آن یکی الله می‌گفتی شبی (7-3)

بخش ۷ – بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است

 

 

 

آن یکی الله می‌گفتی شبی
تا که شیرین می‌شد از ذکرش لبی

گفت شیطان: آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو؟

می‌نیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله می‌زنی با روی سخت

او شکسته‌دل شد و بنهاد سَر
دید در خواب او خضِر را در خُضر

گفت هین از ذکر چون وا مانده‌ای
چون پشیمانی از آن که‌ش خوانده‌ای

گفت لبیکم نمی‌آید جواب
زان همی‌ترسم که باشم رَدِ باب

گفت آن الله تو لبیک ماست
و آن نیاز و درد و سوزت، پیک ماست

حیله‌ها و چاره‌جویی‌های تو
جذب ما بود و گشاد این پای تو

ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زیرِ هر یا‌ربِّ تو لبیک‌هاست

جان جاهل زین دعا جز دور نیست
زانک یا رب گفتنش دستور نیست

بر دهان و بر دلش قفل است و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند

داد مر فرعون را صد ملک و مال
تا بکرد او دعوی عزّ و جلال

در همه عمرش ندید او درد سر
تا ننالد سوی حق آن بدگهر

داد او را جمله ملک این جهان
حق ندادش درد و رنج و اندُهان

درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان

خواندن بی‌درد از افسردگی‌ست
خواندن با درد از دل‌بردگی‌ست

آن کشیدن زیر لب آواز را
یاد کردن مبدأ و آغاز را

آن شده آواز صافی و حزین
ای خدا وی مستغاث‌و ای معین

نالهٔ سگ در رهش بی جذبه نیست
زانک هر راغب اسیر ره‌زنی‌ست

چون سگِ کهفی که از مردار رست
بر سر خوان شهنشاهان نشست

تا قیامت می‌خورد او پیش غار
آب رحمت عارفانه بی تغار

ای بسا سگ‌پوست کاو را نام نیست
لیک اندر پرده بی آن جام نیست

جان بده از بهر این جام ای پسر
بی جهاد و صبر کی باشد ظفر

صبر کردن بهر این نبود حَرَج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج

زین کمین، بی صبر و حزمی کس نرَست
حزم را خود صبر آمد پا و دست

حزم کن از خوردْ کاین زهرین گیا‌ست
حزم کردن زور و نور انبیا‌ست

کاه باشد کو به هر بادی جهد
کوه کی مر باد را وزنی نهد‌؟

هر طرف غولی همی‌خواند تو را
کای برادر راه خواهی هین بیا

ره نمایم‌، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم درین راه دقیق

نه قلاوز‌ست و نه ره داند او
یوسفا کم رو سویِ آن گرگ‌خو

حزم این باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دام‌های این سرا

که نه چربِش دارد و نه نوش او
سِحر خواند، می‌دمد در گوش او

که بیا مهمان ما ای روشنی
خانه آن تست و تو آن منی

حزم آن باشد که گویی تُخمه‌ام
یا سقیمم خستهٔ این دخمه‌ام

یا سرم دردست درد سر بِبَر
یا مرا خوانده‌ست آن خالو پِسَر

زانک یک نوشت دهد با نیش‌ها
که بکارد در تو نوشش ریش‌ها

زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد
ماهیا او گوشت در شستت دهد

گر دهد خود کی دهد آن پر حیَل
جوز پوسیده‌ست گفتار دغل

ژغژغ آن عقل و مغزت را برد
صد هزاران عقل را یک نشمرد

یار تو خرجین تست و کیسه‌ات
گر تو رامینی مجو جز ویسه‌ات

ویسه و معشوق تو هم ذات تست
وین برونی‌ها همه آفات تست

حزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی مست و خواهان منند

دعوت ایشان صفیر مرغ دان
که کند صیاد در مکمن نهان

مرغ مرده پیش بنهاده که این
می‌کند این بانگ و آواز و حنین

مرغ پندارد که جنس اوست او
جمع آید، بَر دَرَدْشان پوست او

جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق

هست بی حزمی پشیمانی یقین
بشنو این افسانه را در شرح این

ای برادر بود اندر ما مضیٰ (8-3)

بخش ۸ – فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن، به لابه و الحاح بسیار

 

ای برادر بود اندر ما مضیٰ
شهریی با روستایی آشنا

روستایی چون سوی شهر آمدی
خرگه اندر کوی آن شهری زدی

دو مه و سه ماه مهمانش بُدی
بر دکان او و بر خوانش بُدی

هر حوایج را که بودش آن زمان
راست کردی مرد شهری رایگان

رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو
هیچ می‌نایی سوی ده فرجه‌جو

الله الله جمله فرزندان بیار
کاین زمان گلشن‌ست و نوبهار

یا به تابستان بیا وقت ثمر
تا ببندم خدمتت را من کمر

خیل و فرزندان و قومت را بیار
در ده ما باش سه ماه و چهار

که بهاران خِطهٔ دِه خوش بود
کشت‌زار و لالهٔ دلکش بود

وعده دادی شهری او را دفع حال
تا بر آمد بعد وعده هشت سال

او به‌هر سالی همی‌گفتی که کی
عزم خواهی کرد کامد ماه دی

او بهانه ساختی کامسال‌مان
از فلان خطه بیامد میهمان

سال دیگر گر توانم وا رهید
از مهمات‌، آن طرف خواهم دوید

گفت هستند آن عیالم منتظر
بهر فرزندان تو ای اهل بِر

باز هر سالی چو لک‌لک آمدی
تا مقیم قبهٔ شهری شدی

خواجه هر سالی ز زر و مال خویش
خرج او کردی گشادی بال خویش

آخرین کرت سه ماه آن پهلوان
خوان نهادش بامدادان و شبان

از خجالت باز گفت او خواجه را
چند وعده‌ چند بفریبی مرا

گفت خواجه جسم و جانم وصل‌جوست
لیک هر تحویل اندر حکم هوست

آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن باد‌ران

باز سوگندان بدادش کای کریم
گیر فرزندان‌، بیا بنگر نعیم

دست او بگرفت سه کرّت به عهد
کالله الله زو بیا بنمای جهد

بعد ده سال و به‌هر سالی چنین
لابه‌ها و وعده‌های شکرین

کودکان خواجه گفتند ای پدر
ماه و ابر و سایه هم دارد سفر

حق‌ها بر وی تو ثابت کرده‌ای
رنج‌ها در کار او بس برده‌ای

او همی‌خواهد که بعضی حق آن
وا گزارد چون شوی تو میهمان

بس وصیت کرد ما را او نهان
که کشیدش سوی ده لابه‌کنان

گفت حق‌ست این ولی ای سیبویه
اتق من شر من احسنت الیه

دوستی تخم دم آخر بود
ترسم از وحشت که آن فاسد شود

صحبتی باشد چو شمشیر قطوع
همچو دی در بوستان و در زروع

صحبتی باشد چو فصل نوبهار
زو عمارت‌ها و دخل بی‌شمار

حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری

حَزْمُ سوءُ الْظَّنِّ گفته‌ست آن رَسول
هر قدم را دام می‌دان ای فضول

روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامی‌ست کم ران اوستاخ

آن بز کوهی دَود که ‌«دام کو‌»
چون بتازد‌، دامش افتد در گلو

آنک می‌گفتی که کو اینک ببین
دشت می‌دیدی نمی‌دیدی کمین

بی کمین و دام و صیاد ای عیار
دنبه کی باشد میان کشت‌زار

آنک گستاخ آمدند اندر زمین
استخوان و کله‌هاشان را ببین

چون به گورستان روی ای مرتضا
استخوانشان را بپرس از ما مضی

تا به ظاهر بینی آن مستان کور
چون فرو رفتند در چاه غرور

چشم اگر داری تو کورانه میا
ور نداری چشم‌، دست آور عصا

آن عصای حزم و استدلال را
چون نداری دید می‌کن پیشوا

ور عصای حزم و استدلال نیست
بی‌عصا‌کش بر سر هر ره مایست

گام ز‌ان‌سان نِه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وا رهد

لرز لرزان و به‌ترس و احتیاط
می‌نهد پا تا نیفتد در خُباط

ای ز دودی جَسته در ناری شده
لقمه جُسته لقمهٔ ماری شده

تو نخواندی قصهٔ اهل سبا (9-3)

بخش ۹ – قصهٔ اهل سبا و طاغی کردن نعمت ایشان را و در رسیدن شومی طغیان و کفران در ایشان و بیان فضیلت شکر و وفا

 

 

 

 

 

تو نخواندی قصهٔ اهل سبا
یا بخواندی و ندیدی جز صدا

از صدا آن کوه خود آگاه نیست
سوی معنی هوشِ کُه را، راه نیست

او همی بانگی کند بی گوش و هوش
چون خمُش کردی تو، او هم شد خموش

داد حق اهل سبا را بس فراغ
صد هزاران قصر و ایوان‌ها و باغ

شکر آن نگزاردند آن بد رگان
در وفا بودند کمتر از سگان

مر سگی را لقمهٔ نانی ز در
چون رسد بر در همی‌بندد کمر

پاسبان و حارس در می‌شود
گرچه بر وی جور و سختی می‌رود

هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد کرد غیری اختیار

ور سگی آید غریبی روز و شب
آن سگانش می‌کنند آن دم ادب

که برو آنجا که اول منزل است
حق آن نعمت گروگان دل است

می‌گزندش که ‌«برو بر جای خویش
حق آن نعمت فرو مگذار بیش‌»

از در دل و اهل دل آب حیات
چند نوشیدی و وا شد چشمهات

بس غذای سکر و وجد و بی‌خودی
از در اهل دلان بر جان زدی

باز این در را رها کردی ز حرص
گرد هر دکان همی‌گردی ز حرص

بر در آن منعمان‌ِ چرب‌دیگ
می‌دوی بهر ثرید مرده ریگ

چربش اینجا دان که جان فربه شود
کار نااومید اینجا به شود

صومعهٔ عیسی‌ست خوان اهل دل (10-3)

بخش ۱۰ – جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او

 

 

صومعهٔ عیسی‌ست خوان اهل دل
هان و هان ای مبتلا این در مهل

جمع گشتندی ز هر اطراف خلق
از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق

بر در آن صومعهٔ عیسی صباح
تا به‌دم اوشان رهاند از جناح

او چو فارغ گشتی از اوراد خویش
چاشت‌گه بیرون شدی آن خوب‌کیش

جوق جوقی مبتلا دیدی نزار
شِسته بر در، در امید و انتظار

گفتی ای اصحاب آفت از خدا
حاجت این جملگانتان شد روا

هین روان گردید بی رنج و عنا
سوی غفاری و اکرام خدا

جملگان چون اشتران بسته‌پای
که گشایی زانوی ایشان برای

خوش دوان و شادمانه سوی خان
از دعای او شدندی پا دوان

آزمودی تو بسی آفات خویش
یافتی صحت ازین شاهان کیش

چند آن لنگی تو رهوار شد
چند جانت بی غم و آزار شد

ای مغفل رشته‌ای بر پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند

ناسپاسی و فراموشی تو
یاد ناورد آن عسل‌نوشی تو

لاجرم آن راه بر تو بسته شد
چون دل اهل دل از تو خسته شد

زودشان در یاب و استغفار کن
همچو ابری گریه‌های زار کن

تا گلستان‌شان سوی تو بشکفد
میوه‌های پخته بر خود وا کفد

هم بر آن در گرد‌، کم از سگ مباش
با سگ کهف ار شدستی خواجه‌تاش

چون سگان هم مر سگان را ناصح‌اند
که دل اندر خانهٔ اول ببند

آن در اول که خوردی استخوان
سخت گیر و حق گزار آن را ممان

می‌گزندش تا ز ادب آنجا رود
وز مقام اولین مفلح شود

می‌گزندش کای سگ طاغی برو
با ولی نعمتت یاغی مشو

بر همان در همچو حلقه بسته‌باش
پاسبان و چابک و برجسته باش

صورت نقض وفای ما مباش
بی‌وفایی را مکن بیهوده فاش

مر سگان را چون وفا آمد شعار
رو سگان را ننگ و بدنامی میار

بی‌وفایی چون سگان را عار بود
بی‌وفایی چون روا داری نمود

حق تعالی فخر آورد از وفا
گفت من اوفی بعهد غیرنا

بی‌وفایی دان وفا با رد حق
بر حقوق حق ندارد کس سبق

حق مادر بعد از آن شد کان کریم
کرد او را از جنین تو غریم

صورتی کردت درون جسم او
داد در حملش ورا آرام و خو

همچو جزو متصل دید او تو را
متصل را کرد تدبیرش جدا

حق هزاران صنعت و فن ساخته‌ست
تا که مادر بر تو مهر انداخته‌ست

پس حقِ حق سابق از مادر بود
هر که آن حق را نداند خر بود

آنک مادر آفرید و ضرع و شیر
با پدر کردش قرین آن خود مگیر

ای خداوند ای قدیم احسان تو
آنکه دانم وانکه نه هم آن تو

تو بفرمودی که حق را یاد کن
زانک حق من نمی‌گردد کهن

یاد کن لطفی که کردم آن صبوح
با شما از حفظ در کشتی نوح

پیله بابایانتان را آن زمان
دادم از طوفان و از موجش امان

آب آتش خو زمین بگرفته بود
موج او مر اوج کُه را می‌ربود

حفظ کردم من نکردم رَدتان
در وجود جَدِ جَدِ جَدتان

چون شدی سَر، پشت پایت چون زنم
کارگاه خویش ضایع چون کنم

چون فدای بی‌وفایان می‌شوی
از گمان بد بدان سو می‌روی

من ز سهو و بی‌وفایی‌ها بری
سوی من آیی گمان بد بری

این گمان بد بر آنجا بر که تو
می‌شوی در پیش همچون خود دوتو

بس گرفتی یار و همراهان زفت
گر تو را پرسم که کو گویی که رفت

یار نیکت رفت بر چرخ برین
یار فسقت رفت در قعر زمین

تو بماندی در میانه آنچنان
بی‌مدد چون آتشی از کاروان

دامن او گیر ای یار دلیر
کو منزَّه باشد از بالا و زیر

نه چو عیسی سوی گردون بر شود
نه چو قارون در زمین اندر رود

با تو باشد در مکان و بی‌مکان
چون بمانی از سرا و از دکان

او بر آرد از کدورت‌ها صفا
مر جفاهای تو را گیرد وفا

چون جفا آری فرستد گوشمال
تا ز نقصان وا روی سوی کمال

چون تو وردی ترک کردی در روش
بر تو قبضی آید از رنج و تبش

آن ادب کردن بود یعنی مکن
هیچ تحویلی از آن عهد کهن

پیش از آن کین قبض زنجیری شود
این که دلگیریست پاگیری شود

رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را بلاش

در معاصی قبض‌ها دلگیر شد
قبض‌ها بعد از اجل زنجیر شد

نعط من اعرض هنا عن ذکرنا
عیشة ضنک و نجزی بالعمی

دزد چون مال کسان را می‌برد
قبض و دلتنگی دلش را می‌خلد

او همی‌گوید «‌عجب این قبض چیست‌»
قبض آن مظلوم کز شرّت گریست

چون بدین قبض التفاتی کم کند
باد اصرار آتشش را دم کند

قبض دل قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس آن معانی زد علم

غصه‌ها زندان شدست و چارمیخ
غصه بیخ است و بروید شاخ بیخ

بیخ پنهان بود هم شد آشکار
قبض و بسط اندرون بیخی شمار

چونکه بیخ بد بود زودش بزن
تا نروید زشت‌خاری در چمن

قبض دیدی‌، چارهٔ آن قبض کن
زانک سَرها جمله می‌روید ز بن

بسط دیدی‌، بسط‌ِ خود را آب ده
چون بر آید میوه با اصحاب ده

آن سبا ز اهل صبا بودند و خام (11-3)

بخش ۱۱ – باقی قصهٔ اهل سبا

 

 

آن سبا ز اهل صبا بودند و خام
کارشان کفران نعمت با کرام

باشد آن کفران نعمت در مثال
که کُنی با محسن خود تو جدال

که نمی‌باید مرا این نیکوی
من برنجم زین، چه رنجم می‌شوی

لطف کن این نیکوی را دور کن
من نخواهم چشم زودم کور کن

پس سبا گفتند باعد بیننا
شیننا خیر لنا خذ زیننا

ما نمی‌خواهیم این ایوان و باغ
نه زنان خوب و نه امن و فراغ

شهرها نزدیک همدیگر بدست
آن بیابانست خوش کانجا ددست

یطلب الانسان فی الصیف الشتا
فاذا جاء الشتا انکر ذا

فهو لا یرضی بحال ابدا
لا بضیق لا بعیش رغدا

قتل الانسان ما اکفره
کلما نال هدی انکره

نفس زین سانست زان شد کشتنی
اقتلوا انفسکم گفت آن سنی

خار سه سویست هر چون کش نهی
در خلد وز زخم او تو کی جهی

آتش ترک هوا در خار زن
دست اندر یار نیکوکار زن

چون ز حد بردند اصحاب سبا
که بپیش ما وبا به از صبا

ناصحانشان در نصیحت آمدند
از فسوق و کفر مانع می‌شدند

قصد خون ناصحان می‌داشتند
تخم فسق و کافری می‌کاشتند

چون قضا آید شود تنگ این جهان
از قضا حلوا شود رنج دهان

گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
تحجب الابصار اذ جاء القضا

چشم بسته می‌شود وقت قضا
تا نبیند چشم کحل چشم را

مکر آن فارس چو انگیزید گرد
آن غبارت ز استغاثت دور کرد

سوی فارس رو مرو سوی غبار
ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار

گفت حق آن را که این گرگش بخورد
دید گرد گرگ چون زاری نکرد

او نمی‌دانست گرد گرگ را
با چنین دانش چرا کرد او چرا

گوسفندان بوی گرگ با گزند
می‌بدانند و بهر سو می‌خزند

مغز حیوانات بوی شیر را
می‌بداند ترک می‌گوید چرا

بوی شیر خشم دیدی باز گرد
با مناجات و حذر انباز گرد

وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ
گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ

بر درید آن گوسفندان را به خشم
که ز چوپان خرد بستند چشم

چند چوپانشان بخواند و نامدند
خاک غم در چشم چوپان می‌زدند

که برو ما از تو خود چوپان‌تریم
چون تبع گردیم هر یک سروریم

طعمهٔ گرگیم و آن یار نه
هیزم ناریم و آن عار نه

حمیتی بد جاهلیت در دماغ
بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ

بهر مظلومان همی‌کندند چاه
در چه افتادند و می‌گفتند آه

پوستین یوسفان بشکافتند
آنچ می‌کردند یک یک یافتند

کیست آن یوسف دل حق‌جوی تو
چون اسیری بسته اندر کوی تو

جبرئیلی را بر استن بسته‌ای
پر و بالش را به صد جا خسته‌ای

پیش او گوساله بریان آوری
گه کشی او را به کهدان آوری

که بخور اینست ما را لوت و پوت
نیست او را جز لقاء الله قوت

زین شکنجه و امتحان آن مبتلا
می‌کند از تو شکایت با خدا

کای خدا افغان ازین گرگ کهن
گویدش نک وقت آمد صبر کن

داد تو وا خواهم از هر بی‌خبر
داد کی دهد جز خدای دادگر

او همی‌گوید که صبرم شد فنا
در فراق روی تو یا ربنا

احمدم در مانده در دست یهود
صالحم افتاده در حبس ثمود

ای سعادت‌بخش جان انبیا
یا بکش یا باز خوانم یا بیا

با فراقت کافران را نیست تاب
می‌گود یا لیتنی کنت تراب

حال او اینست کو خود زان سوست
چون بود بی تو کسی کان توست

حق همی‌گوید که آری ای نزه
لیک بشنو صبر آر و صبر به

صبح نزدیکست خامش کم خروش
من همی‌کوشم پی تو، تو مکوش

شد ز حد هین باز‌گرد ای یار گُرد (12-3)

بخش ۱۲ – بقیهٔ داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده

 

شد ز حد هین باز‌گرد ای یار گُرد
روستایی خواجه را بین خانه برد

قصهٔ اهل سبا یک گوشه نه
آن بگو کان خواجه چون آمد به ده

روستایی در تملق شیوه کرد
تا که حزم خواجه را کالیوه کرد

از پیام اندر پیام او خیره شد
تا زلال حزم خواجه تیره شد

هم ازینجا کودکانش در پسند
نرتع و نلعب به شادی می‌زدند

همچو یوسف که‌ش ز تقدیر عجب
نرتع و نلعب ببرد از ظل اَب

آن نه بازی‌، بلکه جانبازی‌ست آن
حیله و مکر و دغا‌سازی‌ست آن

هرچه از یارت جدا اندازد آن
مشنو آن را کان زیان دارد زیان

گر بود آن سودِ صد در صد‌، مگیر
بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر

این شنو که چند یزدان زجر کرد
گفت اصحاب نبی را گرم و سرد

زانک بر بانگ دهل در سال تنگ
جمعه را کردند باطل بی‌درنگ

تا نباید دیگران ارزان خرند
زان جلب صرفه ز ما ایشان برند

ماند پیغامبر به خلوت در نماز
با دو سه درویش ثابت پر نیاز

گفت طبل و لهو و بازرگانیی
چونتان ببرید از ربانیی

قد فضضتم نحو قمح هائما
ثم خلیتم نبیا قائما

بهر گندم تخم باطل کاشتید
و آن رسول حق را بگذاشتید

صحبت او «‌خیرٌ مِن لهو‌»ست و مال
بین که‌را بگذاشتی‌؟ چشمی بمال

خود نشد حرص شما را این یقین
که منم رزاق و خیر الرازقین

آنکه گندم را ز خود روزی دهد
کی توکّل‌هات را ضایع نهد‌؟

از پی گندم جدا گشتی از آن
که فرستاده‌ست گندم ز آسمان

باز گوید بط را کز آب خیز (13-3)

بخش ۱۳ – دعوت باز بطان را از آب به صحرا

 

 

 

باز گوید بط را کز آب خیز
تا ببینی دشتها را قندریز

بط عاقل گویدش ای باز دور
آب ما را حصن و امنست و سرور

دیو چون باز آمد ای بطان شتاب
هین به بیرون کم روید از حصن آب

باز را گویند رو رو باز گرد
از سر ما دست دار ای پای‌مرد

ما بری از دعوتت دعوت تو را
ما ننوشیم این دم تو کافرا

حصن ما را قند و قندستان تو را
من نخواهم هدیه‌ات، بِستان تو را

چونک جان باشد نیاید لوت کم
چونک لشکر هست کم ناید علم

خواجهٔ حازم بسی عذر آورید
بس بهانه کرد با دیو مرید

گفت این دم کارها دارم مهم
گر بیایم آن نگردد منتظم

شاه کار نازکم فرموده است
ز انتظارم شاه شب نغنوده است

من نیارم ترک امر شاه کرد
من نتانم شد برِ شه روی‌زرد

هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص
می‌رسد از من همی‌جوید مناص

تو روا داری که آیم سوی ده؟
تا در ابرو افکنَد سلطان گره؟

بعد از آن درمان خشمش چون کنم؟
زنده خود را زین مگر مدفون کنم

زین نمط او صد بهانه باز گفت
حیله‌ها با حکم حق نفتاد جفت

گر شود ذرات عالم حیله‌پیچ
با قضای آسمان هیچند هیچ

چون گریزد این زمین از آسمان؟
چون کند او خویش را از وی نهان؟

هرچه آید ز آسمان سوی زمین
نه مفر دارد نه چاره نه کمین

آتش ار خورشید می‌بارد برو
او به پیش آتشش بنهاده رو

ور همی طوفان کند باران برو
شهرها را می‌کند ویران برو

او شده تسلیم او ایوب‌وار
که «اسیرم هرچه می‌خواهی ببار»

ای که جزو این زمینی سر مکش
چونک بینی حکم یزدان در مکش

چون خلقناکم شنودی من تراب
خاک باشی جست از تو رو متاب

بین که اندر خاک تخمی کاشتم
کرد خاکی و منش افراشتم

حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر

آب از بالا به پستی در رود
آنگه از پستی به بالا بر رود

گندم از بالا به زیر خاک شد
بعد از آن او خوشه و چالاک شد

دانهٔ هر میوه آمد در زمین
بعد از آن سرها بر آورد از دفین

اصل نعمتها ز گردون تا به خاک
زیر آمد شد غذای جان پاک

از تواضع چون ز گردون شد به زیر
گشت جزو آدمی حی دلیر

پس صفات آدمی شد آن جماد
بر فراز عرش پران گشت شاد

کز جهان زنده ز اول آمدیم
باز از پستی سوی بالا شدیم

جمله اجزا در تحرک در سکون
ناطقان که انا الیه راجعون

ذکر و تسبیحات اجزای نهان
غلغلی افکند اندر آسمان

چون قضا آهنگ نارنجات کرد
روستایی شهریی را مات کرد

با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر در معرض آفات شد

اعتمادش بر ثبات خویش بود
گرچه کُه بُد نیم سیلش در ربود

چون قضا بیرون کند از چرخ سر
عاقلان گردند جمله کور و کر

ماهیان افتند از دریا برون
دام گیرد مرغ پران را زبون

تا پری و دیو در شیشه شود
بلک هاروتی به بابل در رود

جز کسی کاندر قضا اندر گریخت
خون او را هیچ تربیعی نریخت

غیر آن که در گریزی در قضا
هیچ حیله ندهدت از وی رها

قصهٔ اصحاب ضروان خوانده‌ای (14-3)

بخش ۱۴ – قصهٔ اهل ضروان و حیلت کردن ایشان تا بی زحمت درویشان باغها را قطاف کنند

 

قصهٔ اصحاب ضروان خوانده‌ای
پس چرا در حیله‌جویی مانده‌ای

حیله می‌کردند کزدم‌نیش چند
که برند از روزی درویش چند

شب همه شب می‌سگالیدند مکر
روی در رو کرده چندین عمرو و بکر

خفیه می‌گفتند سرها آن بدان
تا نباید که خدا در یابد آن

با گِل انداینده اسگالید گِل
دست کاری می‌کند پنهان ز دل

گفت الا یعلم هواک من خلق
ان فی نجواک صدقا ام ملق

گفت یغفل عن ظعین قد غدا
من یعاین این مثواه غدا

اینما قد هبطا او صعدا
قد تولاه و احصی عددا

گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماع هجر آن غمناک کن

آن زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیش دستانش نهی

بشنوی غمهای رنجوران دل
فاقهٔ جان شریف از آب و گل

خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورا بگشا ز اصغا روزنی

گوش تو او را چو راه دم شود
دود تلخ از خانهٔ او کم شود

غمگساری کن تو با ما ای روی
گر به سوی رب اعلی می‌روی

این تردد حبس و زندانی بود
که بنگذارد که جان سویی رود

این بدین سو آن بدان سو می‌کشد
هر یکی گویا منم راهِ رَشَد

این تردد عقبهٔ راه حقست
ای خنک آن را که پایش مطلقست

بی‌تردد می‌رود در راه راست
ره نمی‌دانی بجو گامش کجاست

گام آهو را بگیر و رو معاف
تا رسی از گام آهو تا به ناف

زین روش بر اوج انور می‌روی
ای برادر گر بر آذر می‌روی

نه ز دریا ترس نه از موج و کف
چون شنیدی تو خطاب لا تخف

لا تخف دان چونک خوفت داد حق
نان فرستد چون فرستادت طبق

خوف آن کس راست کاو را خوف نیست
غصه آن کس را کش اینجا طوف نیست

خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت (15-3)

بخش ۱۵ – روان شدن خواجه به سوی ده

 

خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت

اهل و فرزندان سفر را ساختند
رخت را بر گاوِ عزم انداختند

شادمانان و شتابان سوی ده
که بری خوردیم از ده مژده ده

مقصد ما را چراگاه خوش‌ست
یار ما آنجا کریم و دلکش‌ست

با هزاران آرزو‌مان خوانده است
بهر ما غرس کرم بنشانده است

ما ذخیرهٔ دَه زمستانِ دراز
از برِ او سوی شهر آریم باز

بلک باغ ایثار راه ما کند
در میان جان خودمان جا کند

عجلوا اصحابنا کی تربحوا
عقل می‌گفت از درون لا تفرحوا

من رباح الله کونوا رابحین
ان ربی لا یحب الفرحین

افرحوا هونا بما آتاکم
کل آت مشغل الهاکم

شاد از وی شو مشو از غیر وی
او بهار‌ست و دگرها ماه دی

هر چه غیر اوست استدراج تست
گرچه تخت و ملکت است و تاج تست

شاد از غم شو که غم دام لقا‌ست
اندرین ره سوی پستی ارتقا‌ست

غم یکی گنجی‌ست و رنج تو چو کان
لیک کی در گیرد این در کودکان‌؟

کودکان چون نام بازی بشنوند
جمله با خر گور هم تگ می‌دوند

ای خران کور این سو دام‌هاست
در کمین این سوی خون‌آشام‌هاست

تیرها پران کمان پنهان ز غیب
بر جوانی می‌رسد صد تیر شیب

گام در صحرای دل باید نهاد
زانکه در صحرای گِل نبوَد گشاد

ایمن‌آباد است دل ای دوستان
چشمه‌ها و گلستان در گلستان

عج الی القلب و سر یا ساریه
فیه اشجار و عین جاریه

دِه مرو دِه مرد را احمق کند
عقل را بی نور و بی رونق کند

قول پیغامبر شنو ای مجتبی
گورِ عقل آمد وطن در روستا

هر که در رُستا بود روزی و شام
تا به ماهی عقل او نبود تمام

تا به ماهی احمقی با او بوَد
از حشیش دِه جز اینها چه‌دْرَوَد‌؟

وانکه ماهی باشد اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی

دِه چه باشد؟ شیخ واصل ناشده
دست در تقلید و حجت در زده

پیشِ شهرِ عقلِ کلّی‌، این حواس
چون خرانِ چشم‌بسته در خراس

این رها کن صورت افسانه گیر
هِل تو دُردانه تو گندم‌دانه گیر

گر به دُر ره نیست هین بر می‌ستان
گر بدان ره نیستت این سو بران

ظاهر‌ش گیر ار چه ظاهر کژ پرد
عاقبت ظاهر سوی باطن برد

اولِ هر آدمی خود صورت است
بعد از آن جان کاو جمال سیرت است

اولِ هر میوه جز صورت کی است؟
بعد از آن لذت‌، که معنیِ وی است

اولاً خرگاه سازند و خرند
تُرک را زان پس به مهمان آورند

صورتت خرگاه دان معنیت تُرک
معنیت ملّاح دان صورت چو فُلک

بهر حق این را رها کن یک نفس
تا خر خواجه بجنباند جرس

خواجه و بچگان جهازی ساختند (16-3)

بخش ۱۶ – رفتن خواجه و قومش به سوی ده

 

 

خواجه و بچگان جهازی ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند

شادمانه سوی صحرا راندند
سافروا کی تغنموا بر خواندند

کز سفرها ماه کیخسرو شود
بی سفرها ماه کی خسرو شود؟

از سفر بیدق شود فرزینِ راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد

روز روی از آفتابی سوختند
شب ز اختر راه می‌آموختند

خوب گشته پیش ایشان راهِ زشت
از نشاطِ دِه شده ره چون بهشت

تلخ از شیرین‌لبان خوش می‌شود
خار از گلزار دلکش می‌شود

حنظل از معشوق خرما می‌شود
خانه از همخانه صحرا می‌شود

ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گل‌عذار ماه‌وش

ای بسا حمال گشته پشت‌ریش
از برای دلبر مه‌روی خویش

کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آید ببوسد روی ماه

خواجه تا شب بر دکانی چار میخ
زانک سروی در دلش کرده‌ست بیخ

تاجری دریا و خشکی می‌رود
آن به مهر خانه‌شینی می‌دود

هر که را با مُرده سودایی بود
بر امید زنده‌سیمایی بود

آن دروگر روی آورده به چوب
بر امید خدمت مه‌روی خوب

بر امید زنده‌ای کن اجتهاد
کاو نگردد بعدِ روزی دو جماد

مونسی مگزین خسی را از خسی
عاریت باشد درو آن مونسی

انس تو با مادر و بابا کجاست
گر به جز حق مونسانت را وفاست

انس تو با دایه و لالا چه شد
گر کسی شاید بغیر حق عضد

انس تو با شیر و با پستان نماند
نفرت تو از دبیرستان نماند

آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وا رفت آن نشان

بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع

عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زر اندود بود

چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند

از زر اندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوَش

کان خوشی در قلبها عاریت است
زیر زینت مایهٔ بی‌زینت است

زر ز روی قلب در کان می‌رود
سوی آن کان رو تو هم کآن می‌رود

نور از دیوار تا خور می‌رود
تو بدان خور رو که در خور می‌رود

زین سپس بستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان

معدن دنبه نباشد دام گرگ
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ

زر گمان بردند بسته در گره
می‌شتابیدند مغروران به ده

همچنین خندان و رقصان می‌شدند
سوی آن دولاب چرخی می‌زدند

چون همی‌دیدند مرغی می‌پرید
جانب ده صبر جامه می‌درید

هر که می‌آمد ز ده از سوی او
بوسه می‌دادند خوش بر روی او

گر تو روی یار ما را دیده‌ای
پس تو جان را جان و ما را دیده‌ای