در خبر آمد که آن معّاویه (62-2)

بخش ۶۲ – بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست

 

 

 

در خبر آمد که آن معّاویه
خفته بد در قصر در یک زاویه

قصر را از اندرون در بسته بود
کز زیارتهای مردم خسته بود

ناگهان مردی ورا بیدار کرد
چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد

گفت اندر قصر کس را ره نبود
کیست کین گستاخی و جرات نمود

گرد برگشت و طلب کرد آن زمان
تا بیاید زان نهان گشته نشان

او پس در مدبری را دید کو
در پس پرده نهان می‌کرد رو

گفت هی تو کیستی نام تو چیست
گفت نامم فاش ابلیس شقیست

گفت بیدارم چرا کردی بجد
راست گو با من مگو بر عکس و ضد

گفت هنگام نماز آخر رسید (63-2)

بخش ۶۳ – از خر افکندن ابلیس معاویه را و روپوش و بهانه کردن و جواب گفتن معاویه او را

 

 

 

گفت هنگام نماز آخر رسید
سوی مسجد زود می‌باید دوید

عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت
مصطفی چون در معنی می‌بسفت

گفت نی نی این غرض نبود تو را
که بخیری ره‌نما باشی مرا

دزد آید از نهان در مسکنم
گویدم که پاسبانی می‌کنم

من کجا باور کنم آن دزد را
دزد کی داند ثواب و مزد را

گفت ما اول فرشته بوده‌ایم (64-2)

بخش ۶۴ – باز جواب گفتن ابلیس معاویه را

 

گفت ما اول فرشته بوده‌ایم
راه طاعت را بجان پیموده‌ایم

سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم

پیشهٔ اول کجا از دل رود
مهر اول کی ز دل بیرون شود

در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن

ما هم از مستان این می بوده‌ایم
عاشقان درگه وی بوده‌ایم

ناف ما بر مهر او ببریده‌اند
عشق او در جان ما کاریده‌اند

روز نیکو دیده‌ایم از روزگار
آب رحمت خورده‌ایم اندر بهار

نی که ما را دست فضلش کاشتست
از عدم ما را نه او بر داشتست

ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم
در گلستان رضا گردیده‌ایم

بر سر ما دست رحمت می‌نهاد
چشمه‌های لطف از ما می‌گشاد

وقت طفلی‌ام که بودم شیرجو
گاهوارم را کی جنبانید او

از کی خوردم شیر غیر شیر او
کی مرا پرورد جز تدبیر او

خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود

گر عتابی کرد دریای کرم
بسته کی گردند درهای کرم

اصل نقدش داد و لطف و بخششست
قهر بر وی چون غباری از غشست

از برای لطف عالم را بساخت
ذره‌ها را آفتاب او نواخت

فرقت از قهرش اگر آبستنست
بهر قدر وصل او دانستنست

تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصال

گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است

آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم دست‌آلودی کنند

نه برای آنک تا سودی کنم
وز برهنه من قبایی بر کنم

چند روزی که ز پیشم رانده‌ست
چشم من در روی خوبش مانده‌ست

کز چنان رویی چنین قهر ای عجب
هر کسی مشغول گشته در سبب

من سبب را ننگرم کان حادثست
زانک حادث حادثی را باعثست

لطف سابق را نظاره می‌کنم
هرچه آن حادث دو پاره می‌کنم

ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد نه از جحود

هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری همنشین

هست شرط دوستی غیرت‌پزی
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی

چونک بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن چه دانم در فزود

آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم

در بلا هم می‌چشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او

چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره

جزو شش از کل شش چون وا رهد
خاصه که بی چون مرورا کژ نهد

هر که در شش او درون آتشست
اوش برهاند که خلاق ششست

خود اگر کفرست و گر ایمان او
دست‌باف حضرتست و آن او

گفت امیر او را که اینها راستست (65-2)

بخش ۶۵ – باز تقریر کردن معاویه با ابلیس مکر او را

 

گفت امیر او را که اینها راستست
لیک بخش تو ازینها کاستست

صد هزاران را چو من تو ره زدی
حفره کردی در خزینه آمدی

آتشی از تو نسوزم چاره نیست
کیست کز دست تو جامه‌ش پاره نیست

طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست
تا نسوزانی تو چیزی چاره نیست

لعنت این باشد که سوزانت کند
اوستاد جمله دزدانت کند

با خدا گفتی شنیدی روبرو
من چه باشم پیش مکرت ای عدو

معرفتهای تو چون بانگ صفیر
بانگ مرغانست لیکن مرغ گیر

صد هزاران مرغ را آن ره زدست
مرغ غره کآشنایی آمدست

در هوا چون بشنود بانگ صفیر
از هوا آید شود اینجا اسیر

قوم نوح از مکر تو در نوحه‌اند
دل کباب و سینه شرحه شرحه‌اند

عاد را تو باد دادی در جهان
در فکندی در عذاب و اندهان

از تو بود آن سنگسار قوم لوط
در سیاهابه ز تو خوردند غوط

مغز نمرود از تو آمد ریخته
ای هزاران فتنه‌ها انگیخته

عقل فرعون ذکی فیلسوف
کور گشت از تو نیابید او وقوف

بولهب هم از تو نااهلی شده
بوالحکم هم از تو بوجهلی شده

ای برین شطرنج بهر یاد را
مات کرده صد هزار استاد را

ای ز فرزین‌بندهای مشکلت
سوخته دلها سیه گشته دلت

بحر مکری تو خلایق قطره‌ای
تو چو کوهی وین سلیمان ذره‌ای

کی رهد از مکر تو ای مختصم
غرق طوفانیم الا من عصم

بس ستارهٔ سعد از تو محترق
بس سپاه و جمع از تو مفترق

گفت ابلیسش گشای این عقد را (66-2)

بخش ۶۶ – باز جواب گفتن ابلیس معاویه را

 

گفت ابلیسش گشای این عقد را
من محکم قلب را و نقد را

امتحان شیر و کلبم کرد حق
امتحان نقد و قلبم کرد حق

قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام
صیرفی‌ام قیمت او کرده‌ام

نیکوان را رهنمایی می‌کنم
شاخه‌های خشک را بر می‌کنم

این علفها می‌نهم از بهر چیست
تا پدید آید که حیوان جنس کیست

گرگ از آهو چو زاید کودکی
هست در گرگیش و آهویی شکی

تو گیاه و استخوان پیشش بریز
تا کدامین سو کند او گام تیز

گر به سوی استخوان آید سگست
ور گیا خواهد یقین آهو رگست

قهر و لطفی جفت شد با همدگر
زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر

تو گیاه و استخوان را عرضه کن
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن

گر غذای نفس جوید ابترست
ور غذای روح خواهد سرورست

گر کند او خدمت تن هست خر
ور رود در بحر جان یابد گهر

گرچه این دو مختلف خیر و شرند
لیک این هر دو به یک کار اندرند

انبیا طاعات عرضه می‌کنند
دشمنان شهوات عرضه می‌کنند

نیک را چون بد کنم یزدان نیم
داعیم من خالق ایشان نیم

خوب را من زشت سازم رب نه‌ام
زشت را و خوب را آیینه‌ام

سوخت هندو آینه از درد را
کین سیه‌رو می‌نماید مرد را

گفت آیینه گناه از من نبود
جرم او را نه که روی من زدود

او مرا غماز کرد و راست‌گو
تا بگویم زشت کو و خوب کو

من گواهم بر گوا زندان کجاست
اهل زندان نیستم ایزد گواست

هر کجا بینم نهال میوه‌دار
تربیتها می‌کنم من دایه‌وار

هر کجا بینم درخت تلخ و خشک
می‌برم من تا رهد از پشک مشک

خشک گوید باغبان را کای فتی
مر مرا چه می‌بری سر بی خطا

باغبان گوید خمش ای زشت‌خو
بس نباشد خشکی تو جرم تو

خشک گوید راستم من کژ نیم
تو چرا بی‌جرم می‌بری پیم

باغبان گوید اگر مسعودیی
کاشکی کژ بودیی تر بودیی

جاذب آب حیاتی گشتیی
اندر آب زندگی آغشتیی

تخم تو بد بوده است و اصل تو
با درخت خوش نبوده وصل تو

شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند
آن خوشی اندر نهادش بر زند

گفت امیر ای راه‌زن حجت مگو (67-2)

بخش ۶۷ – عنف کردن معاویه با ابلیس

 

 

گفت امیر ای راه‌زن حجت مگو
مر تو را ره نیست در من ره مجو

ره‌زنی و من غریب و تاجرم
هر لباساتی که آری کی خرم

گرد رخت من مگرد از کافری
تو نه‌ای رخت کسی را مشتری

مشتری نبود کسی را راه‌زن
ور نماید مشتری مکرست و فن

تا چه دارد این حسود اندر کدو
ای خدا فریاد ما را زین عدو

گر یکی فصلی دگر در من دمد
در رباید از من این ره‌زن نمد

این حدیثش همچو دودست ای اله (68-2)

بخش ۶۸ – نالیدن معاویه به حضرت حق تعالی از ابلیس و نصرت خواستن

 

 

 

 

این حدیثش همچو دودست ای اله
دست گیر ار نه گلیمم شد سیاه

من به حجت بر نیایم با بلیس
کوست فتنهٔ هر شریف و هر خسیس

آدمی کو علم الاسما بگست
در تک چون برق این سگ بی تکست

از بهشت انداختش بر روی خاک
چون سمک در شست او شد از سماک

نوحهٔ انا ظلمنا می‌زدی
نیست دستان و فسونش را حدی

اندرون هر حدیث او شرست
صد هزاران سحر در وی مضمرست

مردی مردان ببندد در نفس
در زن و در مرد افروزد هوس

ای بلیس خلق‌سوز فتنه‌جو
بر چیم بیدار کردی راست گو

گفت هر مردی که باشد بد گمان (69-2)

بخش ۶۹ – باز تقریر ابلیس تلبیس خود را

 

 

گفت هر مردی که باشد بد گمان
نشنود او راست را با صد نشان

هر درونی که خیال‌اندیش شد
چون دلیل آری خیالش بیش شد

چون سخن در وی رود علت شود
تیغ غازی دزد را آلت شود

پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون

تو ز من با حق چه نالی ای سلیم؟
تو بنال از شر آن نفس لئیم

تو خوری حلوا تو را دنبل شود
تب بگیرد طبع تو مختل شود

بی‌گنه لعنت کنی ابلیس را
چون نبینی از خود آن تلبیس را

نیست از ابلیس، از تست ای غوی
که چو روبه سوی دنبه می‌روی

چونک در سبزه ببینی دنبه‌ها
دام باشد، این ندانی تو چرا؟

زان ندانی کت ز دانش دور کرد
میل دنبه چشم و عقلت کور کرد

حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم

تو گنه بر من منه کژ کژ مبین
من ز بد بیزارم و از حرص و کین

من بدی کردم پشیمانم هنوز
انتظارم تا دیَم گردد تموز

متهم گشتم میان خلق من
فعل خود بر من نهد هر مرد و زن

گرگ بیچاره اگرچه گُرْسِنه‌ست
متهم باشد که او در طَنْطَنه‌ست

از ضعیفی چون نتواند راه رفت
خلق گوید تُخَمه‌ست از لوت زفت

گفت غیر راستی نرهاندت (70-2)

بخش ۷۰ – باز الحاح کردن معاویه ابلیس را

 

گفت غیر راستی نرهاندت
داد سوی راستی می‌خواندت

راست گو تا وا رهی از چنگ من
مکر ننشاند غبار جنگ من

گفت چون دانی دروغ و راست را
ای خیال اندیش پر اندیشه‌ها

گفت پیغامبر نشانی داده است
قلب و نیکو را محک بنهاده است

گفته است الکذب ریب فی القلوب
گفت الصدق طمانین طروب

دل نیارامد ز گفتار دروغ
آب و روغن هیچ نفروزد فروغ

در حدیث راست آرام دلست
راستیها دانهٔ دام دلست

دل مگر رنجور باشد بد دهان
که نداند چاشنی این و آن

چون شود از رنج و علت دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم

حرص آدم چون سوی گندم فزود
از دل آدم سلیمی را ربود

پس دروغ و عشوه‌ات را گوش کرد
غره گشت و زهر قاتل نوش کرد

کزدم از گندم ندانست آن نفس
می‌پرد تمییز از مست هوس

خلق مست آرزواند و هوا
زان پذیرااند دستان تو را

هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد

قاضیی بنشاندند و می‌گریست (71-2)

بخش ۷۱ – شکایت قاضی از آفت قضا و جواب گفتن نایب او را

 

 

قاضیی بنشاندند و می‌گریست
گفت نایب قاضیا گریه ز چیست

این نه وقت گریه و فریاد تست
وقت شادی و مبارک‌باد تست

گفت اه چون حکم راند بی‌دلی
در میان آن دو عالم جاهلی

آن دو خصم از واقعهٔ خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند

جاهلست و غافلست از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان

گفت خصمان عالم‌اند و علتی
جاهلی تو لیک شمع ملتی

زانک تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان

وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد

جهل را بی‌علتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند

تا تو رشوت نستدی بیننده‌ای
چون طمع کردی ضریر و بنده‌ای

از هوا من خوی را وا کرده‌ام
لقمه‌های شهوتی کم خورده‌ام

چاشنی‌گیر دلم شد با فروغ
راست را داند حقیقت از دروغ