به سر
به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن
که نفس مینگشاید به سوی شاه نظر
که لعل آن مه خاصیت زمرد داشت
از آن ببست از او اژدهای نفس به صبر
درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد
ز ارههای فنا و ز زخمههای تبر
کنون که ماه نهان شد ز ابر این هجران
ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر
ز قطرههای دو دیده زمین شدی سرسبز
اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر
جگر چو آلت رحمست رحم از او خیزد
از این سبب مدد دیدهها بکرد مگر
ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند
چو کدخدای بود از جمال شه مخبر
تو طالب خبری کم نشین به بیخبران
گروه بیخبران را به هیچ سگ مشمر
که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند
که شوی مرده بود خود ز مرده شوی بتر
به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری
سرک مپیچ بدان چشم و در خرش منگر
چو همنشین شود انگور با خم سرکه
شراب او ترشی شد حریف اوست کبر
به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی
برون گریز و برو سوی بحر شهد و شکر
کدام بحر خداوند شمس دین به حق
به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر
از آن مقام که نبود گشاد زود گذر
برو به سوی خریدار خویش همچون زر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمههای تبر
زمان چو حاکم تست و مکان چو معبر تو
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر
چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر
تو تیره گردی از شب چو آینه گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر
مطربِ عاشقان بجنبان تار
بزن آتش به مؤمن و کفار
مصلحت نیست عشق را خمشی
پرده از روی مصلحت بردار
تا بنگریست طفل گهواره
کی دهد شیر مادر غمخوار
هر چه غیرِ خیالِ معشوقست
خارِ عشقست اگر بود گلزار
مطربا چون رسی به شرح دلم
پای در خون نهادهای هش دار
پای آهسته نِه که تا نجهد
چکهای خونِ دل به هر دیوار
مطربا زخمهای دل میبین
تا ندانند خویشتن خوشدار
مطربا نام بر ز معشوقی
کز دلِ ما ببرد صبر و قرار
من چه گفتم کجا بماند دلی
گر دلم کوه بود رفت از کار
نام او گوی و نام من کم کن
تا لقب گویمت نکوگفتار
چون ز رفتار او سخن گویم
دل کجا میرود زهی رفتار
شمس تبریز عیسی عهدی
هست در عهد تو چنین بیمار
گر تو خواهی وطن پر از دلدار
خانه را رو تهی کن از اغیار
ور تو خواهی سماع را گیرا
دور دارش ز دیده انکار
هر که او را سماع مست نکرد
منکرش دان اگر چه کرد اقرار
هر که اقرار کرد و باده شناخت
عاقلش نام نه مگو خمار
به بهانه به ره کن آنها را
تا شوی از سماع برخوردار
وز میان خویش را برون کن تیز
تا بگیری تو خویش را به کنار
سایه یار به که ذکر خدای
اینچنین گفتهست صدر کبار
تا نگویی که گل هم از خارست
زانک هر خار گل نیارد بار
خار بیگانه را ز دل برکن
خار گل را به جان و دل میدار
موسی اندر درخت آتش دید
سبزتر میشد آن درخت از نار
شهوت و حرص مرد صاحب دل
همچنین دان و همچنین پندار
صورت شهوتست لیکن هست
همچو نار خلیل پرانوار
شمس تبریز را بشر بینند
چون گشایند دیدهها کفار