جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره
فاجرک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
السر فیک یا فتی لا تلتمس ممن اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
سر کتیم لفظه سیف جسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حضرنا فی السفر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم فاخبرو الا تکتموا عنا الخبر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضرر
قالوا ندبر شأنکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
العیش حقاء عیشکم و الموت حقاء موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
اسکت فلا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
غره وجه سلبت قلب جمیع البشر
ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر
انی وجدت امراه اوصفه تملکهم
او قمراء محتجباء تحت حجاب الفکر
داخله خارجه شارقه بارقه
صورتها کالبشر خلقتها من شرر
حین نأت تنقصنی حین دنت ترقصنی
کادسنا برقتها یذهب نور البصر
قامتها عالیه قیمتها غالیه
غمزتها ساحره ریقتها من سکر
هدهدها من سباء اتحفنا من نبً
مندیها اخبرنی غیبنی کالخبر
قلت لروح القدس ما هی قل لی عجباً
قال اما تعرفها تلک لا حدی الکبر
سیدی انی کلیل انت فی زی النهار
اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار
لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار دونها دار القرار
ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا
ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار
انما اجسامنا حالت کسور بیننا
حبذا یا ربنا من جنه خلف الجدار
ربنا فارفع جداراء قام فیما بیننا
ربنا و ارحم فانا فی حیاء و اعتذار
به سوی ما نگر چشمی برانداز
وگر فرصت بود بوسی درانداز
چو کردی نیت نیکو مگردان
از آن گلشن گلی بر چاکر انداز
اگر خواهی که روزافزون بود کار
نظر بر کار ما افزونتر انداز
وگر تو فتنه انگیزی و خودکام
رها کن داد و رسمی دیگر انداز
نگون کن سرو را همچون بنفشه
گناه غنچه بر نیلوفر انداز
ز باد و بوی توست امروز در باغ
درختان جمله رقاص و سرانداز
چو شاخ لاغری افزون کند رقص
تو میوه سوی شاخ لاغر انداز
چو آمد خار گل را اسپری بخش
چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز
بر عاشق بری چون سیم بگشا
سوی مفلس یکی مشتی زر انداز
برآ ای شاه شمس الدین تبریز
یکی نوری عجب بر اختر انداز
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
تو کل را جمع این اجزا مپندار
تو گل را لطف و خندیدن میاموز
تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز
تو عقل خویش را از می نگهدار
تو می را عقل دزدیدن میاموز
تو باز عقل را صیادی آموز
چنین بیهوده پریدن میاموز
یتیمان فراقش را بخندان
یتیمان را تو نالیدن میاموز
دل مظلوم را ایمن کن از ترس
دل او را تو لرزیدن میاموز
تو ظالم را مده رخصت به تأویل
ستیزا را ستیزیدن میاموز
زبان را پردگی میدار چون دل
زبان را پرده بدریدن میاموز
تو در معنی گشا این چشم سر را
چو گوشش حرف برچیدن میاموز
اگر یئی دیر قارینداش یوخسا یاوز
اوزون یولدا سنه بو در قلاوز
چوبانی برک دوت قوردلار اوکوشدور
اشیت بندن قراگوزیم قراگوز
اگر ططسن اگر رومین وگر ترک
زبان بیزبانان را بیاموز
سر چوب تری آن گاه گرید
که یابد آن سوی دیگر تف و سوز
چو اسماعیل قربان شو در این عشق
که شب قربان شود پیوسته در روز
خمش آن شیر شیران نور معنیست
پنیری شد به حرف از حاجت یوز
بیا با تو مرا کارست امروز
مرا سودای گلزارست امروز
بیا دلدار من دلداریی کن
که روز لطف و ایثارست امروز
دل من جامهها را میدراند
که روز وصل دلدارست امروز
بخندان جان ما را از جمالی
که بر گلبرگ و گلنارست امروز
چرا جانها بر آن لب مست گشتند
که آن جا نقل بسیارست امروز
نوای طوطیان آفاق پر شد
که شکرها به خروارست امروز
چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیابد
چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر در این پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پر می
که چندین خنب بشکستم من امروز
نمیدانم کجایم لیک فرخ
مقامی کاندر او هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در بر او بستم من امروز
چو واگشت او پی او میدویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی در این شستم من امروز
چنان مستم چنان مستم من امروز
که پیروزه نمیدانم ز پیروز
به هر ره راهبر هشیار باید
در این ره نیست جز مجنون قلاوز
اگر زندهست آن مجنون بیا گو
ز من مجنونی نادر بیاموز
اگر خواهی که تو دیوانه گردی
مثال نقش من بر جامه بردوز
خلیل آن روز با آتش همیگفت
اگر مویی ز من باقیست درسوز
بدو میگفت آن آتش که ای شه
به پیشت من بمیرم تو برافروز
بهشت و دوزخ آمد دو غلامت
تو از غیر خدا محفوظ و محروز
پیاپی میستان از حق شرابی
ندارد غیر عاشق اندر آن پوز
بده صحت به بیماران عالم
که در صحت نه معلومی نه مهموز
چو ناگفته به پیش روح پیداست
چو پوشیده شود بر روح مرموز
خمش کن از خصال شمس تبریز
همان بهتر که باشد گنج مکنوز
در این سرما سر ما داری امروز
دل عیش و تماشا داری امروز
میفکن نوبت عشرت به فردا
چو آسایش مهیا داری امروز
بگستر بر سر ما سایه خود
که خورشیدانه سیما داری امروز
در این خمخانه ما را میهمان کن
بدان همسایه کان جا داری امروز
نقاب از روی سرخ او فروکش
که در پرده حمیرا داری امروز
دراشکن کشتی اندیشهها را
که کفی همچو دریا داری امروز
سری از عین و شین و قاف برزن
که صد اسم و مسما داری امروز
خمش باش و مدم در نای منطق
که مصر و نیشکرها داری امروز