رحم بر یار کی کند هم یار (1158)

رحم بر یار کی کند هم یار
آه بیمار کی شنود بیمار

اشک‌های بهار مشفق کو
تا ز گل پر کنند دامن خار

اکثروا ذکر هادم اللذات
بشنوید از خزان بی‌زنهار

غار جنت شود چو هست در او
ثانی اثنین اذ هما فی الغار

ز آه عاشق فلک شکاف کند
ناله عاشقان نباشد خوار

فلک از بهر عاشقان گردد
بهر عشقست گنبد دوار

نی برای خباز و آهنگر
نی برای دروگر و عطار

آسمان گرد عشق می‌گردد
خیز تا ما کنیم نیز دوار

بین که لو لاک ما خلقت چه گفت
کان عشق است احمد مختار

مدتی گرد عاشقی گردیم
چند گردیم گرد این مردار

چشم کو تا که جان‌ها بیند
سر برون کرده از در و دیوار

در و دیوار نکته گویانند
آتش و خاک و آب قصه گزار

چون ترازو و چون گز و چو محک
بی‌زبانند و قاضی بازار

عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد
خامش از گفت و جملگی گفتار

عشق جانست عشق تو جان‌تر (1159)

عشق جانست عشق تو جان‌تر
لطف درمان و از تو درمان‌تر

کافری‌های زلف کافر تو
گشته ز ایمان جمله ایمان‌تر

جان سپردن به عشق آسانست
وز پی عشق توست آسان‌تر

همه مهمان خوان لطف تواند
لیک این بنده زاده مهمان‌تر

بی‌تو هستند جمله بی‌سامان
لیک من بی‌طریق و سامان‌تر

عشق تو کان دولت ابدست
لیک وصل جمال تو کان‌تر

تیغ هندی هجر برانست
لیک هندی عشق بران‌تر

هر دلی چارپره در پی توست
دل ما صدپرست و پران‌تر

دیدن تو به صد چو جان ارزان
عوض نیم جانم ارزان‌تر

گرچه این چرخ نیک گردانست
چرخ افلاک عشق گردان‌تر

همه ز افلاک عشق در ترسند
وان فلک در غم تو ترسان‌تر

شمس تبریز همتی می‌دار
تا شوم در تو من عجب‌دان‌تر

روی بنما به ما مکن مستور (1160)

روی بنما به ما مکن مستور
ای به هفت آسمان چو مه مشهور

ما یکی جمع عاشقان ز هوس
آمدیم از سفر ز راهی دور

ای که در عین جان خود داری
صد هزاران بهشت و حور و قصور

سر فروکن ز بام و خوش بنگر
جانب جمع عاشقی رنجور

ساقی صوفیان شرابی ده
کان نه از خم بود نه از انگور

ز آن شرابی که بوی جوشش او
مردگان را برون کشد از گور

مطربا عیش و نوش از سر گیر (1161)

مطربا عیش و نوش از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر

ننگ بگذار و با حریف بساز
جنگ بگذار جام و ساغر گیر

لطف گل بین و جرم خار مبین
جعد بگشا و مشک و عنبر گیر

فربه از توست آسمان و زمین
این یک استاره را تو لاغر گیر

داروی فربهی خلق توی
فربهش کن چو خواهی و برگیر

خرمش کن به یک شکرخنده
شکری را ز مصر کمتر گیر

بخت و اقبال خاک پای تواند
هر چه می‌بایدت میسر گیر

چونک سعد و ظفر غلام تواند
دشمنت را هزار لشکر گیر

ای دل ار آب کوثرت باید
آتش عشق را تو کوثر گیر

گر غلامی قیصرت باید
بنده‌اش را قباد و قیصر گیر

هر که را نبض عشق می‌نجهد
گر فلاطون بود تواش خر گیر

هر سری کو ز عشق پر نبود
آن سرش را ز دم مأخر گیر

هین مگو راز شمس تبریزی
مکن اسپید و جام احمر گیر

مطربا عشقبازی از سر گیر (1162)

مطربا عشقبازی از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر

چونک در چرخ آردت باده
خانه بر بام چرخ اخضر گیر

ملک مستی و بیخودی داری
ترک سودای ملک سنجر گیر

مست شو مست کن حریفان را
بار گیر از کمیت احمر گیر

مستی آمد ز راه بام دماغ
برو اندیشه و ره در گیر

از ره خشک راه بسیارست
کشتیی ساز وین ره تر گیر

پر برآوردم و بپریدم
ز آنچ خوردم بخور تو هم پر گیر

فارغم همچو مرغ از مرکب
مرکبم را تو لنگ و لاغر گیر

گر نروید ز خاک هیچ انگور
مستی عشق را مقرر گیر

شیشه گر گر دگر نسازد جام
جام می عشق را میسر گیر

پاره روح را کند نقشی
گویدت دلبر مصور گیر

توبه کردم دگر نخواهم گفت
توبه مست را مزور گیر

عاشق و مست و آنگهی توبه
ترک سالوس آن فسونگر گیر

عار بادا جهانیان را عار (1163)

عار بادا جهانیان را عار
از دو سه ماده ابله طرار

شکلک زاهدان ولی ز درون
لیس فی الدار سیدی دیار

به دو پول سیاه بتوان یافت
زین چنین خربطان دو سه خروار

خلق را زیر گنبد دوار (1164)

خلق را زیر گنبد دوار
چشم‌ها کور و دیدنی بسیار

جور او کش از آنک شورش دل
نور چشمست یا اولوالابصار

بر دو دیده نهم غمت کاین درد
داروی خاص خسرویست به بار

باغ جان خوش ز سنگ بارانست
ما نخواهیم قطره سنگ ببار

شمس تبریز گوهر عشقست
گوهر عشق را تو خوار مدار

میر خرابات توی ای نگار (1165)

میر خرابات توی ای نگار
وز تو خرابات چنین بی‌قرار

جمله خرابات خراب تواند
جمله اسرار ز توست آشکار

جان خراباتی و عمر عزیز
هین که بشد عمر چنین هوشیار

جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار

خاک کفت چشم مرا توتیاست
وعده تو گوش مرا گوشوار

خمر کهن بر سر عشاق ریز
صورت نو در دل مستان نگار

ساغر بازیچه فانی ببر
ساغر مردانه ما را بیار

آتش می بر سر پرهیز ریز
وای بر آن زاهد پرهیزکار

حق چو شراب ازلی دَر دِهد
مرد خورد باده حق مردوار

پرورش جان به سقاهم بود
از می و از ساغر پروردگار

چند از این راه نو روزگار (1166)

چند از این راه نو روزگار
پرده آن یار قدیمی بیار

آتش فرعون بکش ز آب بحر
مفرش نمرود به آتش سپار

چرخ فلک را به خدایی مگیر
انجم و مه را مشناس اختیار

شمس و شموسی که سرآخر شده‌ست
چون خر لنگست در آن مستدار

باد چو راکع شد و خود را شناخت
نیست در آخر چو خسان بی‌مدار

چشم در آن باد نهاده‌ست خس
کاو کشدش جانب هر دشت و غار

خیره در آن آب بمانده‌ست سنگ
کوش بغلطاند در سیل بار

گر بد و نیکیم، تو از ما مگیر
ما همه چنگیم و دل ما چو تار

گاه یکی نغمه‌ی تَر می‌نواز
گاه ز تر بگذر و رو خشک آر

گر ننوازی دل این چنگ را
بس بود اینش که نهی برکنار

نور علی نور چو بنوازیش
باده خوش و خاصه به فصل بهار

در کف عشقست مهار همه
اشتر مستیم در این زیر بار

گاه چو شیری متمثل شود
تا برمد خلق از او چون شکار

گاه چو آبی متشکل شود
خلق رود تشنه بدو جان‌سپار

مست توام نه از می و نه از کوکنار (1167)

مست توام نه از می و نه از کوکنار
وقت کنارست بیا گو کنار

برجه مستانه کناری بگیر
چون شجر و باد به وقت بهار

شاخ تر از باد کناری چو یافت
رقص درآمد چو من بی‌قرار

این خبر افتاد به خوبان غیب
تا برسیدند هزاران نگار

لاله رخ‌افروخته از کُه رسید
سنبله پا به گل از مرغزار

سوسن با تیغ و سمن با سپر
سبزه پیاده‌ست و گل تر سوار

فندق و خشخاش به دست آمده
نعنع و حلبو به لب جویبار

جدول هر گونه حویجی جدا
تا مددی یابد از یار یار

کرده دکان‌ها همه حلواییان
پرشکر و فستق از بهر کار

میوه‌فروشان همه با طبل‌ها
بر سر هر پشته فشانده ثمار

لیک ز گل گوی که همرنگ اوست
جمله ز بو گو که پریست یار

بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ
جانب باغ آمده قادم یزار

می‌زندم نرگس چشمک خموش
خطبه مرغان چمن گوش دار